داستان نیمه کوتاه:راهرو
راهرو
امیر عسکری
مهر هشتاد وشش
كيفم را از كشوي جا كتابيِ ميز بيرون مي كشم وكنارم مي گذارم تا دفتر و خودكارم را داخل آن بگذارم.امروز پنجشنبه بود و مثل هر پنجشنبه مدرسه نيم ساعت زودتر تعطيل شد.فكر كنم بچه ها تا حالا به خانه رسيده باشند ولي من هنوز در كلاس نشسته ام. دوست داشتم قبل از اينكه به دفتر آقاي سعدي بروم چند دقيقه اي با خودم مرور كنم كه چه مي خواهم بگويم.شايد هم مي خواستم يك جاي ساكت كمي بنشينم و فكر كنم.حالا فكر كنم مي دانم چه مي خواهم بگويم.كاش زياد نگهم ندارد وزود خلاص شوم.بابا گفت برايش روزنامه كيهان بخرم.يك ساعتي هم خواندنش طول ميكشد.دوست ندارم معطل شود.خدا كند آقاي سعدي دوباره هوس سخنراني نكند.
بابا سه سال پشت سر هم عضو شوراي اوليا مربيان مدرسه بود.يعني از وقتي من اول دبيرستان را در اين مدرسه ثبت نام كردم.امسال سال آخر دبيرستان بودم وآقاي سعدي اين بار خودش دعوت نامه اولين جلسه اوليا مربيان را به من داد.گفت:"كمالي به پدر سلام برسون بگو تابستون جاشون در جلسات خيلي خالي بود.مدرسه به حضورشون نياز داره،خصوصا با تجربه اي كه در سه سال گذشته داشتند و..." حس كردم آقاي سعدي مي خواهد يكي از آن سخنراني هاي بلندش را شروع كند،دستشويي هم داشتم و چند دقيقه ديگر زنگ تفريح تمام مي شد.تازه اين بار همه اين حرفها سودي نداشت،بابا نمي توانست بيايد.اصغر نجاتم داد.مثل اينكه دوباره به يكي از بچه هاي سال اولي كه در حياط مي دويد زير پايي زده بود.بچه هاي ديگر هم دور پسرك كه روي زمين نشسته بود وگريه مي كرد جمع شده بودند.آقاي سعدي داد زد:"هي! اونجا چه خبره؟" ويادش رفت كه با من حرف مي زده،درحالي كه خط كش چوبي اش را به پايش مي كوبيد دور شد.
از بچگي تا همين اواخر دو اتفاق پايه هميشگي مرور خاطره ها وتصوير هايم از بابا بوده است.اولي اين بود كه پنجشنبه ها غروب همراه مامان به امامزاده علي مهزيار مي رفتيم.كوچكتر كه بودم چيزي كه برايم جالبش مي كرد اين بود كه تا علي مهزيار روي دوش بابا بودم.وقتي از خانه راه مي افتاديم هوا تازه داشت تاريك مي شد وهنوز چراغها را نمي ديدي و وقتي به امام زاده مي رسيدم چراغ هاي امام زاده اولين چراغهايي بودند كه نورشان چشمت را مي زد.نماز را آنجا مي خواندند ومن هم يا اداي حركات بابا را در نماز در مي آوردم يا بين صفها مي دويدم واز اينكه كسي كاري به كارم ندارد خنده ام مي گرفت وجرات مي كردم تا دورترها بروم.از وقتي اين اتفاقات براي بابا افتاد خودم چند بار تنهايي علي مهزيار رفتم.نيت خاصي نداشتم.شايد عادت شبهاي پنج شنبه را تكرار مي كردم.شايد مي خواستم جاي خالي بابا را پر كنم.دو سه بار آن اوائل كه بابا تازه رفته بود وهمه نگران ودلتنگش بوديم وقتي سرم را به مشبكي هاي حرم مي چسباندم تا برايش دعا كنم گريه كردم.سعي مي كردم اشكم را كسي نبيند وصدايم را كسي نشنود ولي يك بارش كه تازه نامه بابا آمده بود اشكها ول كن نبودند وصداي هق هق گريه ام را نمي توانستم خاموش كنم.از حالي كه داشتم ترسيده بودم وخدا خدا مي كردم زودتر تمام شود.وقتي بابا مي رفت اشك در چشم هايم سنگيني مي كرد. مرا در آغوش خود كشيد وآرام در گوشم گفت"از امروز تو مرد خونه اي،مرد هم گريه نمي كنه،مراقب مادر وخواهرت باش.". سعي كردم اشك از چشمم نريزد وهمان يك بار موفق شدم.بعد از نماز شب جمعهء علي مهزيار پياده تا خانه بابا بزرگ مي رفتيم.بعده ها دو اتفاق افتاد.بابا بزرگ مرد ونرگس خواهرم به دنيا آمد.خانه بابا بزرگ قبرش شد با سنگ سفيدي كه رويش بود ويك بيت شعر كه روي آن كنده كاري شده بود وهيچ وقت درست حسابي نتوانستم آن را بخوانم.من ده ساله بودم كه نرگس به دنيا آمد وكم كم نرگس جاي من را روي شانه هاي بابا گرفت.وقتي نرگس به دنيا آمد بابا بزرگ مرده بود ونرگس بابا بزرگ را با يك سنگ قبر سفيد شناخت.
