یک رابطه رمانتیک


1.رابطه رمانتیک که ما اسمش را عشق گذاشته ایم موضوعی است که مسلما همه با آن در دوره ای درگیر خواهند شد.جالب است که با این همه درگیری با آن کمترین حرفهای صریح و مستقیم در مورد آن زده شده است.خواندن داستان نخستین عشق از ساموئل بکت و شنیدن ترانه بی نظیر از محسن نامجو نگاهی بی پرده به این موضوع هستند.شاید کمی تند به آن تاخته اند ولی به نظرم رسیدن یک نگاه واقع بینانه به هر چیزی نعمت بزرگی است و در پس آن آرامش است.
2.یکی از حالتهای بسیار آسیب زننده این است که توی ذهنت چیزهایی باشد که از فکر کردن به آنها فراری باشی یا جوابی برای آنها داشته باشی و بر خلاف آن جواب عمل کنی و از فکر کردن به این وضعیت فرار کنی.
3.دو شب پیش با جمع دوستان قدیمی دور هم جمع بودیم.تا ساعت سه شب دور هم جمع بودیم، فضای جمع را خیلی دوست داشتم،یک جور بی خیالی در فضا جریان داشت،یک جور صمیمیت زیر پوستی و مخفی.برایم جالب و قابل احترام است که آدمهایی با مدلهای زندگی مختلف دور هم جمع شوند و لحظه های خوبی را کنار هم داشته باشند،کنار هم شاد باشند و به هم اعتماد داشته باشند.


آستانه بدون صلوات....


توی دعوا و درگیری ایرانی زیاد شنیده ام که یکی خودش را پرت می کند وسط و می گوید:"صلوات بفرستید...." و همه صلوات را شروع می کنند و یکی تا آخرش را می گوید و یکی تا نیمه می رود. وای به اینکه کسی نگوید صلوات بفرستید،جنگ دعوا تا زخمی شدن طرفین و از جان افتادنش ادامه پیدا می کند.مدتی است به این فکر می کنم که دوره حساسی شده است.طرفین دعوایی در جامعه به آستانه ظهور رسیده اند که هیچ کدام خیال رها کردن ایده های خود را ندارد.جالب است که هر دو طرف دلائلی دارند که دیگری را تا حد نیستی محکوم کند.برای کشور ما که جزیی از سرزمین فرهنگی بزرگتری شامل عراق و افغانستان بوده است آستانه خطرناک تاریخی به نظر می رسد.تاریخ در طول بلند خود به پیش می رود ولی عمر ما در محدوده کوچک خود جریان دارد و این چیزی است که مسئله را وحشتناک می کند.

High


یکبارهء پر لذت

1.از سفر  برگشتم.آنقدر خوب بود که دوست ندارم چیزی در مورد آن بنویسم یا جزیی از آن را تعریف کنم.باید بگذارم تمام خاطره ها و قشنگی هایش در وجودم ته نشین شود.
2.پریروز صبح در خیابانهای استانبول قدم می زدم و دیروز عصر در خیابانهای اهواز.رشد یافتگی فقط یک کلمه نیست،رشد یافتگی را می شود در یک قدم زدن یک ساعته در شهر با تمام وجود حس کرد.و در مقابل آن آشفتگی را.
3.امروز دوست عزیزی را بعد از مدتها دیدم.بین حرفهایم با او عبارت "عشق در 30 سالگی" به زبانم آمد.در تنهایی فرصت فکر کردن بیشتر به آن را پیدا کردم.فکر کردم می تواند معیار یا شروع خوبی باشد برای محک زدن خود در هر دوره زندگی!عشقی که در هر دوره در دلمان داریم.خودم را مرور کردم.باید زندگی خود را محک بزنیم.باید محک زننده های درست حسابی را بیابیم.
4.دلم بدجور برای نوشتن تنگ شده است.دلم برای جهان جادویی داستان پردازی تنگ شده است.این روزها داستان همراه همیشگی ام است.می خوانم و لذت می برم.
5.جوانی!یکبارهء پر لذت.خوب است که در جوانی، جوانی کنی.تمام می شود.دو هفته پیش اتوبوسی که در آن سوار بودم تصادف کرد و 4 نفر کشته شدند.باید در دشت پر سراب زندگی رقصید.امشب دوباره در خانه ام با تاریکی و موسیقی و رقص تنها بودم.
6.خدا را شکر.

