نشستن
امير عسكري
مرداد هشتاد وشش
مرد بدون اینکه روی صندلی را نگاهی بیاندازد خود را روی آن رها کرد.حوصله نداشت به وضعیت صندلی فکر کند.اهمیتی نداشت چه بلایی سر شلوار صورمه ای اش می آید.یادش آمد آخرین بار آدامسی را روی صندلی چسبانده بودند،درست وسط صندلی.وقتی می خواست از روی صندلی برخیزد آدامس نیم متری کش آمده بود وهر کاری کرده بود نتوانسته بود آن را پاک کند فقط دستش را چسبناک وکثیف کرده بود.چرک دست با آدامس قاطی شده بود و وضعیت چندش آوری به دستش داده بود.همه اینها را وقتی از صندلی بلند می شد تا ببیند آدامسی هست یا نه به یاد آورد.امروز روز تولدش بود. این را وقتی صبح می خواست در تقویمش ببیند این بار نوبت کدام پسرش است برایش پول بیاورد متوجه شد.شصت ساله می شد.یک معامله منصفانه بود.او همان روز اول بازنشستگي تمام موجودی اش را بین پنج پسرش تقسیم کرده بود و قرار شده بود هر بیست روز ،به نوبت یکی شان صد هزار تومان دستی به او بدهد.اینطوری به هیچ کدام فشار نمی آمد و او هم احساس سر بار بودن نمی کرد،پول خودش را به او باز می گرداندند.ودیروز نوبت بهروز پسر بزرگش بود و هنوز پول را نیاورده بود.اولین قسط را پسر کوچکش آورد ودومیش را سیروس.اینطور بود که بالاخره بعد از سی سال کار در دفترهای مختلف مشاور املاک واین آخری ها هم در دفتر املاک رضایی وشرکاء ، راضی شد خودش را بازنشسته کند.لازم نبود تا تمام این قصه را برای بار دیگر نشستن روی صندلی مرور کند ولی این کار را کرد. هر بار که قصه اش را مرور می کرد حس می کرد یک کلمه دیگر را هم گم کرده است.هر بار قصه کوتاه تر می شد. روی صندلی نشست و چند ثانیه ای به کاغذ روکش آدامسی که کنار صندلی اش افتاده بود خیره شد.کاغد کوچک رنگی نفرت انگیزی بود که نمی توانست بفهمد اصلا چرا باید وجود داشته باشد.از جمله چیزهایی بود که اگر روزی به او فرصت می دادند، نسلش را از زمین می کَند.حوصله نداشت برخیزد وبلایی سرش بیاورد.يالاخره باد یک جایی گم وگورش می کرد.دو ماه بود که هر روز به این پارک می آمد و تازه یاد گرفته بود چطور وقتش را در پارک بگذراند.به روبرو ،به جایی نه چندان دور ونه خیلی نزدیک خیره می شد.آدمهایی که از روبرویش می گذشتند را نگاه می کرد.بعضی تنها وبعضی دسته جمعی وبعضی ها هم دو نفری از روبرویش می گذشتند.کمتر پیش می آمد نگاهش یکی شان را دنبال کند ولی وقت می گذشت. اولین نفرپسر جوانی بود که قدمهایش را تند بر می داشت.احتمالا فقط داشت از پارک میانبر می زد تا به قراری برسد.به نظرش رسید چقدر سبک و ابلهانه قدم بر می دارد.مثل دلقکهای سیرک که از این ور صحنه به سمت دیگر می رود و هراز گاهی به هوا هم می پرند.رهایش کرد ونگاهش منتظر نفر بعدی شد.نفر بعد فقط سر وصدا بود.یک بچه.بیشتر از شش سال نداشت.زیگزاگ می دوید و مادرش هم پشت سرش راه می رفت.سعی کرد نشنود چون چرتش می پرید.خدا خدا کرد بچه آنجا لنگر نندازد وبا سر وصدایش بیچاره اش نکند.این اواخر عادت کرده بود یک ساعتی که نشست همانجا چرتی هم می زد.این بار چرتش زود تر رسیده بود.جلویش را نگرفت.چشمهایش آرام آرام نیمه بسته شدند وهر چند دقیقه هوشیاری اش را هم از دست می داد.متوجه می شد کسانی از نزدیکش یا کمی دورتر از روبرویش می گذرند ولی آنقدر هوشیار نبود که کاملا متوجه شان باشد.نفهمید چه زمانی را اینطور گذرانده است.سایه سنگینی را بالای سرش حس کرد.سایه کاملا بی حرکت بود.آهسته سرش را بالا آورد وسعی کرد صاحب سایه را بشناسد.اما آفتاب دقیقا بالای شانه راست مرد بود ونمی گذاشت اجزای چهره مرد ایستاده را دقیق ببیند.
-سلام علیکم!جناب آقای شکری؟می تونم بشینم؟
-بله؟خودم هستم!شما؟
-اجازه هست بشینم؟
شکری مردد بود.اما چارهء دیگری نداشت ، کمی از جایش تکان خورد تا درخواست مرد بی جواب نمانَد.گفت:
-من شما را می شناسم؟چهره تون اصلا آشنا نیست!
شکری تقریبا وسط صندلی نشسته بود.مرد گوشه راست صندلی را انتخاب کرد.نگاهش را روی کف وپشتی صندلی گرداند ونشست.
-شاید بشناسید!شما... شما برای من یه خونه خریدید.
-یادم نمیاد!کی بود؟
-حدود بیست سال پیش،یادم نیست چه سالی بود.قبل از این بود که کارم رو عوض کنم پس بیشتر از بیست ساله.