يك شب بابا موقع شام گفت "اداره براي بسيج ادارات ثبت نام مي كنه،كسايي كه دوست دارن مي تونن براي اعزام به منطقه هم آموزش ببينن.مي خوام برم منطقه.".هنوز فروردين تمام نشده بود.كسي حرفي نزد،مامان بابا را چند لحظه نگاه كرد وبشقاب خورش را به سمت بابا هل داد.من به نرگس نگاه كردم كه سرش در بشقاب خودش بود وبا يك تكه گوشت در بشقابش ور مي رفت.نا خود آگاه ياد داييِ علي افتادم كه هفته قبل هفتش را رفتيم.شهيد شده بود.بابا هم بود.اولين بار بود كه گريه بابا را ديدم.داييِ علي راننده اداره بابا بود.بابا ،پدر علي ،علي و دو سه نفر ديگر كه نمي شناختم را به شيوه خودش به آغوش كشيد و در گوششان آهسته چيزهايي گفت.همه آنها آرام يا با صداي بلند گريه مي كردند. بابا چهره اش جدي و كمي محزون بود.هر كدام كه از آغوش بابا جدا شدند گريه شان بند مي آمد فقط علي بود كه هق هق هايش كم صدا تر شد اما گريه اش بند نيامد.اما وقتي من وبابا رفتيم وگوشه اي از مسجد روي زمين نشستيم وقرآن ها را به دستمان دادند چند لحظه اي نگذشته بود كه قطرات درشت اشك بابا را ديدم كه يكي يكي از گونه اش سر مي خورند وزير چانه اش به هم مي پيوندند.بابا بي صدا گريه مي كرد ومن ماتم برده بود.قرآن جلويم باز بود اما نمي توانستم كلمات را بخوانم.سعي كردم نگاهم را روي كلمات نگه دارم ولي مدام اشكهاي بابا نگاهم را مي دزديد.
هر از گاهي همراه بابا كنار كارون مي رفتيم.قديم ترها آب كارون بيشتر وتميزتر بود.اين دومين تصويري است كه از بابا در ذهنم مي آيد.وقتي من كوچك بودم وآب كارون هم تميز بود شنا را يادم داد.ساحل ماسه اي كارون را تا جايي كه آب به كمرم مي رسيد مي دويدم وبابا پشت سرم مي آمد.از آنجا به بعد او زير بغلم را مي گرفت و جلوتر مي بردم.زير شكمم را مي گرفت تا روي آب شناور بمانم.دستهايم را مي گرفت و روي آب مي كشيدم تا پا زدن را تمرين كنم.روي ماسه هاي ساحل كارون طاق باز مي خوابيد تا بدنش را با ماسه بپوشانم وروي شكمش قلعه ماسه اي بسازم. گاهي من مي خواستم وگاهي او پيشنهاد مي داد ولي تقريبا هميشه سوار قايق هم مي شديم.از زير پل سفيد رد مي شديم و تا پشت جزيره وسط كارون مي رفتيم وبر مي گشتيم.گاهي هم دور تر.در ميانه هاي راه قايقران موتور را خاموش مي كرد و چند دقيقه اي قايق با امواج آرام بالا وپايين مي رفت.اما آخرين بار فرق داشت.وقتي خواست پيشنهاد قايق سواري دهد نخنديد.در چشمهايم نگاه كرد وگفت:"دوست داري يه دوري بزنيم؟".از خانه تا كنار كارون را در سكوت آمده بوديم. از نگاهش دلم لرزيد.كلمات در شلوغي ذهنم گم مي شدند.با اشاره تاييد كردم و سوار قايقي شديم.حدود يك هفته قبل از اعزامش بود.آن موقع من نمي دانستم قرار است تا چند روز ديگر اعزام شود. به وسط آب كه رسيديم موتور قايق خاموش شدو مثل هميشه خودم را رها كردم تا با رقص آرام آب قايق برقصد ومن هم همراه قايق.منتظر بودم حرف بزند مثل هميشه كه پدرانه ترين حرفهايش را در بالا وپايين رفتنهاي قايق مي گفت. دستش را روي پاي من گذاشته بود وبا دست ديگرش لبه قايق را گرفته بود.هر چند لحظه به سمتي خيره مي شد.گفتم:
-بابا كي ميري؟
-معلوم نيست،خيلي دور نيست.شايد چند هفته ديگه.