این بار مرز اروبا و  آسیا

در آستانه  ورود به ترکیه(استانبول) هستم.به خودم قول داده بودم هر سال یک کشور خارجی بروم.خدا رو شکر تکلیف امسال هم انجام شد!!! 

گاه خبری نیست،گاه از کنارت رد می شود،گاه اتفاق می افتد

چهار و چهل پنج دقیقه صبح روز جمعه راننده اتوبوسی که سوار آن بودم تابلوی جدید را در میانهء جاده بروجرد-اراک ندید.تابلو نشان می داد جاده دیگر دو طرفه نیست و مسیرهای رفت و برگشت جدا شده اند.اتوبوس به اشتباه در مسیر ماشینهای مقابل می رفت.چند صد متر جلوتر یک سواری که او هم مسیر اشتباه را می رفت از اتوبوس سبقت گرفت.اتوبوس دیگری که از روبرو می آمد با دیدن سواری با سرعت از مسیر کنار جاده فاصله گرفت و به اتوبوسی ما مالید و بیشتر به سمت بیرون جاده منحرف شد.اتوبوس ما هم به کنار جاده کشیده و طرف دیگرش به نرده های کنار جاده مالید.اتوبوس روبرویی از جاده خارج شد.کنار جاده دو سه متری از سطح جاده پایین تر بود و اتوبوس روی سقف کنار جاده فرود آمد.همه زیر سقف له شده گیر کرده بودند.مسافران اتوبوس ما به کمکشان رفتند و یکی یکی بیرونشان آوردند.همه نصیبی برده بودند.سرهای شکسته،پای شکسته،کتف،کمر،همه جور آسیب بود.تا یک ساعت بعد که آنجا بودم هنوز چند نفری زیر اتوبوس گیر بودند و ناله می کردند.آیا کسی بدون ناله و بدون نفس هم بود؟کسی نمی دانست چطور خارجشان کند....

پی نوشت الان در روزنامه اعتماد خواندم که 4 نفر کشته و 29 نفر زخمی شده اند!40 دقیقه بعد از رفتن من جرثقیل رسیده است!لعنتی!

کوچولوی آمریکایی*

باران قطع شده بود.دختر کوچولو دست مادرش را گرفته بود و به او گفت:"مامان برم توی گِلها؟" مادر جواب داد:"نه نرو!" دختر بلافاصله با لحن کودکانه و حالتی سرخوشانه برای خودش شروع کرد به خواندن:"مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا..."


*این روایت واقعی است.

پایان یک قدم زدن طولانی

امشب داشتم با دوستم قدم می زدیم و وقتی گفت تو حرف بزن حرفهایم کشیده شد به برنامه های آینده، چیزی که هزار بار در ذهنم مرورش کرده ام.نمی دانم دیگران وقتی به تمام آینده خود نگاه می کنند چه حسی بهشان دست می دهد؟مرکز  تفکرشان روی چه چیزهایی قرار می گیرد؟نقاط عطف تمام زندگی شان در یک نگاه چیست؟شاید اصلا درست این باشد که زیاد بهش فکر نکنی.شاید اصلا وقتی بخواهی درست حسابی کلش را نگاه کنی چیز خاصی توی آن نباشد.اینکه در جزییاتش پر از چیز باحال است، خودم استادش هستم.اینکه در اکنون می شود چه ها کرد و چه ها دید را خودم بلدم.یک تفکر رویایی و ارزشی لازم دارد که آن را با واقع بینی بی رحمانه ظاهرا به تحلیل برده ام.مثلا می شد بگویم می خواهم تدریس کنم و دانشجویان باسوادی را تحویل جامعه بدهم.واقعا؟مال این حرفها هستم؟ یا بگویم می خواهم مرزهای دانش را کمی جابجا کنم و بشر بهتری بسازم!منظورم دقیقا کدام مرز است؟چه نوع بهتری؟خلاصه برای بهتر کردن حال خودم در مورد کلیت زندگی یک مقدار مشکل دارم درست برخلاف اینکه برای خوش کردن حالم در مورد جزء زندگی مشکل خاصی حس نمی کنم این روزها.

