خسرو شيرين شده

جمعه كه از سفر برگشتم لينكي برايم آمده بود كه نام خسرو در آن بود ومن حدس زدم ودلم ترسيد.چند دقيقه بعد خبر را از دوستي شنيدم و لينكها را ديدم.
به ذهنم آمد چرا اينقدر در دلمان بود؟اين آدم با ما چه كرده بود كه اينطور نبودنش دلمان را فرو ريخت.دل خودم را مي گويم و بعضي كساني كه با آنها تا به حال سخن گفته ام.فكر كردم اين آدم چه كرده است كه اينطور نبودنش در دل ما دلتنگي مي سازد و غمناك مي شود.فكر كردم شايد به خاطر اين بوده است كه اين آدم  سكوت به موقع را خوب بلد بود.مثل يه معشوق خوب.مي دانست چطور با سكوتهاي به موقع توي دل آدم نشانه هاي خوب وعميق حك كند.زياد جرف نمي زد جوري كه تو با تمام واقعيتش روبرو بشوي.اين ترفند ساده به او اين فرصت را مي داد كه تصوير شيرين ذهن تو بماند.تصوير شيرين بهترين آدمهايي كه بازي كرده بود.تصوير هم درد حميد هامون.تصوير مهربان مرد سبز و حتي تصوير مرد مردد وسرگشته-مثل خودمان-كاغذ بي خط.امروز هم كه رفته دل ما مي سوزد از تمام چيزهايي كه از او كم داريم.به اندازه كافي برايمان حرف نزد.دلمان هنوز از چهره اش وصدايش سير نشده بود كه رفت و اين امروز مثل  رفتن يك معشوق خوب دلمان را مي سوزاند.

صنم آزادی

"راست بگو راست بگو فردوس برینت کجاست."دوست داشتن،آری! دوست داشتن پیش می آید."راستی آنجا هر کس و ناکس خداست."می توانم بگویم دوستت دارم؟شاید شاید."ور همه گویند که هوشیار باش."می توانم حس کنم که لحظه لحظه بیشتر جلو می آیی."بر در فردوس نشیند کسی تا به درگاه قیامت رسی."کاری باهات ندارم.بیا جلو،با هم حرف می زنیم.شاید با هم بخندیم."ای رفیق ای رفیق این ره انصاف نیست این جفاست."از با هم بودن لذت می برم.خنده هایت روحم را سبک می کند."راستی آنجا هم هر کس وناکس خداست."اما باید آزاد باشی،باید آزاد باشم.باید بتوانم روی بالاترین کوههای جهان،بالاترین کوههای خود تو را ببینم.تو را به یاد بیاورم."از تو بپرسند که در راه عشق پیرو زرتشت بُدی یا مسیح."شاید روی آن کوه آن ،کوه بلند،کنارم نشسته باشی.شاید روی کوهی دیگر،شاید روی زمین پهناور دشت،آزادیم.دوستت دارم."دوزخ ما چشم به راه شماست.وای به حالت همای وای به حالت این سر سنگین تو از تن جداست....وای به حالت همای وای به حالت این سر سنگین تو از تن جداست...."

 

