نشستن

امير عسكري

مرداد هشتاد وشش

 

 

  مرد بدون اینکه روی صندلی را نگاهی بیاندازد خود را روی آن رها کرد.حوصله نداشت به وضعیت صندلی فکر کند.اهمیتی  نداشت چه بلایی سر شلوار صورمه ای اش می آید.یادش آمد آخرین بار آدامسی را روی صندلی چسبانده بودند،درست وسط صندلی.وقتی می خواست از روی صندلی برخیزد آدامس نیم متری کش آمده بود وهر کاری کرده بود نتوانسته بود آن را پاک کند  فقط دستش را چسبناک وکثیف کرده بود.چرک دست با آدامس قاطی شده بود و وضعیت چندش آوری به دستش داده  بود.همه اینها را وقتی از صندلی بلند می شد تا ببیند آدامسی هست یا نه به یاد آورد.امروز روز تولدش بود. این را وقتی  صبح می خواست در تقویمش ببیند این بار نوبت کدام پسرش است برایش پول بیاورد متوجه شد.شصت ساله می شد.یک معامله منصفانه بود.او همان روز اول بازنشستگي تمام موجودی اش را  بین پنج پسرش تقسیم کرده بود و قرار شده بود هر بیست روز ،به نوبت یکی شان صد هزار تومان دستی به او بدهد.اینطوری به  هیچ کدام فشار نمی آمد و او هم  احساس سر بار بودن نمی کرد،پول خودش را به او باز می گرداندند.ودیروز نوبت بهروز پسر بزرگش بود و هنوز پول را نیاورده بود.اولین قسط را پسر کوچکش آورد ودومیش را سیروس.اینطور بود که بالاخره بعد از سی سال کار در دفترهای مختلف مشاور  املاک واین آخری ها هم در دفتر املاک رضایی وشرکاء ، راضی شد خودش را بازنشسته کند.لازم نبود تا  تمام این قصه را برای بار دیگر نشستن روی صندلی مرور کند ولی این کار را کرد. هر بار که قصه اش را مرور می کرد حس می کرد یک کلمه دیگر را هم گم کرده است.هر بار قصه کوتاه تر می شد. روی صندلی نشست و چند ثانیه ای به کاغذ روکش آدامسی که کنار صندلی اش افتاده بود خیره شد.کاغد  کوچک رنگی نفرت انگیزی بود که نمی توانست بفهمد اصلا چرا باید وجود داشته باشد.از جمله چیزهایی بود که اگر روزی  به او فرصت می دادند، نسلش را از زمین می کَند.حوصله نداشت برخیزد وبلایی سرش بیاورد.يالاخره باد یک جایی گم وگورش می کرد.دو ماه بود که هر روز به این پارک می آمد و تازه یاد گرفته بود چطور وقتش را در پارک بگذراند.به روبرو ،به جایی نه چندان دور ونه خیلی نزدیک خیره می  شد.آدمهایی که از روبرویش می گذشتند را نگاه می کرد.بعضی تنها وبعضی دسته جمعی وبعضی ها هم دو نفری از روبرویش  می گذشتند.کمتر پیش می آمد نگاهش یکی شان را دنبال کند ولی وقت می گذشت. اولین نفرپسر جوانی بود که قدمهایش را تند بر می داشت.احتمالا فقط داشت از پارک میانبر می زد تا به قراری برسد.به نظرش رسید چقدر سبک  و ابلهانه قدم بر می دارد.مثل  دلقکهای سیرک که از این ور صحنه به سمت دیگر می رود و هراز گاهی به هوا هم می پرند.رهایش کرد ونگاهش منتظر نفر بعدی شد.نفر بعد فقط سر وصدا بود.یک بچه.بیشتر از شش سال نداشت.زیگزاگ می دوید و مادرش هم پشت سرش راه می  رفت.سعی کرد نشنود چون چرتش می پرید.خدا خدا کرد بچه آنجا لنگر نندازد وبا سر وصدایش بیچاره اش نکند.این اواخر عادت  کرده بود یک ساعتی که  نشست همانجا چرتی هم می زد.این بار چرتش زود تر رسیده بود.جلویش را نگرفت.چشمهایش آرام آرام نیمه بسته شدند وهر چند دقیقه هوشیاری اش را هم از دست می داد.متوجه می شد کسانی از نزدیکش یا کمی دورتر از  روبرویش می گذرند ولی آنقدر هوشیار نبود که کاملا متوجه شان باشد.نفهمید چه زمانی را اینطور گذرانده است.سایه سنگینی  را بالای سرش حس کرد.سایه کاملا بی حرکت بود.آهسته سرش را بالا آورد وسعی کرد صاحب سایه را بشناسد.اما آفتاب  دقیقا بالای شانه راست مرد بود ونمی گذاشت اجزای چهره مرد ایستاده را دقیق ببیند.