-بیست سال پیش! الان می تونم کمکی بهتون بکنم؟
-اسمتون يادم نيست.هميشه برام شكري بوديد.می تونم اسم کوچیکتون رو بدونم؟
-مجید!برای چی؟
-خوب مجید آقا شما منو یاد اون روزها می اندازید.خیلی خوشحال شدم دیدمتون!
-اره ولی حیف من چیزی یادم نمیاد.هنوز اون خونه رو دارید؟
-نه!یکی دو سال بعد مجبور شدم بفروشمش وقرضهام رو بدم.با فروشش هم قرضام صاف نشد.اون موقع فهمیدم که خونه نصف اون چیزی که من خریدم ارزش داشته.
شکری لبخند كرد.گفت:
-حالا می خواید خسارت بگیرید؟
وناگهان چهره اش را در هم کشید.گفت:
-بیست سال پیش یه معامله ای کردید که معلوم نیست کدوم یارویی سرتون کلاه گذاشته، حالا منو شناختید؟
-نه!سو تفاهم نشه،من خسارتی نمی خوام،من فقط از دیدن شما خوشحال شدم.
-...
-می خواید برم اگه مزاحمم؟
شکری گفت:نه! و چشمهایش را بست.
مرد پاهایش را روی هم گذاشت وگفت:
-تعجب می کنم چطور منو یادتون نمیاد.اون روزها یه دو سه ماهی خیلی با هم دوست بودیم.هر روز با هم بودیم.البته قبل از اینکه اون خونه رو برام بخرید.
-یادم نمیاد دیگه!من دوستان زیادی دارم.
-خیلی خوبه!من دوست زیادی ندارم.یه دو سه نفری که همیشه همدیگه رو می بینیم.
-زن دارید؟
مرد نگاهش را به زمین دوخت.گفت:
-داشتم.دو سال پیش عمرش را داد به شما.هفته ای یک بار میرم سر قبرش.شما چی؟
-نه.مرد.سه ماهی میشه.
-تسلیت می گم.حتما خیلی تنها شدید.توی این دو هفته ای که بازنشسته شدم خیلی احساس بیکاری می کنم.هیچی مثل کار نیست.شما رو هم بازنشسته کردن؟
-خودم خواستم.خسته شده بودم.بچه هام خرجمو می دم.پسر بزرگم دیروز باید برام پول می آورد.
-معلومه بچه های خوبی دارید.من یک پسر دارم.
-آره.بد نیستند.فقط خدا کنه فراموش کار نباشند.پولم ته کشیده.
-من که خرجی ندارم،یه مقدار پیش شما امانت باشه.هر ماه زیادی حقوقم رو به حساب نوه ام می ریزم.شش ماهه ندیدمش.سه سالشه.
-نمی دونم.شما چیزی به پسرتون نبخشیدید؟اون چیزی به شما نمی ده؟
-نه.خودش کار می کنه.منم حقوق خودم رو دارم
مرد به بدنش حرکتی داد.رویش را به سمت شکری کرد و چشمش را به چشمان شکری دوخت.گفت:
-شما که باید درآمدتون خوب باشه؟چه احتیاجی به پول بچه هاتون دارید؟
-هیچ وقت نفهمیدم پولها چطوری خرج می شن.میدونید آقای سعیدی همیشه همینطوری بود.همیشه عقب بودم.
-می دونستم فراموش نکردید.مهم نیست،پول برای خرج کردنه.
-نه فراموش نکردم.روزهای خوبی بود.چهارده بار با هم شام خوردیم.به حساب من.هیچ وقت یادم نمیره.
-آره روزهای خوبی بود.ولی حیف که خیلی زود تموم شد.
-دیگه نمی شد با هم باشیم.اون خونه اونقدر نمی ارزید.بالاخره می فهمیدی.
-فهمیدم.یه روزی بالاخره دوست بودیم.نمی تونستم چیزی بگم.گذشته ها گذشته.زیاد فکرش رو نکن
-اونجا هم نموندم.بر می گشتی و درد سر درست میشد.
-روزهای خوبی بود.دیگه از اون محله چیزی نمونده.
-باید بهش زنگ بزنم.قول دادن بی پولم نزارن.هر روز میای اینجا؟
-کی رو میگید؟امروز دفعه اولم بود.اگه شما هستید هر روز میام.
شکری دستش را روی پشتی صندلی،جایی که سعیدی تکیه داده بود گذشت وانگشتانش انتهای پشتی صندلی را حس کرد.ودر این بین گفت:
-پسرام.اره هر روز هستم.بیا.اینجا تنهایی خیلی ساکته.
-خوبه.
-دیگه جایی برای کار نمونده بود.کسی روباههای پیر رو دوست نداره.
-چی؟
-هر روز ساعت نه روی همین صندلی.يادت نره!
-باشه.باید برم اداره بانشستگی.آخر هفته قلبم رو عمل می کنن.راستی حلالم کنید اگه همدیگه رو ندیدیم.اجازه مرخصی می دید؟
-تا دم در پارک با هم هستیم.کسی توی پارک نیست.اینجا هوا يه كم سنگینه.
-یا علی...
شکری دستش را روی کفی صندلی گذاشت تا با تکیه بر آن از جا برخیزد ونور آفتاب بار دیگز از روی شانه سعیدی عبور کرد وچشمهایش را زد.
- منتظر نظرات سازنده شما براي بهبود،اصلاح وارائه كارهاي بهتر هستم.
Amir_askari59@yahoo.com
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.