گوش کنید

نقش بابا در اشرافیت ذهنی

1.امروز عصر به سفری دو روزه می رویم.چادگان.روستایی است توریستی نزدیک شهرکرد.امیدوارم برای "توریستهای شسته رفته شهری" آماده نشده باشد یا لاقل جایی هم برای بکر بودن و گم شدن در طبیعت گذاشته باشند.
2.امروز درست در زمانی که این روزها مطالب اینجا را می نویسم با دوستی در مورد تحلیل چند ویژگی شخصیتی او صحبت کردیم.سوال این بود که این ویژگی ها از کجا می آیند و ریشه های عمیق آنها چیست؟با آدمهای مختلفی در این مورد صحبت می کنم و صحبت از "خود" زیاد پیش می آید.با هر یک می شود در سطح مشخصی حرف زد.فعلا دوست ندارم هیچ کدام را بزرگ یا کوچک بدارم.چیزی که مثل الف و لام ابتدای کلمات عربی دوست دارم از همه این دوستان بپرسم این است که چقدر بلدند خودشان با خودشان این طور حرف بزنند.چقدر بلدند صمیمانه ودر فضایی آرامی خودشان را به خودشان معرفی کنند،تحلیل کنند ونتیجه مشخص بگیرند.نمی پرسم زیرا اغلب آدمها بیشتر دنبال شنونده بی خطر هستند تا اشکال گیر نکته گو. حالا دوست دارم به این دوستم این امتیاز را بدهم که این کار را خوب بلد است.راستش تمام چیزهایی را که در موردش آماده داشتم خودش بلد بود و نشستم چیزهای جدیدتر - نمی دانم آیا درست ونمی دانم آیا عمیق تر؟- در آوردم.
3.بالاخره نقطه شروع را پیدا کردم.راستش می خواستم در مورد "اشرافیت ذهنی" حرف بزنم ولی نمی دانستم از کجا شروع کنم.این اصطلاح از داریوش شایگان است.یکی از مصداقهایش همینجاست.چه طور آدمهایی فرصت یک گفتگوی حقیقتا عمیق و رک و موثر و همه جانبه در مورد "خود" را با خود به خود می دهند-آقا(خانم)جان می خواستم بگی کی جرات داره بشینه با خودش دو کلام حرف حسابی در مورد خودش بزنه- این یکی از جاهایی است که اشرافیت ذهنی معنی می شود.کلمه اشرافیت را می شناسیم در مورد ذهنی اش معنی این می شود که چقدر ما فضای بازی در ذهن خود برای دیدن دنیا داریم.چقدر امکانهای مختلف در ذهن ما فرصت حضور دارند.امکانهایی برای شیوه زندگی خود ودیگران،امکانهایی برای طرز معنی کردن هستی.امکانهایی برای کارهایی که خود ودیگران قادر به انجامشان هستیم.فهمیدن این موضوع به این دلیل سخت است که همین الان ما-خود من-قربانی عدم اشرافیت ذهنی هستم.ذهن ما یک عمر به نشدن،امکان نداشتن،مقدسات وهمه چیزهایی که ذهن را خط می دهند عادت کرده است و با آن شکل گرفته است.هر وقت از پدرم می خواستم یک سفر به  تهران برویم یا یک بیوک بخریم تا من رانندگی پشت بیوک را تجربه کنم او می گفت "نمی شود" یا "وقتی پولدار شدیم" خب انصافا اگه تهران رفته بودیم و بعد از تهران یه سفر به همین ترکیه بغلی رفته بودیم الان ذهن من دنبال اروپا رفتن نبود؟(به جای اینکه مثل الان همه اش به تهران رفتن به عنوان راه نجات فکر کنم)یا اگر یک بیوک  برایم می خرید وچهار روز پشتش می نشستم الان مثل انوشه چشمم به دنبال به فضا رفتن یا سفر دور دنیا نبود؟(به جای اینکه الان فکر کنم پراید صفر بخرم یا 206 دسته دوم که ایرانگردی کنم) حالا اینها به دَرَک اگه به جای این کتابهای "بهداشت زناشویی در اسلام" یا "قتل در سپیده دم" یا "رکورد جهانی گینس" چهار تا کتاب خوب جلوم ریخته بود الان اوضام خیلی بهتر نبود؟