-سلام علیکم!جناب آقای شکری؟می تونم بشینم؟

-بله؟خودم هستم!شما؟

-اجازه هست بشینم؟

شکری مردد بود.اما چارهء دیگری نداشت ، کمی از جایش تکان خورد تا درخواست مرد بی جواب نمانَد.گفت:

-من شما را می شناسم؟چهره تون اصلا آشنا نیست!

شکری تقریبا وسط صندلی نشسته بود.مرد گوشه راست صندلی را انتخاب کرد.نگاهش را روی کف وپشتی صندلی گرداند  ونشست.

-شاید بشناسید!شما... شما برای من یه خونه خریدید.

-یادم نمیاد!کی بود؟

-حدود بیست سال پیش،یادم نیست چه سالی بود.قبل از این بود که کارم رو عوض کنم پس بیشتر از بیست ساله. 

-بیست سال پیش! الان می تونم کمکی بهتون بکنم؟

-اسمتون يادم نيست.هميشه برام شكري بوديد.می تونم اسم کوچیکتون رو بدونم؟

-مجید!برای چی؟

-خوب مجید آقا شما منو یاد اون روزها می اندازید.خیلی خوشحال شدم دیدمتون!

-اره ولی حیف من چیزی یادم نمیاد.هنوز اون خونه رو دارید؟

-نه!یکی دو سال بعد مجبور شدم بفروشمش وقرضهام رو بدم.با فروشش هم قرضام صاف نشد.اون موقع فهمیدم که خونه نصف  اون چیزی که من خریدم ارزش داشته.

شکری لبخند كرد.گفت:

-حالا می خواید خسارت بگیرید؟

وناگهان چهره اش را در هم کشید.گفت:

-بیست سال پیش یه معامله ای کردید که معلوم نیست کدوم یارویی سرتون کلاه گذاشته، حالا منو شناختید؟

-نه!سو تفاهم نشه،من خسارتی نمی خوام،من فقط از دیدن شما خوشحال شدم.

-...

-می خواید برم اگه مزاحمم؟

شکری گفت:نه! و چشمهایش را بست.

مرد پاهایش را روی هم گذاشت وگفت:

-تعجب می کنم چطور منو یادتون نمیاد.اون روزها یه دو سه ماهی خیلی با هم دوست بودیم.هر روز با هم بودیم.البته قبل از  اینکه اون خونه رو برام بخرید.

-یادم نمیاد دیگه!من دوستان زیادی دارم.

-خیلی خوبه!من دوست زیادی ندارم.یه دو سه نفری که همیشه همدیگه رو می بینیم.

-زن دارید؟

مرد نگاهش را به زمین دوخت.گفت:

-داشتم.دو سال پیش عمرش را داد به شما.هفته ای یک بار میرم سر قبرش.شما چی؟

-نه.مرد.سه ماهی میشه.

-تسلیت می گم.حتما خیلی تنها شدید.توی این دو هفته ای که بازنشسته شدم خیلی احساس بیکاری می کنم.هیچی مثل  کار نیست.شما رو هم بازنشسته کردن؟

-خودم خواستم.خسته شده بودم.بچه هام خرجمو می دم.پسر بزرگم دیروز باید برام پول می آورد.

-معلومه بچه های خوبی دارید.من یک پسر دارم.

-آره.بد نیستند.فقط خدا کنه فراموش کار نباشند.پولم ته کشیده.

-من که خرجی ندارم،یه مقدار پیش شما امانت باشه.هر ماه زیادی حقوقم رو به حساب نوه ام می ریزم.شش ماهه ندیدمش.سه سالشه.

