می دونستی از تعریف کردن سریال تلوزیونی بدم میاد؟

1.دیروز بعد از ظهر رفتم بلیط قطار بگیرم برای رفتن به اراک.تاریخ های هفته های آینده رو براش خوندم و برای هیچ کدوم بلیطی که مناسب من باشه نداشت.از آژانس بیرون اومدم و شک داشتم برم پیاز بخرم برای سالاد و فلافل-که نخودهاش از بس خیسیده بودند داشتند جوونه می زدند- یا برم بگیرم بخوابم.بالاخره دلیلی پیدا کردم که پیاز خریدن مهم تره.وقتی داشتم توی خیابون ارفع راه می رفتم پیاز پیدا کنم فکر کردم خیلی بده که ظرف در دار یکی بیشتر ندارم و نمیشه توی یخچال هم سالاد داشت و هم مواد اولیه آماده شده فلافل.ظرف و پیاز و بین راه نون هم خریدم و اومدم خونه.تا 9.5 خواب بودم،تا 11 غذا درست کردم و خوردم،تا 1.5 داشتم لباس می شستم.
2.وقتی داشتم خیابون ارفع رو بالا می رفتم به آدمها نگاهی بی تفاوت می کردم.به این فکر می کردم چی توی ذهن این آدمها مهمه؟حتما همه آدمهای اطرافم رویایی دارند.حتما چیزهایی هست که شادشون می کنه.حتما دوست دارند الان خودشون رو به جایی برسونند.چقدرشون مشتاقند که به اونجا برسند و چقدرشون فقط مجبورند بروند(یا فکر می کنند مجبورند)مطمئم اصلا مجبور نیستیم.زندگی من شدیدا در مجبور نبودنها غوطه ور شده.می دونی!وقتی در مورد هیچ چیزی احساس اجبار نکنی ظاهرا رویاهات هم به حداقل می رسن.حتی بهترین اتفاقات زندگی ات در عین اینکه هنوز لذت بخش هستند انگار خیلی سریع پشت یک مه غلیظ میرن.راستش فکر کنم مصداق دقیق اینه که خوشی زده زیر دلم!ولی کاریش نمیشه کرد واسه همین خوشی زیر دل زدن احساس خالی بودن می کنم!احساس بیهودگی همه قصه ها،همه قدمها.شاید اگه اول نگران می شدم که اگه برای زنم ماشین لباسشویی نخرم باهام سرد میشه و بعد با کلی جوون کندن یه ماشین لباسشویی قسطی براش می خریدم و اونم یکی دو روز باهام گرم می شد اوضاع بهتر بود.ولی الان دقیقا حس می کنم همه ما،لاقل همه آدمهای هم قد خودم،و با کمی هوش برونیابی همه آدمهای این دنیا در حد خودشون سرکارند.زندگیم شده رانندگی در جاده ای وسط یک جنگل انبوه شمالی با مه ی غلیظ!

مرتبط:http://2shanbe.blogfa.com/post-1586.aspx
درضمن:این وسط احمقانه ترین چیز سریال تلوزیونیه!

ای لاله تو همرنگ رخ یار منی

در دیده بجای خواب آبست مرا
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
زیرا که به دیدنت شتابست مرا
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
گویند بخواب تا که به خوابش بینی
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای بیخبران چه وقت خواب است مرا
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده

ای لاله تو همرنگ رخ یار منی
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای غنچه تو چون دهان یار منی
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای ماه اگر مثل شکر خنده کنی
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
گویند که نگار شکر گفتار منی

بلبل به سر چشمه به چکار  آمده‌ای
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
یا تشنه شده‌ای یا به شکار آمده‌ای
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
نی تشنه شدی نی به شکار آمده‌ای
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده
دیوانه شده‌ای دیدن یار آمده‌‌ای
یا مولا دلم تنگ اومده ….. شیشهء دلم آی خدا زیر سنگ اومده


پی نوشت:کاش یادم می آمد این ترانه با کدام صدای زنانه و قدیمی شنیده ام یا کجا می توانم پیدایش کنم؟چند روز است ته ذهنم صدایش را می شنوم و دلم را شبی که ماه کاملش پشت ابر است می گیرد.

یک هفته در یک لحظه

 

آهنگ پدرخوانده در گوشم نواخته می شود و باورم نمی شود در هفته گذشته آن همه چیز اتفاق افتاد.با ماشینم به تهران رفتم،با دوستانم درکه تهران را بالا رفتیم.اراک رفتم و دانشگاه ثبت نام کردم،شمال رفتم و چه تصویرهای روشنی از دریا و شب و جنگل سبز و زرد در ذهنم ثبت شد،قبرستان ظهیر الدوله-قبر فروغ فرخ زاد،ملک الشعرای بهار،داریوش رفیعی،ایرج میرزا و چند بزرگ دیگر- رفتیم و آن همه توی خیابانهای تهران ول گشتیم.چقدر کارهای انجام نشده بود.چند دوست بسیار خوب را فرصت نشد ببینم.دوست داشتم کتابفروشی بروم،باز هم انقلاب بروم و میان کتابهای دسته دوم بگردم،دوست داشتم بیشتر با مادرم و پدرم بنشینم و  حرف بزنم،دوست داشتم به اصفهان هم بروم.