تلخی بی پایان یا پایان تلخ

امروز صبح شنیدم سکه طلا به "طرز عجیب"ی گرون شده.کمی گذشت و دلم خواست از اینجا برم.احساس عدم امنیت در اینجا اومد سراغم.چند لحظه بعد فکر کردم یه کاریش می کنیم.همیشه همینطوری کنار اومدیم،شرایط جدید اومده و بعدش ما باهاش کنار اومدیم.در واقع بیشتر جلز و ولز ما همیشه قبل از اتفاق افتادن موضوعی بوده و بعدش فقط تطبیق پیدا کردیم.در واقع برای ما "طرز عجیب" وجود خارجی نداره،ما پر از تغییر هستیم و مدام در حال تطبیق هستیم گرچه هزینه اش شاید این باشه که کیفیت زندگی ها کاسته بشه،مضاف بر اینکه چه عمر و انرژی که در راه این تغییرها هدر می دهیم.اما از طرف دیگه اینجا با همه مختصاتش جاییه که مال آنجاییم.این روزها دلیل دیگه ای هم دارم که دلم بخواد برم.رفتن یک عزیز مرا می کشاند که من هم بروم.این جمله بسیار کاربردی و البته بسیار کلی رو در "درباره الی..." چه کسی طراحی کرده؟"یک پایان تلخ بسیار بهتر از یک تلخی بی پایانه" بودن در غربت(با همه مولفه های اجتماعی،ذهنی،معرفتیش) یک تلخی بی پایانه یا بودن در این کشور کم ثبات؟شاید هر دو و شاید هیچ کدام.

درفاصله های دورتر بزرگی های بیشتری هست

1.

او: بزرگترين خوشبختى آن است كه بدانى كسى بدون توجه به نتيجه دوستت دارد!
من:جاودانه ترین کامیابی از آن کسی است که محبوبش را بدون نگرانی از فاصلهء بینشان دوست بدارد!
2.
آبان پارسال وقتی سفر دبی را رفتم فکر کنم بیشتر از سه خط درباره اش ننوشتم.دبی برای سه روز یک جای رویایی است.خصوصا اگر خودت هم به آن رحم نکنی و خود را در همه چیز آن پرت کنی.جدا از خودِ سفر، تجربه این سکوت در مقابل آن همه اتفاق برایم متفاوت و جالب بود.ماهها بعد خاطرات سفر شروع به رونمایی کردند.ریز ریز آن در ذهنم می آیند.خیلی کم پیش می آید در موردشان با کسی حرف بزنم و هر کدامشان گاهی مثل یک شعله در وجودم آتش می گیرند و ذهنم را فعال می کنم.اینطوری است که حتی یک لحظه کوتاه از آن سه روز در درون آدم باد می کند و انگار بسیار طولانی تر بوده.مثل آن چند دقیقه ای که با دختر ایرانی نمایندگی سانی در مورد چیزهای مختلف و علایق مشترکمان حرف زدیم یا مثل آن دو ساعتی که توی خیابانهای دبی گم شده بودم و آن چند لحظه ای که از یک پسر هندی مسیرم را پرسیدم و چند متری با او راه رفتم تا راه را نشانم دهد.یا یک ساعتی که توی دیسکوی ایرانی نشسته بودیم.یا همه آن ساخته های جادویی دبی.ساحل دریایی که بیشتر از نیم ساعت آنجا نبودیم و چیزهای دیگر...