-نمی دونم.شما چیزی به پسرتون نبخشیدید؟اون چیزی به شما نمی ده؟

-نه.خودش کار می کنه.منم حقوق خودم رو دارم

مرد به بدنش حرکتی داد.رویش را به سمت شکری کرد و چشمش را به چشمان شکری دوخت.گفت:

-شما که باید درآمدتون خوب باشه؟چه احتیاجی به پول بچه هاتون دارید؟

-هیچ وقت نفهمیدم پولها چطوری خرج می شن.میدونید آقای سعیدی همیشه همینطوری بود.همیشه عقب بودم.

-می دونستم فراموش نکردید.مهم نیست،پول برای خرج کردنه.

-نه فراموش نکردم.روزهای خوبی بود.چهارده بار با هم شام خوردیم.به حساب من.هیچ وقت یادم نمیره.

-آره روزهای خوبی بود.ولی حیف که  خیلی زود تموم شد.

-دیگه نمی شد با هم باشیم.اون خونه اونقدر نمی ارزید.بالاخره می فهمیدی.

-فهمیدم.یه روزی بالاخره دوست بودیم.نمی تونستم چیزی بگم.گذشته ها گذشته.زیاد فکرش رو نکن

-اونجا هم  نموندم.بر می گشتی و درد سر درست میشد.

-روزهای خوبی بود.دیگه از اون محله چیزی نمونده.

-باید بهش زنگ بزنم.قول دادن بی پولم نزارن.هر روز میای اینجا؟

-کی رو میگید؟امروز دفعه اولم بود.اگه شما هستید هر روز میام.

شکری دستش را روی پشتی صندلی،جایی که سعیدی تکیه داده بود گذشت وانگشتانش انتهای پشتی صندلی را حس کرد.ودر این بین گفت:

-پسرام.اره هر روز هستم.بیا.اینجا تنهایی خیلی ساکته.

-خوبه.

-دیگه جایی برای کار نمونده بود.کسی روباههای پیر رو دوست نداره.

-چی؟

-هر روز ساعت نه روی همین صندلی.يادت نره!

-باشه.باید برم اداره بانشستگی.آخر هفته قلبم رو عمل می کنن.راستی حلالم کنید اگه همدیگه رو ندیدیم.اجازه مرخصی می دید؟

-تا دم در پارک با هم هستیم.کسی توی پارک نیست.اینجا هوا يه كم سنگینه.

-یا علی...

شکری دستش را روی کفی صندلی گذاشت تا با تکیه بر آن از جا برخیزد ونور آفتاب بار دیگز از روی شانه سعیدی عبور کرد وچشمهایش را زد. 

 

  • منتظر نظرات سازنده شما براي بهبود،اصلاح وارائه كارهاي بهتر هستم.

Amir_askari59@yahoo.com

 

داستان:ميانبر

بايد ياد بگيرم كوتاه بنويسم.

ميانبر

امير عسكري

مرداد هشتاد وشش

 

 

هنوز به ميانه راه هم نرسيده ام.نبايد پياده مي آمدم.وحالا در اين مسير ميانبر هيچ ماشيني نيست.شايد هزار بار پياده همين مسير را با مجيد آمديم.تنهايي خيلي طولاني تر به نظر مي رسد.ديگر قابل تحمل نبود،بايد جوابش را مي دادم.با مجيد هم كه مي آمديم سكوت بود.حرف هم كه مي زد يا از من اشكال مي گرفت يا از خودش.اصلا چه لزومي داشت در مورد خودمان حرف بزنيم؟اين همه آدم در دنيا كه ماجراهاي جذاب تري داشتند.يك روزي بايد مي فهميد كه يك آدم وسواسي واشكال گير است.مطمئنم اصلا برايش فرقي نمي كند كنارش هستم يا نه،احتمالا الان پشت سرم با فاصله چند متري باز هم دستهايش را از پشت به هم گره كرده و مثل هميشه آهسته قدم بر مي دارد وبه زمين زير پاهايش خيره شده است.از وقتي ازدواج كرديم-از همان بازار رفتنهاي قبل از عروسي- فهميدم خيلي آهسته تر از من قدم بر مي دارد.فكر نمي كردم چيز مهمي باشد اما اگر يك چيز باشد كه به خاطرش تا آخر عمر نخواهم با او خريد بروم همين آهسته قدم برداشتنش است.ديوانه كننده است.روزهاي اول  كنار هم قدم برداشتن ما  خنده دارترین چیز بود.مجيد شكل آدمهايي كه با تمام توان مي دوند را مي گرفت وهمچنان من مجبور بودم آهسته قدم بردارم تا عقب نيفتد.يواش يواش هر دومان عادت كرديم.ولي در عوض  به همين ميانبر كه ما را به خيابان اصلي مي رساند محدودش كرديم.قرار شد هر مسیری را  به جز همین میانبر هرچقدر هم کوتاه باشد با تاکسی برویم. چه کسی  فکرش را می کرد که این هم برای انتخاب همسر مهم باشد.پنج سال تمام او اصرار کرد پیاده راه برویم ومن به دنبال ماشینی گشتم تا سوارش شویم و وقتمان را در این پیاده رو ها  هدر ندهیم.