مهمترین اتفاق دیروز


دیروز با ماشین خودم از اهواز به سمت تهران آمدم:
1.حدود 7:30شب بود که در جاده قم-ساوه بودم.در افق جاده چراغ های شهر در تاریکی شب روشن بودند.ناگهان برقی از آسمان بدون صدا فرود آمد. اول فکر کردم اشتباه دیده ام.ولی چند دقیقه بعد یک دوشاخه اش فرود آمد. سیما بینا با صدای آرام می خواند.حس میکنم آن اتفاق قشنگ ترین و بدیعترین و مهم ترین اتفاق دیروز و شاید این چند وقته از روزگارم بود. همان لحظه ای که اتفاق می افتد بزرگی آن را در ذهنت زیاد حس نمی کنی و هر چقدر که می گذرد ماندگاری اش را بیشتر و بیشتر در درونت حس می کنی.
2.دیروز حدود ظهر بهم خبر دادند که کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد اراک قبول شده ام. خب اول کمی خوشحال شدم.شاید چند ثانیه طول کشید. کمی بعد فقط داشت توی ذهنم مرور می شد و چند ساعت بعد واقعا در ذهنم اثری نداشت.این هدفی بود که دو سال پیش برای رسیدن به آن تصمیم گرفتم. شاید چون در این دو سال زیاد به آن و گامهایش فکر کرده بودم و شاید بخ خاطر کیفیتی که رسیدن به هدفم داشت باعث شد چندان خوشحال نشوم و نمانم. ولی واقعا حس می کنم اگر بهترین دانشگاه کشور هم بود به همین اندازه حسش گذرا بود. فکر می کنم این اتفاق و بعضی کارهای مشابه،شاید مثل ازدواج و موفقیت شغلی، چیزهایی هستند که در طول زندگی باید اتفاق بیافتدند. منشا شادی پایدار درون روح آدم جای دیگری است.گرچه طبیعتا درون همینها هم جاری می شود.


شبی با خلیج

شب جمعه را کناری خلیج فارس خوابیدیم.با دو زوج که دوست 10 ساله هستند رفتیم بندر گناوه.امروز و حالا دچار دلتنگی بعد از یک خوشی بزرگ هستم.یکی از آن دوستانم مرا متهم می کند که می خواهم دوستانم را رها کنم و از آنها فاصله بگیرم.مرا متهم می کند که برای دوستانم ارزشی قائل نیستم.حالا و در این دلتنگی فکر کردن در مورد آن دلم را می فشارد.در جاده که بودیم یکی از آنها گفت که دوست دارد از هر سفر عکس بگیرد و یادگارهایی داشته باشد.من جواب دادم من دقیقا برعکس تو فکر می کنم.دوست ندارم از خاطره هایمان عکس بگیرم تا از آن یادگاری بماند.کنار این دوستان با همه بیش و کم هایی که برای هم داشته ایم روزهای خوب،سفرهای خوبی را تجربه کرده ام.چطور می توانم از آنها بدم بیاید و به این دلیل از آنها جدا شوم؟نه!اگر هم جدایی رخ دهد،اگر می گویم عکس یادگاری از روزهایمان برنمی دارم برای این است که دوست دارم مطلقا رو به جلو نگاه کنم و حرکت کنم.تمام خاطرات گذشته،آدمهای گذشته را دوست دارم ولی باید رفت،حرکت کرد.باید جایی رفت،جایی ماند که تو بهترینی،حداکثرینی،خوشحال ترینی.گرچه دلم را می سوزاند ولی سعی می کنم به گذشته فکر نکنم.سعی می کنم یک بعد از ظهر خنک پاییزی اهواز را ،وقتی در جاده ساحلی کنار کارون قدم می زنم، با دوستی که همراهم است همراه باشم(تا لحظه های خوبی برای هم بسازیم) یا به روبرو و کناره ها نگاه کنم،دیگر نمی شود به گذشته نگاه کرد.پس به وفاداری چقدر وفادارم؟هیچ؟!این روزها و تازگی ها فکر می کنم دوست داشتن یک نفر،یک مکان را هم می توانی به عنوان یک پارامتر در انتخابهایت وارد کنی!ولی چقدر می تواند خطرناک باشد!مثل خطراتی که در مورد مرز باریک بین شرک و ایمان وجود دارد.