یک قدم جلوتر

1.یک سوال!چقدر حاضریم به دنبال آنچه واقعا دل خودمان می خواهد برویم؟می توانم تصور کنم کسی در دوره ای انتخابی کند که به نظر دیگران غلط است.سالها بعد هم شاید حرف آن آدمها درست از آب در آید.آن آدم به وضعیت جدیدی وارد می شود.با همه تجربه هایی که پشت سر گذاشته و با وضعیت متفاوت و جدیدی که در آن افتاده است به اوج یک خود شکوفایی برسد.چقدر آدم می شناسم در وضعیت نرمال و آرام زندگی خود، بیهوده ایام می گذرانند.چقدر آدم می شناسم که مخشان و توانایی هاشان آک بند مانده یا در سراشیبی اضمحلال قرار گرفته است.چقدر آزار می بینم از اینکه بعضی ها فکر می کنند می توانند خدای زندگی دیگران و حتی خود باشند.به نظر من آن آدم اگر به رفتن راهی اصرار می کند حتما در آن دوره به رفتن آن راه نیاز داشته است و نمی شود او را مجبور کرد ادای دوره ای دیگر از زندگی خود در بیاورد و یا شبیه دیگران زندگی اش را تنظیم کند.همه باید در هر مرحله قدمی را که در ذهن داریم برداریم تا شاید بتوانیم تمام آنچه هستیم را به نمایش بگذاریم.
2.بیشتر از یک سال است آب اهواز را نمی خوردم و آب معدنی می خرم.مدتی بود فکر می کردم از این بطری های آب معدنی که مدام خالی می شوند و روی هم جمع می شوند نمی شود استفاده بهتری کرد؟بالاخره پنج شنبه طرحم را عملی کردم.هر چهار تای آنها را ردیف کردم و به صورت پله ای سر آنها را بریدم.کله بطری ها را یک اندازه بریدم،درشان را بستم و برعکس روی قسمت پایین آنها گذاشتم،خاک باغچه و بذرهای مختلف خریدم.گلدانهای پله ای و کوچکم را زیر پنجره گذاشتم و روی در اتاقم نوشتم:"مراقب بچه هایت باش!"حالا هر چهار تا بطری آب معدنی که خالی شود یک ردیف به آن پله ها اضافه می شود.هر روز منتظرم تا شاید اولین سبزی را

هشت هشت هشتاد هشت


تمام طول هفته را فکر کردم مجبورم 88/8/8 را دانشگاه اراک باشم و نمی شود که روز خاصی از آن بسازم.بسیاری مقدمات تلخ و شیرین جور شد تا اتفاق بدی بیافتد و نتوانم اراک بروم.جمعه را خانه بودن و ترکیب پیچیده ای از شادی و دلتنگی،لذت و رنج،هیجان و سکون را گذراندم.روز واقعا ویژه ای شد!

تمرکز بر واقعیت

1.گاهی به این فکر می کنم:این همه چیز داریم و این همه اِشکال ممکن است اطراف ما پیش بیاید.ولی اغلب همه چیز درست است.یخچال درست کار می کند،ماشین مان راه می رود و همه چراغها روشن می شوند -و در حیطه ای دیگر عزیزان ما اطرافمان به زندگی شان ادامه می دهند-گاهی هم هست که یکی از آنها و گاهی چند تای آنها با هم از کار می افتدند.با ماشینت تصادف می کنی یا خراب می شود،یخچال درست کار نمی کند.زیاد چیز عجیبی نیست،پیش میاد دیگه!چند روز گذشته اینطوری بودم...

2.یکی از همکاران یواشکی توی گوشم می گفت:"وام ازدواج چقدر گرفتی؟"اول فکر کردم شوخی می کند. ولی از نگاهش فهمیدم چقدر جدی است.برایم بامزه است که بعضی ها این اخبار دیگران را به چه فرمی دنبال می کنند و در آن کنکاش می کنند. مشکل اینجاست که این اصرار به کنکاش کردن، آدم رو بعضی موقع ها بدجور گمراه می کند. یک جورایی چشم آدم را کور می کنه. وگرنه فکر کنم همه کسانی که مرا می شناسند در همه وجنات من حس می کنند حالا حالاها از این برنامه ها ندارم. برایم حتی از یک شوخی هم دورتر است ازدواج کردن.
3.این نوشته بخشی از چیزی است که چند روز پیش نوشتم تا کمی افکارم را جمع کنم و حالا که حس می کنم کاملا تمرکزم را یافته ام ابتدای آن می گذارم:راستش همیشه شعار داده ام که انسانها باید آزاد باشند و بمانند، نباید تسلیم وسوسه جاودانه کردن خوشبختی ها و کامیابی ها شد. ولی وقتی در موقعیتش قرار بگیری خیلی سخت است بر آن غلبه کنی.سریع این وسوسه به سراغت می آید که این موقعیت خود را برای خودم همیشگی کنم. مدتها بود فکر می کردم آدمی هستم که از تنهایی لذت می برم و وضعیت مرکزی من تنها ماندن است و آدمهایی که به دنیایم وارد می شوند مهمانهای با فاصله این دنیا هستند. ولی وقتی کسی وارد دنیایت می شود که به هر دلیلی شیفته اش می شوی و در کنار او احساس خوشبختی می کنی دیگر بیشتر از آنها قاطی کرده ای که مانیفست زندگی ات یادت بماند. تصویر روشنی نداری، فقط دلت می خواد از او بخواهی برای همیشه کنارت بماند بدون اینکه به محتوای و ابعاد این جمله دقت کنی. بهتر است خودم را جمع کنم و بیاد بیاورم که باید به همه چیز دقیق فکر کرد...