چيزي نگفتم.او هم نگاهش را به ساحل ماسه اي كارون دوخت.نمي دانم به چه فكر مي كردم اما هيچ سوال يا جمله اي در ذهنم شكل نمي گرفت.احساس كردم هزاران سوال وحرف در ذهنم با هم به اين ور وآن طرف مي دوند وهيچ كدام نمي توانند خودشان را پيدا كنند.بالاخره بابا سكوت را شكست:
-كاش مي شد جنگي نباشه ومنم مجبور نباشم جنگ برم.پدر من شنا رو توي شط خرمشهر يادم داد.همين شطه كه كارون رو به دريا وصل مي كنه.هيچ كس نمي تونه شط رو از ما بگيره.
نمي دانستم چه بگويم.هيچ وقت در شط شنا نكرده ام و بيشتر از سه چهار بار كنارش قدم نزده ام اما وقتي كنارش راه مي رفتم حس نمي كردم كنار يك رود ديگر هستم يا وقتي در خيابانهاي خرمشهر وآبادان قدم مي زني هيچ حس نمي كني اينجا يك شهر ديگر است.مردم همه آشنايند.چهره هاشان كمي سوخته تر است اما غريبه نيستند.باز سكوت شد وباز بابا خيره ماند.چند سنگ ريزه كف قايق ريخته بود ، يكي يكي در آب مي انداختم ودايره هاي كم رنگي كه روي آب ايجام مي كردند را دنبال مي كردم.گفت:
-با پدرم براي ماهي گيري روي شط مي رفتيم.يك بار وقتي تور را به داخل قايق مي كشيد مثل هميشه با صداي بلند خدا رو شكر كرد وبعد گفت:"اين شط سالهاست كه به همه ،عرب وعجم نون رسونده ،نونش رو از كسي دريغ نكن اما نزار كسي نون اين آب رو ازت دريغ كنه،هيچ كس!" يك بار ديگه هم گفت:"از اين شط مرواريد وجواهر بالا مياد.اين شط طلاست،تا وقتي روي اين آب هستي واين آب مال ماست دستت پيش هيچ كس دراز نميشه." اين دو حرف پدرم هميشه در ذهنم موند هر چند اون موقع برام معني زيادي نداشتند.ولي الان برام خيلي معني دارند ومدام در ذهنم تكرار مي شن.حس مي كنم بين من وپدرم ديواري كشيده شده كه بايد برم واين ديوار رو بردارم.
پدر بزرگم،پدر بابا، خيلي وقت پيش مرده بود.من يكي دو سالم بود كه رفت.بابا زياد در موردش حرف نمي زد.شايد اين اولين باري بود كه مي شنيدم از پدرش حرف ميزند.دلم مي خواست من هم چيزي بگويم.اما هر جمله اي كه آماده مي كردم با نگاه به چشمهاي بابا در دهنم خشك مي شد و محو مي شد.روشن شدن موتور قايق به كمكم آمد وجمله آخر بابا درصداي امواج كه در بالا وپايين رفتنهاي قايق به كف و اطراف آن مي خوردند گم شد.
هفته بعد از آن قايق سواري سه شنبه بود كه بابا كاغذي را به مامان نشان داد وقبل از اينكه مامان فرصت خواندش را پيدا كند دوباره آن را در كيفش گذاشت ودر اين بين گفت كه شنبه اعزام مي شود.باز هم مامان چيزي نگفت.چند لحظه اي كيف بابا را نگاه كرد وبعد گفت:"شام رو گرم كنم يا ميري حموم؟" بابا گفت كه حموم مي رود ومامان رويش را برگرداند و به سمت آشپزخانه رفت.فكر كنم مامان رفت كه گريه اش را كسي نبيند.دلم نمي خواست به آشپزخانه بروم وببينم واقعا گريه مي كند يا نه.به اتاق مشترك خودم ونرگس رفتم و به نرگس گفتم كه بابا آمده،برود وسلام كند.خودم هم روي لبه تخت نشستم تا فكر كنم وقتي بابا برود چه مي شود اما هر چه به مغزم فشار آوردم چيزي به ذهنم نرسيد،يك دفعه ترسي كه نمي دانم يك باره از كجا پيدايش شد در دلم حس كردم.در سينه ام يك حفره بزرگ حس مي كردم درست كنار قلبم.مامان صدايم كرد تا براي نرگس از سوپر سر خيابان بيسكويت مادر بخرم و وقتي حواسم از بحثمان سر اينكه خودش مي تواند سر راه مدرسه بخرد و چرا بايد هر شب اين بساط باشد به خودم جمع شد حفره خاليِ دلم وترسم رفته بودند.