آهنگهای نجات بخش

دیشب فیلم پیانیست کار پولانسکی را تمام کردم.فیلم در مورد یکی از بهترین پیانیست های لهستان در زمان جنگ جهانی دوم است.پیانیست یهودی است و یهودیان لهستان مورد خشم دولت نازی آلمان بودند.فیلم روایت نسل کشی یهودیان از منظر این نوازنده است.و روایت حوادثی که بر لهستان رفت.بی ربط اینکه:
1.کمتر کسی است که پنهان وآشکار درد جاودانگی نداشته باشد.در ریز و درشت زندگی خود این را نمایان می کنیم.در رابطه هامان،در دارایی هایمان،در جان دوستی مان.ازدواج را داریم تا همیشه برای هم باشیم،مالکیت را اختراع کرده ایم تا چیزهایی همیشه مال ما باشد،جهان باقی را داریم تا جان جاودانه داشته باشیم.کمی که از همه اینها فاصله بگیریم می فهمیم اینها را داریم فقط برای اینکه حس کنیم جاوادانه خواهیم بود ،شاید در واقعیت درست نباشند.جالب ترش اینجاست که خیلی وقتها خود محتوا را فدای جاودانه خواهی آن محتوا می کنیم.گاه رابطه های بی کیفیت و کم کیفیت را می پذیریم فقط برای اینکه ماندگاری داشته باشیم.گاه از چیزهایی که داریم ولحظه های که به ما داده شده لذتی نمی بریم تا مالکیت چیزهایی را به دست بیاوریم.به ما توصیه شده است که زیاد دنبال لذتهای دنیوی نباشیم تا حیات باقی خوبی داشته باشیم.ولی می میریم.تمام می شود.هر چیزی.خودمان هم می دانیم.حفظ اجساد بدون روح و معنا هم چندان لطفی ندارد.
2.اینکه پیانیست ما در بین همه این کشتارها وفجایع جان سالم به در می برد لطف خداست؟لطف کارگردان است؟یا چیز دیگری؟پیانیست فیلم وجود خارجی داشته وتا سال 2000 هم زندگی می کرده.پس یا لطف خدا بوده یا چیز دیگری.برای اینکه صاعقه از وسط نصفمان نکند لطف خدا که بوده است.اما خیلی سخت نبود که ببینیم خیلی ها دوست داشتند به پیانیست کمک کنند.در واقع خود این آدم با آن دماغ عقابی و صورت کشیده اش و اخلاق ماستش هیچ لطفی برای کمک کردن نداشت.دیگران دوست داشتند هنر او را مورد عنایت قرار دهند.از اینکه به یک پیانیست بزرگ کمک می کنند خوشحال بودند.هنر او بود که مورد احترام بود.هر چقدر به دست آوردن قابلیتی مانند هنرمندی سخت و طاقت فرساست داشتن آن معنی دار و هویت بخش خواهد بود.دیگران دوست دارند شما را حفظ کنند و بزرگ بدارند چون بخش قابل احترام و انسانی وجود خود را بزرگ داشته اند.
3.گاهی وقتها از خود می پرسیم که چرا آدمهایی اینقدر دوست داشتنی ومورد توجه هستند و بعضی نه!شاخ وبرگهای اضافی را که هرس کنیم می بینیم که همه مسئله داشتن قابلیت است.خوش به حال کسانی که قابلیتهایی مثل چهره زیبا،اندام خوب یا چیزهایی از این دست دارند.اما مثل منی که عکسش برای در قندون کاربرد دارد چه؟آیا می توانم دوست داشتنی باشم؟فکر کنم راهش این است که در زمینه هایی خوب باشم،قوی باشم،امکان ارائه کردن خود را داشته باشم.در مورد انتخاب این قابلیت ومیزان تاثیر گذاری آن خودم باید منصف و منطقی باشم و فرصت انتخاب هم دارم.می توانم مثل دماغ عقابی فیلم-انصافا از من زشت تر بود خداییش!-آهنگ نواز خوبی باشم.می توانم انسان مهربان و نایس وکیوت-می دونم می دونم گند زدم به فارسی ولی کلمات دقیقا معادل فارسی چی هستند؟-باشم،می توانم هنر دیگری را دنبال کنم.اما این قابلیت چه ویژگی باید داشته باشد تا در روابطم به کارم آید.فکر می کنم مهمترین ویژگی اش این است که باید قابلیتی انسانی باشد که از جنس "بودن" باشد نه از جنس "داشتن".یعنی مثلا داشتن دارایی،داشتن شغل خوب،داشتن پدر مادر خوب،داشتن یک پیانوی خوب ممکن است توجه دیگران دیگران را جلب کند ولی من را عمیقا در دل دیگران جا نمی دهد.یادش به خیر، کتاب "داشتن یا بودن" نوشته اریک فروم.هنوز هم به شوخی می گویم "داشتن" را ترجیح می دهم.ولی حقیقتا "بودن" عمیقتر و ماندگارتر و موثرتر است در حیات انسانی.