بیست دقیقه ای راه رفته ام و حالا دیگر در قسمت آخر راهم که با مسیر اصلی یکی می شود.آهسته آهسته آدمهایی که کنار تاکسی ها ی ابتدای خط ایستاده اند قابل تشخیص می شوند.بیشترشان رانندگان تاکسی های خط هستند که اغلب کنار هم جمع  می شوند وضمن حرف زدن با یکدیگر، منتظر می شوند تا نوبتشان برسد.این بار لااقل ،نباید از میانبر می آمدم.حتما مجید پشت سرم قدمهای مرا نگاه می کند و از اینکه بدون او هم از همین میانبر می آیم در دلش می خندد.اصلا دوست ندارم برگردم ونگاهم در چشمهایش بیافتد.شاید هم فکر کند خواسته ام اینطوری منتش را بکشم.خیلی دیر شده برای اینکه برگردم وبا تاکسی مسیر اصلی را بروم.تقریبا چیزی نمانده برسم.از برگشتن هم خوشم نمی آید، حتی اگر یک قدم برداشته باشم!مسخره است.حتما دیگران فکر می کنند دیوانه ام وقتی می بینند راهی را که رفته ام بی دلیل عقبگرد می کنم وبرمی گردم.وباید نگاه سنگین مجید را هم تحمل کنم که یا فکر می کند که به سمتش می روم تا منتش را بکشم و یا دارم با او لجبازی می کنم.بهتر است این چند متر باقی مانده را هم بروم.فرصت هست که تلافی اش را در بیاورم.شاید هزار دفعه به مجید گفتم بیا ما که نمی توانیم باهم قدم برداریم این یک مسیر را هم با تاکسی برویم.هر بار که کسی نگاهمان می کرد مطمئن بودم که دردلش به حالت مسخره تند راه رفتن مجید وبی تابی که در چهره من از آن همه آهسته قدم برداشتن بود می خندد.واین نگاهها نیم ساعت تمام ادامه داشت.ولی این آخرین بار بود.آخرین بار که از این میانبر می آمدم ومجید آنقدر فاصله اش را حفظ کرده بود که کسی نتواند تصور کند من و او با هم رابطه ای داریم.کمتر از بیست متر مانده است.تاکسی زرد رنگی که به نظر  کاملا نو می آید، از اینهایی که انگار آهسته رفتن را یاد نگرفته اند از کنارم رد می شود وده متری جلوتر ترمز می گیرد.انگار که می خواهد ترمزهایش را هم امتحان کند ودر جا متوقف می شود.درها لحظه ای بعد باز می شود ومسافرها پیاده می شوند.خودش است،باورم نمي شود.آخرین نفری که از درِ عقب پیاده می شود مجید است با همان پشت خمیده اش ونگاهی که شیفته خیره شدن به زمین است.  

 

بيني آدم برفي هاي شب يلدا

خوشحالم كه دور جديد نوشتن را با اين داستان آغاز كردم وحالا كه نزديك هشت ماه از نوشتنش مي گذرد حس مي كنم شروع خوبي بود چون دقيقا همان طور نوشتني است كه دوست دارم.بي رحم وتحليل گر و كشف تجربيات ونگاههاي تازه.طبيعتا به عنوان اولين كار اشكال زياد دارد.گنگ است.جاهايي شخصي است.ولي بايد آدم برفي ها را مي نوشتم.سالها آزارم داده بودند يا فكر مي كردم آزارم مي دهند.