حرفهایی از دو دوست

1.دیشب یکی از دوستانم می گفت دوست ندارد جفتی پیدا کند زیرا همه به فکر خود هستند و نیازهای خود را دنبال می کنند،همیشه حس می کنم خود من در آن رابطه اهمیتی ندارم.برای تسلی هم که شده سعی کردم جوابی برای او پیدا کنم.به او گفتم سعی کن آدمهایی از یک دایره و دنیای دیگر را برای خود پیدا کنی.مثلا اگر فرض کنیم تو نقاشی را دوست داری کسی را پیدا کن که خوب نقاشی می کند یا به اندازه تو نقاشی را دوست دارد.آن وقت می دانی چرا او را دوست داری یا با او هستی.این می تواند شروع خوبی باشد. در قدمهای بعدی باید سعی کنی سلیقه خود را شناسایی کنی و دقیق تر کنی.لازم نیست با اولین کسی که آشنا شدی فکر کنی جفت تو است(که بعد با دیدن تفاوتهایش احساس نا امیدی کنی)باید به همه احترام گذاشت اما برای پیدا کردن جفت خود بسیاری را تجربه کرد و از بسیاری گذشت.

2.آشنایی دارم که انسان بسیار باحال و دوست داشتنی است.دختر جوانی است که سعی می کند با جملات متفاوت حرف بزند.گاهی شبیه یک لوطی حرف می زند،گاه شبیه یک راننده کامیون جواب می دهد.اغلب وقتی جوابهایش را می شنوم تبسم روی لبم می نشیند. یادم می آید یک بار با هم سوار ماشین شرکت بودیم با لحنی بی خیال به راننده گفت"آقای فلانی یه چیز باحال نداری بذاری،عباس قادری چیزی!" یا گاهی می بینم در جلسه ای است منظورش را با پیچیده ترین و ساختارمند ترین جمله ممکن می گوید. همیشه خلاقیت او را ستوده ام و نگاه خاصی به او داشته ام.
3.امروز داشتم به اهمیت فعال نگه داشتن ذهن فکر می کردم.منظورم فکر کردن به پرداخت قبض و گرفتن وام و رقابت با همکار نیست.فکر کردم چقدر آدم می شناسم که مدتهاست ننشسته اند درست حسابی ذهن خود را گرم کنند.همه فراری اند.سریع می گویند از این چیزهای سخت نمی خوانم.مسئله ریاضی حل کردن از ما گذشته!چقدر از ما اهل چالشیم؟