هولوگرام لایه ها

I.اینکه:
الف-بهترین حس برای من در آموختن چیزهای مختلف  این بوده است که ناگهان حس کنم دارم از یک آموخته در متن زندگی و یا در جایی کاملا بی ربط استفاده می کنم.مثل الگوریتمهایی که در درس طراحی الگوریتم آموختم و بارها در حل مشکلات زندگی  نام و محتوای مفهومی شان به ذهنم آمد.یا زمانی که شیوه های ذخیره وبازیابی اطلاعات را سعی می کردم در مرتب کردن چیزهای اتاقم استفاده کنم(گرچه چیزی که بیشتر می دیدم مفهموم چند پارگی-De fragment- در اتاقم بود!) حالا فکر کنم اتفاق بامزه ای افتاده است شاید هم نیفتاده است.به هر حال همیشه این ایده را داشتم که اگر می خواهید یک جامعه آماری را بشناسید با در نظر گرفتن ضریب خطای مناسبی می توانید با شناخت یکی از اعضای آن جامعه این کار را بکنید.بگذارید جزیی تر بگویم:
1.اگر می خواهید یک آدم را برای زندگی بلند مدت بشناسید خوب است یک روز یا هفته یا یک ماه با او آزمایشی زندگی کنید.
2.اگر می خواهید بدانید موقعیت اجتماعی شما کجاست،به یکی از همکاران خود،یا برادر وخواهر خود،یا کسی که بیشترین زمان و انرژی خود را کنارش می گذارید نگاه کنید.
3.اگر می خواهید بدانید چگونه آدمی هستید به صمیمی ترین دوست خود نگاه کنید.
4.اگر می خواهید بدانید فیلمی ارزش دیدن دارد یا نه ده دقیقه به آن فرصت دهید تا قابلیتهای خود را نشان دهد.
5.اگر می خواهید بدانید تصمیم یا ایده ای در زندگی چقدر خوب است یک یا چند نفر از کسانی را که آن راه را رفته است تحت نظر بگیرید.
بعد از تمام این حرفها دیروز با مفهومی تازه آشنا شدم به نام "جهان هولوگرافیک".اسم هولوگرام را که حتما شنیده ایم.برچسبی که روی کالا نصب می شود ومشخصات آن کالا روی آن حک شده است وبا دستگاه خاصی قابل خواندن است.جهان هولوگرافیک می گوید در تمام اجزا هستی این اطلاعات وجود دارد.این یعنی در هر جز هستی بازتاب تمام جهان را دارید.در واقع هر جز هستی یک هولوگرام برای کل آن است.مفاهیم دیگری که در آن مطرح است در حاشیه و موازی همین مفهموم هستند.شاید تنها اشکال این باشد که فکر کنم هنوز دستگاهی با دقت بالایی برای خواندن یکی از این همه هولوگرام وجود ندارد.
ب-این دیالوگ را از آدمهای اطرافم زیاد شنیده ام:"ای بابا!خوش به حال کسایی که چیزی نمی فهمند،راحتن به خدا،چیه، بفهمی، همش رنج می کشی." می توانیم دو دلیل برای این جمله بیاوریم:اول اینکه این جمله معرفی نامه این افراد به خود و دیگران است. از این طریق که آنها آدمهایی هستند که رنج می کشند و آن اصلی که گفتند را هم کنارش بگذارید.نتیجه چه می شود؟نتیجه این است که آنها آدمهایی هستند که خیلی می فهمند!!!!!!!!!دوم اینکه واقعیت این است که راست می گویند.اما تفسیر اشتباهی دارند!داستان این است که وقتی ما دری از آگاهی را برای خود باز می کنیم در مرحله بعدی با سوالها و ناآگاهی های بیشتری رو برو می شویم.اگر دانایی را از جنس شادی و سرخوشی و نادانی را از جنس غم و رنج در نظر بگیریم اتفاقی که می افتد این است که ما یک دلیل شادی پیدا می کنیم و چند دلیل جدید برای رنج وغم.اما باید دانست درنهایت دانستن از جنس غم و رنج نیست.کسانی که این را درک کنند درهایی که هنوز بسته است آنها را نمی ترساند بلکه در سرخوشی و حال خوش ناشی از درهایی که گشوده اند به سوی باز کردن درهای جدیدتر و جلو تر می دوند.اما متاسفانه اغلب دانایان ما رنج می کشند،سیگار می کشند،در غم فلسفی خود غوطه ور می شوند!
II.امروز حالم خوب است.این چند روزه خیلی در مورد دلائلی که حالم را بد می کنند حرف زدم،نوشتم،شیون کردم!دیروز در آخرین نفسهای این حرفها حس کردم دارد حالم خوب می شود،به خودم گفتم فردا که از خواب بلند شی حالت خوب خواهد بود،مثل یک سرماخوردگی چند روزه.از تمام آن دلایل چهارچوب های سست ونازکی باقی مانده است.می دانم که چند وقت دیگر شاید باز هم فربه شوند.شاید بیشتر از حالا،شاید هم کمتر از حالا.به هر حال امروز درونم انگار زمستان تمام شده است.یخها آب می شوند وباز همه چیز دوست داشتنی تر است.بین خودمان باشد احتمالا با سفری که قرار است آخر هفته برویم دوپینگ کرده ام.