متن كامل داستان

.....

بارها با خودم فکر کرده ام که چهره سارا چه چیز خاصی داشت که این همه برایم نقطه توقف وتفکر بوده است.البته از وقتی سارا بینی اش را عمل کرد این حس خیلی زیاد محو شد.نمی دانم، شاید به خاطر به هم خوردن ترکیب صورتی بود که با آن شناخته بودمش شاید هم به خاطر اتفاقاتی بود که همزمان با آن عمل اتفاق افتاد شاید هم به خاطر اینکه برای من دو عضو مهم چهره چشم ها وبینی بودند که دیگر از آن موقع به بعد همیشه بینی سارا را مصنوعی می دیدم وچشمان سارا هم که اغلب اوقات دیوار غیر قابل عبوری برای رسیدن به رازهای درونش بودند واز آن موقع بیشتر وبیشتر سارا تبدیل به یک عروسک یا آدم برفی برایم شد.یک زیبای غیر قابل نفوذ ، کسی که در بهار دل ذوب می شد ودر زمستان های دل دوباره شکل می گرفت وپیدایش میشد

.....

ترانه اي مناسب حال

 

اين بخشي از شعر ترانه اي است كه چند روز پيش شنيدم وبسيار ازش لذت بردم ودوست دارم تقديمش كنم به تمام كساني كه اين بيست روزي كه تهران هستم همسفران غايبم هستند.

گوش كن

همسفر تنها نرو ، بزار تا با هم بريم

سرنوشتمون يكي، هر دومون مسافريم

....

تازه از راه رسيدم،هنوزم خسته راه

همسفر تنها نرو بزار تا منم بيام

....

وقت دل كندن از اين شهر و دل بستگي هاش

موندن از خونه جدا، با همه بستگي هاش

....

جون به لبهام رسيده ، تا به كي در به دري

درد غربت روي تنم ، كه بازم بايد بري

....

 

ازدواج معامله اجتماعي(مقاله انتقادي)

جامعه ما با نزديك شدن به مرز مدرن شدن دچار پديده هايي مي شود كه هر روز سر گشتگي اش را بيشتر مي كند تا زماني كه از اين برزخ عبور كند.

ازدواج معامله اجتماعي )متن كامل مقاله(

 

ازدواج معامله اجتماعي;دايره اي ديگر از دايره هاي تلخ اجتماع ما

امير عسكري

مرداد هشتاد وشش

 

 