بابا رفت ودو ماه بعد برگشت.در اين بين فقط يك نامه فرستاد.وقتي برگشت به نظر سالم مي رسيد.خواب بودم.ساعت از دوازه شب هم گذشته بود كه سر وصدايي در بيرون از اتاقم بلند شد.هنوزم كاملا چشمم باز نشده بود ونيم خيز بودم كه در اتاق باز شد وبابا در آستانه در نگاهش در نگاهم افتاد.مامان هم با چشمان خيسش پشت سرش ايستاده بود ومثل هميشه سعي مي كرد اشك چشمهايش را نبندد.روي چشمهاي بابا باند باريكي بود.ذخم ديگري نداشت.همان لحظه متوجه شدم سوالي كه هميشه حتي مي ترسيدم از خودم بپرسم همين بود.اينكه وقتي بابا بر مي گردد - اگر برگردد - چه زخمي از جنگ برداشته است.تازه مي فهميدم اين سوال بود كه جلوي تمام حسها وسوالها را در من گرفته بود وبراي فرار از پاسخ دادن به اين سوال بود كه هيچ حرف و سوال ديگري در ذهنم نمي آمد وحالا در يك ثانيه همه سوالها يكي يكي از جلوي چشمم رد مي شدند و جلوي اينكه بابا را ببينم يا مثل هميشه - كه از كار مي آمد و من اول سلام مي كردم - به او سلام بگويم مي گرفت.باز هم بابا نجاتم داد.نگاهش را از من گرفت وبه سمت نرگس رفت.دستش را به سمت تختش دراز كرد ودستش روي موهاي نرگش فرود آمد. پيشاني اش را كه وقتي خواب بود بلندتر به نظر مي رسيد ،بوسيد.گفت:"سرما خورده ،نه؟" نمي دانم از كجا فهميد.شايد از پشت باند باريكي كه روي چشمهايش بسته شده بود مي ديد.مامان دستش را گرفت وبلندش كرد ونگذاشت لرزشي كه گريه به دستش مي داد نرگس را بيدار كند.بابا ومامان بيرون رفتند ومن طاق باز خوابيدم ونفهميدم چقدر بيدار بودم وبه چه چيزهايي فكر كردم.صبح كه بيدار شدم فقط يادم بود ديشب بابا برگشته ومن هم چند ساعتي به تركي كه روي سقف كشيده شده بود ومن ونرگس براي جدا كردن سهممان از اتاق نشانه اش كرده بوديم خيره مانده بودم.
بابا كور شده بود.شيميايي شده بود.اواخر دوره آموزشي پايگاهشان بمباران شيميايي شده بود.خودش چيزي نگفت.من هم نپرسيدم.يك هفته بعد باند را باز كردند،چشمهايش كاملا سالم به نظر مي رسيدند.مثل هميشه باز بودند.مثل هميشه كمي خواب آلود.اما خنده شان رفته بود.كاملا بي روح وكاملا باز.
وقتي موضوع نامه مدرسه را به بابا گفتم منتظر نشدم بگويد بخوانش.بازش كردم وشروع به خواندن كردم.اين سه هفته اي كه بابا چشمهايش را باز كرده اغلب روي مبل راحتي روبروي تلوزيون مي نشيند واغلب به تلوزيون چشم مي دوزد.صداي تلوزيون كمي زياد است ولي كسي چيزي نمي گويد.از مدرسه كه برمي گردم برايش روزنامه مي خوانم وداد وبيداد مامان كه نهار سرد مي شود بساط روزنامه خواندن ما را جمع مي كند.هر روز ،چند دقيقه اي از برگشتنم نگذشته بلند مي گويد "امير از دنيا چه خبر؟" ومن هرجاي خانه باشم مي شنوم وسراغ روزنامه مي روم.نمي دانم چرا، ولي روزنامه خواندن برايش سر ذوقم مي آورد.تنها لحظاتي است كه ديدن چشمهاي باز وخيره بابا آزارم نمي دهد.موضوع نامه را وسط روزنامه خواندن برايش گفتم.بابا هم موقع روزنامه خواندنم سرحال تر است.مي خواستم از اينكه اين بار نمي تواند بيايد كمتر ناراحت شود.گفت:"نمي دونم،تو وضعيت الان منو مي دوني،دوست دارم بيام.امير تو الان چشم من هستي،خودت جواب نامه رو بده.بعدا برام بخون چي نوشتي."