رویای بی پایان پایان یک رویا

1.چند روز پیش رفته بودم قبرستان،مراسم سوم یکی از همکاران مرکز رایانه.مردی 45 ساله که در شش ماه متوجه شد سرطان دارد و رفت.فهمیدم که پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگش آیت الله های بزرگ بهبهانی بوده اند.او مهندس کامپیوتر بود و بسیار سیگار می کشید.قبرستان و جمعیتی که آنجا جمع شده بودند پر بود از تک تصویر های جالب توجه.مردی دستش را از پشت به هم گره کرده بود و تابلوی کوچک معرفی اولیه قبر یک نفر را دستش گرفته بود.روی یکی از قبرها فقط نوشته بود:"آتش زدی بر عود ما نظاره کن بر دود ما".مادر مرحوم دیر کرده و به مراسم نرسیده بود و دو قبر آن ور تر داشتند مادری را در گور می گذاشتند (کمی زودتر رسیده بودیم و مراحل آماده کردن گودال قبر را دیده بودیم.)در همه آن لحظات خاکسپاری و ترحیم صدای بلند جوشکاری از فاصله دو یا سه متری به گوش می رسید،داشتند نیمکتهای فلزی اطراف آن قطعه را می ساختند.چند زن پیر(شاید خاله های مرحوم روی نیمکتهای آماده نشسته بودند) همان موقع فکر کردم شاید قبرستان ایده های زیادی برای معنی سازی داشته باشد ولی شاید ارزش عمیقی در آنها نباشد.باید از زندگی نوشت.باید از کشف زندگی نوشت.حتی نوشتن از زندگی در مقابل مرگ نمی تواند پذیرفتنی باشد.زندگی رو باید در زندگی جست،انگار که مرگی اصلا وجود ندارد.نمی دانم.

2.دیشب اولین سفری را که خودم راننده بودم رفتم.سفر کوتاهی بود که در مجموع سه ساعت طول کشید.همراه دوست خوبی رفتم که لذت سفر را دو چندان کرد.یادم نیست چند سال است رویای سفر شبانه را در ذهن دارم.اینکه با سرعت متوسط یا کم با آهنگی آرام در سیاهی شب راهی جاده باشم و جاده به نظر تمام نشدنی برسد.این رویا عملی شد تقریبا.قشنگ بود.مثل همیشه به بزرگی خیالش نبود.مشتاقم بلند تر و بلند تر بروم.ولی مطمئنم سفر معنی بزرگ زندگی نیست ولی  از بهترین بسترها است.

بالای یک پل عابر پیاده

1.اغلب اوقات ما سرگرم زندگی خود می شویم.خیال خریدن یک یخچال،خیال رفتن به آن سفر،رویای آن موفقیت ما را مشغول می کند،ما را سرگرم می کند.سرگرم شدن!
2.گاهی اتفاقی می افتد که از این دنیای سرگرمی های شخصی بیرون بیاییم و دنیا را به عنوان یک ناظر نگاه کنیم!مثل مردن کسی که انتظارش نداشتیم.خیلی کوتاه اتفاق می افتد.یکی می رود و متوجه بودن خودمان،بودن دیگران می شویم.باهوش ترها یادشان می افتد این دنیا سمفونی بزرگ و آشفته زندگی هاست.به اطراف خود که نگاه کنی پر از آدمهایی است که مشغول زندگی اند.اگر حواست باشد و دچار کنجکاوی موردی و تکی در زندگی آدمها نشوی می توانی یک سطح بالاتر روی!فارغ از جزییات زندگی ها به حرکتهای کلی نگاه کنی!مثل چند اتوبان که تو از بالای یک پل عابر پیاده نگاهشان می کنی.از آنچه درون ماشینهاست بی خبری و  نگاه می کنی این مجموعه آشفته به کجا می روند.آن وقت است که می توانی پایین بیایی و با یک روشن بینی عمیق چند قدم برداری و هوشیار باشی برای دیدن پل عابر پیاده بعدی.
3.لذت دیدار هستی چیزی نیست که بشود در کلاسی آن را آموخت،باید گاهی تنها شد و در آن فرو رفت.
4.تهران که هستم زیاد بالای این پلهای عابر پیاده می روم.این روزها بیشتر در سکوت نظاره می کنم.شبهای اهواز خنک شده است و بیشتر راه می روم.موسیقی را این روزها بیشتر گرامی می دارم.

پی نوشت:می دانستی در اهواز،در مرکز شهر،چند طاق ضربی هست که قدیمی ترین بناهای اهوازند؟آیا تا به حال دنبال هوس زیر آنها بودن رفته ای؟آیا تا بحال فکر کرده ای چند جفت آزاد، زیر آن طاق ضربی ها همدیگر را بوسیده اند؟چند نفر خطر بالا بردن این عدد را به جان خریده اند؟