همه ما آدمهاي مجردي-خصوصا خانم ها- را ديده ايم كه كمي وفقط كمي از سن ازدواجشان گذشته است وشديدا اعتماد به نفس خود را از دست داده اند واحساس ناكامي مي كنند ومتاهلاني-از هر دو جنس- را ديده ايم كه از شريك زندگي خود يا از كيفيت زندگي  مي نالند وخود را قرباني طرف مقابل مي بينند.داستان جالب توجه ودر عين حال تلخي است.در جامعه ما كه دختر جوانِ تنها بودن به خودي خود ضد ارزش محسوب مي شود-آهسته آهسته پسر مجرد بودن وبه زندگي ادامه دادن زشتي خود را مي بازد- ودرجامعه اي كه دختر تنها به هيچ عنوان موقعيت اجتمايي پذيرفته شدهء پايدار ندارد وبه عنوان دختر دم بخت از او ياد مي شود اين داستان تعجبي ندارد.دختر وپسر هر دو در عنفوان جواني ايده آل هاي خود را از طرف مقابل وزندگي مشترك در سر مي پرورند وبا اين ايده ها جلو مي روند.رويا پرور تر ها با همين ايده ها به چند فرصت ازدواج پشت پا مي زنند وبه اصطلاح واقع بين تر ها همان اولي ها را مي قاپند.اما به هر حال تقريبا تمامشان به هر حال به آن دوران برزخ مي رسند كه كاملا حس مي كنند دختر مجردي هستند كه موقعيت پايدار اجتماعي ندارند.چه با رنج وچه با خود فريبي ورضايت تن به اين معامله اجتماعي مي دهند وبسياري از ايده آل هاي خود را كنار مي گذارند ويك موقعيت را مي قاپند.خود اين قاپيدن هم ظرافت ها وتفسيرهاي خود را دارد كه در اين مجال نمي گنجد اما به هر حال تقريبا هميشه اين معامله اي كه با ايده آل ها در مقابل مزايا و آرامش اجتماعي مي كنند به نا خود آگاه مي رود وتقريبا توسط دوران به هر حال طلايي شروع زندگي زندگي مشترك مدفون مي شود.تا همين جا نگهش داريم وبه دسته ديگري كه تعداد كمتري دارند بپردازيم وبعد ادامه دهيم.اما دسته ديگر از مجردين دم بخت به طور ناخودآگاه اهل معامله نيستند.چه خوب وچه بد از ايده آل هاي خود نمي گذرند.همه مي توانند يك موقعيت ازدواج را محكم بچسبند وهر چيزي را فداي آن كنند ويا حتي خودشان موقعيت ساز شوند ويكي را براي خود جور كنند.اما اين دسته اهل اين داستان نيستند.لااقل در آن دوره جرات رد كردن وچسبيدن به ايده آل ها را دارند.ترجيح مي دهند چند قدمي جلو تر به جستجوي ايده آل هاي خود بپردازند و حتي ممكن است خودشان هم ندانند داستان چيست ومثلا فكر كنند تنها مانده اند وكسي مناسب آنها نيست.غافل از اينكه آنها هم كه تنها نمانده اند برايشان معجزه اي رخ نداده وخدا برايشان از آسمان لنگه اي بي ذره اي اختلاف نفرستاده فقط حاضر شده اند معامله كنند ويكي را محكم بچسبند فارغ از اينكه چقدر واقعا قبولش دارند.كافي است براي اينكه مطمئن شوند در زمين جفت ها هم خبري نيست به قسمت دوم داستانشان مراجعه كنند.

اما درقسمت دوم داستان جفتها از دوران خوشي وفراموشي ابتداي زندگي مشترك عبور كرده ايم وهر دو طرف با واقعيتهاي تازه اي روبرو مي شوند كه اصلا هم واقعيتهاي جديدي نيستند وفقط مدتي ترجيح دادند آنها را نبينند.اينكه يكي شان متوجه مي شود طرف مقابل اصلا دركش نمي كند وفراتر از آن اصلا به او توجهي ندارد. غافل از اينكه طرف مقابلش هم به اين درد دچار است كه هر چه توجه داشته است با چاشني اغماز در شروع زندگي وبراي شكل گيري اش خرج كرده است وبا يك مكانيزم ساده رواني نيروي شديدي در وجودش ايجاد شده است كه پس از فتح سختي كه داشته-شريك زندگي اش-با خيال راحت به دنبال باقي جذابيتهاي زندگي مثل موفقيتهاي شغلي واجتماعي يا ماديات برود.از طرف ديگر طرف مقابل هم احساس باخت مي كند.در دوره قبل زندگي اش مجبور شده مكرر براي برنده شدن خرج كند ،معامله كند ،اغماز كند وفقط پذيرا باشد.وشايد دوره كوتاهي بعد از آن هم خوشبخت بوده كه حالا فقط برايش خاطره اي شيريني است كه تلخي دوراني كه اكنون در آن است را بيشتر مي كند.هيچ كدام از روياهاي شيريني كه در كنار عشق يگانه اش-البته شايد اين حس هم از اول خود فريبي وفقط به عنوان تقويت كنند لازم بوده تعبير نشده است.زندگي بي نهايت معمولي است به همان شكل قبل از فتح شريك زندگي اش ومسلما دشوار تر وپر مسئوليت تر.شايد هنوز هم شريك زندگي اش را دوست داشته باشد.ولي به احتمال زياد هيچ كدام از انتظاراتش يا بخشي از آن را بر آورده نمي كند وبنابراين يا از همين دوست داشتن براي ادامه اين زندگي هزينه مي كند يا از نگه دارنده هاي ارزشي ويا قانوني اجتماع حساب مي برد.به هر حال هر دو مسير رو به پايين است.البته زندگي مسكن هاي خودش را دارد مانند بچه آوردن،مناسبات وتعاملهاي خانوادگي و اجتماعي،هر كدام به دنبال راه خود رفتن وفاصله گرفتن به قدر كافي.