می دونستی از تعریف کردن سریال تلوزیونی بدم میاد؟

1.دیروز بعد از ظهر رفتم بلیط قطار بگیرم برای رفتن به اراک.تاریخ های هفته های آینده رو براش خوندم و برای هیچ کدوم بلیطی که مناسب من باشه نداشت.از آژانس بیرون اومدم و شک داشتم برم پیاز بخرم برای سالاد و فلافل-که نخودهاش از بس خیسیده بودند داشتند جوونه می زدند- یا برم بگیرم بخوابم.بالاخره دلیلی پیدا کردم که پیاز خریدن مهم تره.وقتی داشتم توی خیابون ارفع راه می رفتم پیاز پیدا کنم فکر کردم خیلی بده که ظرف در دار یکی بیشتر ندارم و نمیشه توی یخچال هم سالاد داشت و هم مواد اولیه آماده شده فلافل.ظرف و پیاز و بین راه نون هم خریدم و اومدم خونه.تا 9.5 خواب بودم،تا 11 غذا درست کردم و خوردم،تا 1.5 داشتم لباس می شستم.
2.وقتی داشتم خیابون ارفع رو بالا می رفتم به آدمها نگاهی بی تفاوت می کردم.به این فکر می کردم چی توی ذهن این آدمها مهمه؟حتما همه آدمهای اطرافم رویایی دارند.حتما چیزهایی هست که شادشون می کنه.حتما دوست دارند الان خودشون رو به جایی برسونند.چقدرشون مشتاقند که به اونجا برسند و چقدرشون فقط مجبورند بروند(یا فکر می کنند مجبورند)مطمئم اصلا مجبور نیستیم.زندگی من شدیدا در مجبور نبودنها غوطه ور شده.می دونی!وقتی در مورد هیچ چیزی احساس اجبار نکنی ظاهرا رویاهات هم به حداقل می رسن.حتی بهترین اتفاقات زندگی ات در عین اینکه هنوز لذت بخش هستند انگار خیلی سریع پشت یک مه غلیظ میرن.راستش فکر کنم مصداق دقیق اینه که خوشی زده زیر دلم!ولی کاریش نمیشه کرد واسه همین خوشی زیر دل زدن احساس خالی بودن می کنم!احساس بیهودگی همه قصه ها،همه قدمها.شاید اگه اول نگران می شدم که اگه برای زنم ماشین لباسشویی نخرم باهام سرد میشه و بعد با کلی جوون کندن یه ماشین لباسشویی قسطی براش می خریدم و اونم یکی دو روز باهام گرم می شد اوضاع بهتر بود.ولی الان دقیقا حس می کنم همه ما،لاقل همه آدمهای هم قد خودم،و با کمی هوش برونیابی همه آدمهای این دنیا در حد خودشون سرکارند.زندگیم شده رانندگی در جاده ای وسط یک جنگل انبوه شمالی با مه ی غلیظ!

مرتبط:http://2shanbe.blogfa.com/post-1586.aspx
درضمن:این وسط احمقانه ترین چیز سریال تلوزیونیه!

یک هفته در یک لحظه

 

آهنگ پدرخوانده در گوشم نواخته می شود و باورم نمی شود در هفته گذشته آن همه چیز اتفاق افتاد.با ماشینم به تهران رفتم،با دوستانم درکه تهران را بالا رفتیم.اراک رفتم و دانشگاه ثبت نام کردم،شمال رفتم و چه تصویرهای روشنی از دریا و شب و جنگل سبز و زرد در ذهنم ثبت شد،قبرستان ظهیر الدوله-قبر فروغ فرخ زاد،ملک الشعرای بهار،داریوش رفیعی،ایرج میرزا و چند بزرگ دیگر- رفتیم و آن همه توی خیابانهای تهران ول گشتیم.چقدر کارهای انجام نشده بود.چند دوست بسیار خوب را فرصت نشد ببینم.دوست داشتم کتابفروشی بروم،باز هم انقلاب بروم و میان کتابهای دسته دوم بگردم،دوست داشتم بیشتر با مادرم و پدرم بنشینم و  حرف بزنم،دوست داشتم به اصفهان هم بروم.