نوشتن نامه خيلي سخت بود.هيچ وقت نامه اي ننوشته بودم،هميشه بابا مي نوشت ومن كنارش مي نشستم ومنتظر مي شدم جملات را يكي يكي كامل كند ومن اولين نفري باشم كه آنها را خوانده ام.اين بار من مي نوشتم ودوست داشتم اول آن را كامل بنويسم بعد براي بابا بخوانمش.وقتي نامه را خواندم بابا فقط گفت:"خوبه." حس كردم چيزهايي ديگري هم مي خواست بگويد كه نگفت.هيچ وقت به اين كوتاهي جوابم را نداده بود.
وقتي دستم سردي دستگيره درِ اتاق آقاي سعدي را حس مي كند مي فهمم كه راهرو را غرق افكارم طي كرده ام وحالا پشت در دفتر مدرسه هستم.سردي اين دستگيره با هر در ديگري فرق دارد هر وقت سردي اش را حس مي كنم دلهره اي به دلم هجوم مي آورد كه تپش قلبم را دو برابر مي كند.دستم را از روي دستگيره بر مي دارم وضربه اي را آرام به در مي زنم،لحظه اي مي ايستم ودوباره مي زنم،دستگيره را مي چرخانم وبي صدا وارد دفتر مي شوم.آقاي سعدي تنهاست وپشت ميزش روي آن خم شده است.به نظر چيزي مي خواند وچهره اش در هم رفته است.معلمها رفته اند.نگاهم از پنجره به در حياط مدرسه مي افتد كه بابا عمو سرايدار مدرسه آرام بازش مي كند وچند تا از بچه ها مثل تير از كمان رها شده به داخل حياط مي افتند.آقاي سعدي با صداي كلفت وبي روحش حواسم را بر مي گرداند.
-ها تويي كمالي!بيا بشين،الان داشتم...
وناگهان بلند مي شود وپنجره را نيمه باز مي كند وبا داد وبيداد حرفهايي مي زند كه تا بيايم بفهمم چه مي گويد تمام مي شوند و پنجره را مي بندد و سر جايش مي نشيند.در اين بين خودم را پشت ميز آقاي سعدي مي رسانم ودر كاغذهايي كه روي ميزش بي نظم رها شدند سركي مي كشم.
آقاي سعدي از اول شروع مي كند:
-بشين كمالي.داشتم...
از مكث كوتاهي كه مي كند استفاده مي كنم ومي گويم:
-آقا اومديم اين نامه اي كه بابا نوشته رو بديم و...
وسط حرفم مي پرد ومي گويد:
-حالش خوبه؟پدرت رو مي گم.
-خوبن.سلام رسوندند وگفتند حتما براي جلسه ميان.حرفهايي زيادي براي گفتن وكارهايي زيادي براي انجام دادن دارن.
نمي دانم اين جمله از كجا به فكرم آمد و گفتمش ولي خوشحال شدم كه توانستم تا آخرش را بدون تپق بگويم.آقاي سعدي دستهايش را در هم گره كرد وروي ميز گذاشت وبدنش را به آن تكيه داد.اين نشانه اين بود كه آقاي سعدي مي خواهد يكي از آن سخنراني هاي بلندش را شروع كند.نامه را كه از عرق دستم كمي نم گرفته بود در دستم فشار دادم وماچاله كردم تا كمتر ديده شود و در حالي كه عقب عقب مي رفتم گفتم:
- آقا ما بريم ديرمون شده،بابا منتظره،اجازه هست؟
منتظر جواب آقاي سعدي نشدم و وقتي آقاي سعدي گفت برو تقريبا درِ دفتر بسته شده بود ومن بيرون دفتر بودم.لبخندي كه نمي دانم براي چه بود روي لبم نقش بست ودويدم تا لااقل چند دقيقه اي زودتر به خانه مان برسم.
- منتظر نظرات سازنده شما براي بهبود،اصلاح وارائه كارهاي بهتر هستم.
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.