اما از نظر من هم ايده آل گرايي در زندگي مردود است وبي نتيجه. بايد ايده آل ها را محك واقعيت وواقع بيني زد،تعديل كرد وبه واقعيت تبديل كرد.اما كساني كه خيلي زود به معامله گفته شده براي رها كردن ايده آل ها در مقابل بدست آوردن مزاياي اجتماعي تن مي دهند بيش از همه روند معكوس اين فرايند را پيش مي آورند.در واقع با سركوب اين ايده آل ها به آنها فرصت مي دهند تا در قسمت دوم داستان به عنوان حس ناكامي يا عدم رضايت از طرف مقابل بروز كنند.در مقابل كساني كه به اندازه كافي -وهر چقدر بيشتر بهتر- به خود فرصت مي دهند، اين مزيت را دارند آهسته آهسته در طول مسير بخشي از اين ايده آلها را يا مي ريزند يا در تناسب با واقعيت ها جستجو مي كنند وتعديل مي كنند.از طرف ديگر معتقدم هر كسي در هر دوره از زندگي چيزي را درو مي كند كه در مرحله قبل كاشته است.آنهايي كه صرفا معامله مي كنند وخيلي زود مزاياي اجتماعي را بدست مي آورند معمولا چيز زيادي براي پاسخ دادن به آن ندارند ومهياي وضعيت جديد خود نيستند واين خودش را با پايان دوران طلايي نشان مي دهد.اما كساني كه فرصت بيشتر داشته اند معمولا بيشتر ابزار مند شده اند يا در ساده ترين حالت بيشتر قدر موقعيت جديد خود را مي دانند ودر بهترين حالت كساني بينشان ياد مي گيرند وقتي دنبال ايده آلهايي در طرف مقابل خود هستند آن ايد آل ها يا معادل هايشان را اول در خود ايجاد كنند وبدون معادلش در خود از طرف مقابل انتظاري نداشته باشند.ودر آخر اينكه ما هر چه در زندگي جلو مي رويم خود بيشتر به دست مي آوريم وبنابراين كمتر از محيطمان انتظار داريم ومستقل تر مي شويم. اين روند را از نوزادي تا جواني نظاره مي كنيم.كساني كه اهل معامله كردن باشند بيشترين بار اين انتظارات را به دوش طرف مقابل مي اندازند وانتظارات هم مانند سم در هر رابطه اي عمل مي كنند.اما كساني كه به خود فرصت بيشتر مي دهند در طول مسيري كه به تنهايي مي پيمايند در وجه هاي بيشتري استقلال خود را مي يابند وبه خاطر معيارهاي عميق تر وبهتري-در مقابل انتظارات معمول  كه معمولا تنش زا هستند- به اين جفت شدن ودر كنار يكديگر قرار گرفتن تصميم مي گيرند.

 به هر حال آنچه بيشتر از همه آنچه آزار دهنده است اين است كه جامعه ما به خاطر عمق سنت زدگي كه دچار آن است فرصت انتخاب آزادانه را مي گيرد،به اعضايش كمتر فرصت مي دهد راه شخصي خود را در زندگي دنبال كند ومدام دايره هايي از رنج تا رنج  مي آفريند.افراد اين جامعه هم خيلي راحت به معامله كردن و سپردن خود به جريانهاي تعريف شده اين جامعه تن مي دهند وتقريبا تمامشان هم به خاطر روح انساني شان احساس ناكامي را با خود يدك مي كشند.

در اين مجال كوتاه گفتن از اين پيچيدگي اجتماعي مقدور نبود.شايد اين فقط فتح باب اين انديشه در ذهن خواننده اش بود.به هر حال مسلم است اين حرفها صحبت از طيفي از جامعه بود نه تمام آن و واضح است كه من به عنوان نويسنده وشما به عنوان خواننده اين مطلب اصلا جز اين داستان واهل معامله هاي زندگي نيستيم واساس زندگي مان را بر اساس آرمان خواهي هاي بلند انساني بنا نهاده ايم!!!