مهمترین اتفاق دیروز


دیروز با ماشین خودم از اهواز به سمت تهران آمدم:
1.حدود 7:30شب بود که در جاده قم-ساوه بودم.در افق جاده چراغ های شهر در تاریکی شب روشن بودند.ناگهان برقی از آسمان بدون صدا فرود آمد. اول فکر کردم اشتباه دیده ام.ولی چند دقیقه بعد یک دوشاخه اش فرود آمد. سیما بینا با صدای آرام می خواند.حس میکنم آن اتفاق قشنگ ترین و بدیعترین و مهم ترین اتفاق دیروز و شاید این چند وقته از روزگارم بود. همان لحظه ای که اتفاق می افتد بزرگی آن را در ذهنت زیاد حس نمی کنی و هر چقدر که می گذرد ماندگاری اش را بیشتر و بیشتر در درونت حس می کنی.
2.دیروز حدود ظهر بهم خبر دادند که کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد اراک قبول شده ام. خب اول کمی خوشحال شدم.شاید چند ثانیه طول کشید. کمی بعد فقط داشت توی ذهنم مرور می شد و چند ساعت بعد واقعا در ذهنم اثری نداشت.این هدفی بود که دو سال پیش برای رسیدن به آن تصمیم گرفتم. شاید چون در این دو سال زیاد به آن و گامهایش فکر کرده بودم و شاید بخ خاطر کیفیتی که رسیدن به هدفم داشت باعث شد چندان خوشحال نشوم و نمانم. ولی واقعا حس می کنم اگر بهترین دانشگاه کشور هم بود به همین اندازه حسش گذرا بود. فکر می کنم این اتفاق و بعضی کارهای مشابه،شاید مثل ازدواج و موفقیت شغلی، چیزهایی هستند که در طول زندگی باید اتفاق بیافتدند. منشا شادی پایدار درون روح آدم جای دیگری است.گرچه طبیعتا درون همینها هم جاری می شود.


شبی با خلیج

شب جمعه را کناری خلیج فارس خوابیدیم.با دو زوج که دوست 10 ساله هستند رفتیم بندر گناوه.امروز و حالا دچار دلتنگی بعد از یک خوشی بزرگ هستم.یکی از آن دوستانم مرا متهم می کند که می خواهم دوستانم را رها کنم و از آنها فاصله بگیرم.مرا متهم می کند که برای دوستانم ارزشی قائل نیستم.حالا و در این دلتنگی فکر کردن در مورد آن دلم را می فشارد.در جاده که بودیم یکی از آنها گفت که دوست دارد از هر سفر عکس بگیرد و یادگارهایی داشته باشد.من جواب دادم من دقیقا برعکس تو فکر می کنم.دوست ندارم از خاطره هایمان عکس بگیرم تا از آن یادگاری بماند.کنار این دوستان با همه بیش و کم هایی که برای هم داشته ایم روزهای خوب،سفرهای خوبی را تجربه کرده ام.چطور می توانم از آنها بدم بیاید و به این دلیل از آنها جدا شوم؟نه!اگر هم جدایی رخ دهد،اگر می گویم عکس یادگاری از روزهایمان برنمی دارم برای این است که دوست دارم مطلقا رو به جلو نگاه کنم و حرکت کنم.تمام خاطرات گذشته،آدمهای گذشته را دوست دارم ولی باید رفت،حرکت کرد.باید جایی رفت،جایی ماند که تو بهترینی،حداکثرینی،خوشحال ترینی.گرچه دلم را می سوزاند ولی سعی می کنم به گذشته فکر نکنم.سعی می کنم یک بعد از ظهر خنک پاییزی اهواز را ،وقتی در جاده ساحلی کنار کارون قدم می زنم، با دوستی که همراهم است همراه باشم(تا لحظه های خوبی برای هم بسازیم) یا به روبرو و کناره ها نگاه کنم،دیگر نمی شود به گذشته نگاه کرد.پس به وفاداری چقدر وفادارم؟هیچ؟!این روزها و تازگی ها فکر می کنم دوست داشتن یک نفر،یک مکان را هم می توانی به عنوان یک پارامتر در انتخابهایت وارد کنی!ولی چقدر می تواند خطرناک باشد!مثل خطراتی که در مورد مرز باریک بین شرک و ایمان وجود دارد.