 

شقايقها

نمي توانم كتمان كنم كه داستان هر چقدر تلاش كردم باز هم شخصي شد وهر جا كه اينطور شد به همان اندازه كه گنگ بود براي خودم حذف نشدني بود.

متن كامل شقايقهاي زير پل سفيد

.......

سفيديِ سيگارِ رويِ ميز نگاهم را به سمتش مي كشد.ديشب آرش وقت رفتن روي ميز گذاشت ورفت.گفت كه مي خواهد سيگار بكشد وبه او پيشنهاد كردم كه با هم بكشيم.گفت كه همين چند دقيقه پيش يكي كشيده است.مي دانستم بهانه است،دوست دارد كه سيگارش را تنهايي وپشت فرمان ماشين دود كند.من هم اصراري نكردم.پاكت نوي سيگاري را كه خريده بود باز كرد ويك نخ سيگار روي ميز گذاشت واز اتاق خارج شد.سيگار را بر مي دارم و بو مي كنم.دوست دارم آخرين چيزي كه قبل از خوردن بيست قرص خواب وبه انتظار نشستنم حس مي كنم تلخيِ پك زدنهاي بلندم بر گلو باشد.نيم نگاهي هم به پيغام گير مي اندازم تا ببينم پيغام ديگري موقع خوابم گذاشته شده است يا نه؟!

......

داستان نيمه بلند:فرصت

دوست داشتم جور ديگري تمام شود ولي راه ديگري نبود.فكر نمي كردم اين همه برايش دستم بسته باشد.

متن كامل فرصت نوشته شده به فروردين هشتاد وشش

 

.....سه دقیقه از ساعت 9 گذشته بود که جلوی كتابفروشي رشد رسید.محل قرار دقیقا روشن نبود و مطمئن نبود که زودتر رسیده است یا دیرتر.قرارش ساعت نه بود ولی کمتر پیش آمده بود که قرارهایشان به موقع برقرار شود.كتابفروشي حداکثر تا چهل وپنج دقیقه ديگر باز بود واین باعث شده بود قدمهایش را با شتاب وهیجان زده تر بردارد.بیرون كتابفروشي مثل همیشه شلوغ به نظر مي رسيد، دست فروشان بساط کرده بودند ومردم به تماشا وخرید ایستاده بودند.نگاهی به اطراف کرد و آماده شد که خود را به شلوغی همیشگی كتابفروشي بسپارد.از در وارد شد واز ازدحام جلوی در ورودي گذشت وبدون نگاهی به اطراف به سمت پله میان سالن که به طبقه دوم ومحل کتابهای ادبی راه داشت قدم برداشت.با خود فکر کرد اگر او هم بیاید مسلما اینجا نمی ماند، یا دم در منتظر می ایستد یا مثل او به طبقه بالا می آید..........

 

.......علي براي لحظه اي نگاهش را به سمت آنطرف خيابان برد واولين تصويري كه در چشمش شكل گرفت همان دختر محزون با موهاي آشفته اش بود. هنوز هم موهايش نا منظم وبه هم ريخته از روسري اش بيرون ريخته بودند.اين بار به خودش بيشتر فرصت داد تا اجزا صورتش را شناسايي كند.شيطنت را مي شد از پشت چشمان سياهش خواند.شيطنتي كه به يك آتشفشان خاموش يا يك رودخانه فصلي كه اكنون خشك است مي ماند. ترس خاصي در چشمش بود كه پشت سكوت چهره اش مخفي بود. با عبور دختر از محدوده ديدش نگاهش را از دختر گرفت و متوجه سكوت بلندي كه پيش آمده بود شد..............

هيچ وقت دوست نداشتم وبلاگ داشته باشم.نمي دانم چرا؟اما امروز اين وبلاگ را ساختم تا جايي باشد كه نوشته هايم خوانده شوند هر چند هنوز هم اين جنگ در درونم جريان دارد كه نوشته هايم مال خودم هستند يا مي نويسم كه خوانده شوم.

به هر حال در قدم اول به مرور داستانهاي كوتاهم را روي وبلاگ قرار مي دهم واين كار را نيز مثل خيلي ديگر از كارهايم از آخرها شروع مي كنم.