رویای بی پایان پایان یک رویا

1.چند روز پیش رفته بودم قبرستان،مراسم سوم یکی از همکاران مرکز رایانه.مردی 45 ساله که در شش ماه متوجه شد سرطان دارد و رفت.فهمیدم که پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگش آیت الله های بزرگ بهبهانی بوده اند.او مهندس کامپیوتر بود و بسیار سیگار می کشید.قبرستان و جمعیتی که آنجا جمع شده بودند پر بود از تک تصویر های جالب توجه.مردی دستش را از پشت به هم گره کرده بود و تابلوی کوچک معرفی اولیه قبر یک نفر را دستش گرفته بود.روی یکی از قبرها فقط نوشته بود:"آتش زدی بر عود ما نظاره کن بر دود ما".مادر مرحوم دیر کرده و به مراسم نرسیده بود و دو قبر آن ور تر داشتند مادری را در گور می گذاشتند (کمی زودتر رسیده بودیم و مراحل آماده کردن گودال قبر را دیده بودیم.)در همه آن لحظات خاکسپاری و ترحیم صدای بلند جوشکاری از فاصله دو یا سه متری به گوش می رسید،داشتند نیمکتهای فلزی اطراف آن قطعه را می ساختند.چند زن پیر(شاید خاله های مرحوم روی نیمکتهای آماده نشسته بودند) همان موقع فکر کردم شاید قبرستان ایده های زیادی برای معنی سازی داشته باشد ولی شاید ارزش عمیقی در آنها نباشد.باید از زندگی نوشت.باید از کشف زندگی نوشت.حتی نوشتن از زندگی در مقابل مرگ نمی تواند پذیرفتنی باشد.زندگی رو باید در زندگی جست،انگار که مرگی اصلا وجود ندارد.نمی دانم.

2.دیشب اولین سفری را که خودم راننده بودم رفتم.سفر کوتاهی بود که در مجموع سه ساعت طول کشید.همراه دوست خوبی رفتم که لذت سفر را دو چندان کرد.یادم نیست چند سال است رویای سفر شبانه را در ذهن دارم.اینکه با سرعت متوسط یا کم با آهنگی آرام در سیاهی شب راهی جاده باشم و جاده به نظر تمام نشدنی برسد.این رویا عملی شد تقریبا.قشنگ بود.مثل همیشه به بزرگی خیالش نبود.مشتاقم بلند تر و بلند تر بروم.ولی مطمئنم سفر معنی بزرگ زندگی نیست ولی  از بهترین بسترها است.

بالای یک پل عابر پیاده

1.اغلب اوقات ما سرگرم زندگی خود می شویم.خیال خریدن یک یخچال،خیال رفتن به آن سفر،رویای آن موفقیت ما را مشغول می کند،ما را سرگرم می کند.سرگرم شدن!
2.گاهی اتفاقی می افتد که از این دنیای سرگرمی های شخصی بیرون بیاییم و دنیا را به عنوان یک ناظر نگاه کنیم!مثل مردن کسی که انتظارش نداشتیم.خیلی کوتاه اتفاق می افتد.یکی می رود و متوجه بودن خودمان،بودن دیگران می شویم.باهوش ترها یادشان می افتد این دنیا سمفونی بزرگ و آشفته زندگی هاست.به اطراف خود که نگاه کنی پر از آدمهایی است که مشغول زندگی اند.اگر حواست باشد و دچار کنجکاوی موردی و تکی در زندگی آدمها نشوی می توانی یک سطح بالاتر روی!فارغ از جزییات زندگی ها به حرکتهای کلی نگاه کنی!مثل چند اتوبان که تو از بالای یک پل عابر پیاده نگاهشان می کنی.از آنچه درون ماشینهاست بی خبری و  نگاه می کنی این مجموعه آشفته به کجا می روند.آن وقت است که می توانی پایین بیایی و با یک روشن بینی عمیق چند قدم برداری و هوشیار باشی برای دیدن پل عابر پیاده بعدی.
3.لذت دیدار هستی چیزی نیست که بشود در کلاسی آن را آموخت،باید گاهی تنها شد و در آن فرو رفت.
4.تهران که هستم زیاد بالای این پلهای عابر پیاده می روم.این روزها بیشتر در سکوت نظاره می کنم.شبهای اهواز خنک شده است و بیشتر راه می روم.موسیقی را این روزها بیشتر گرامی می دارم.

پی نوشت:می دانستی در اهواز،در مرکز شهر،چند طاق ضربی هست که قدیمی ترین بناهای اهوازند؟آیا تا به حال دنبال هوس زیر آنها بودن رفته ای؟آیا تا بحال فکر کرده ای چند جفت آزاد، زیر آن طاق ضربی ها همدیگر را بوسیده اند؟چند نفر خطر بالا بردن این عدد را به جان خریده اند؟