درد دل های تنهایی

1.این چند روزه بهانه هایی هست تا در مورد موضوعی فکر کنم:به سکوت کشیده شدن، اینکه حرفهایمان را به هم نمی زنیم،خود سانسوری،دیالوگ عمیق نداشتن با همدیگر.تمام اینها دور یک دایره می چرخند.می ترسیم برای هم از اعماق افکار واحساسات خود بگوییم.گوشها به شنیدن چنین حرفهایی عادت ندارد.می ترسیم از اینکه بینمان سکوت باشد پس با دیالوگهای سطحی و روزمره،با خبرپراکنی ها و غیبت کردن وقت و دهان وگوشمان را پر می کنیم.حرفهای عمیق همدیگر را نشنیده ایم.حس می کنیم از هم فاصله داریم و آن را با خنده و سبکی پر می کنیم.تنها تر می شویم.ذهن ما با پیچیدگی های بیشتری آشنا می شود اما جرات بیان آنها را ندارد.از احساسات خود نمی گوییم چون نمی خواهیم ضعیف به نظر برسیم.کوندرا در خنده وفراموشی نگاه جالبی به حواشی این موضوع دارد.چگونه می توان دیگران را به گفتن حرفهای عمیق تر وادار کرد؟چگونه می توانیم خودمان را از تمام احساسات و افکاری که در وجودمان هستند و از صاحبانشان دریغشان می کنیم راحت کنیم؟
2.راستش وقتی دوستم پیشنهاد داد موضوعی را که  خصوصی با هم در موردش حرف زده بودم را بنویسم خود درگیری آغاز شد.الکی شعار ندهیم.وبلاگ را همکارن، دوستانم و آشنایان اینترنتی و شاید چند فامیل می خوانند.بعد از خواندن آن مطلب چه فکری می کنند؟چیزی هم که نگویند حتما جور خاصی آدم را نگاه می کنند.خب در مورد آن موضوع حرف زده بودیم.قبلا هم بارها با دیدن فیلمها و روابط دیگران به آن فکر کرده بودم.یادم نمی آید ولی فکر کنم مطالعاتی هم در موردش داشته ام،می دانستم که درد ودغدغه فکری خیلی ها هم هست.اینکه باید در موردش حرف بزنیم و ایده هایمان را به اشتراک بگذاریم شکی ندارم.چه انتخابی باید می کردم؟
3.به دور از همه ایده آل گرایی ها و شعار دادن ها این چالش بزرگی است.چطور می خواهیم تنظیم کنیم:زندگی را دستکاری کنیم،سعی کنیم چیزهایی را عوض کنیم،بعضی ها را شاکی کنیم،از جمعهایی بیرون بیفتیم.یا در میان آنچیزی که وجود دارد راه خود پیدا کنیم.همه چیز را همانگونه که هست بپذیریم و کنار بیاییم.به معنای واقعی یک معامله:آنچه می خواستیم باشیم را با آنچه تقدیر شد و شدیم معامله کنیم. می دانم که این وسوسه را دارم که این راه دومی را لجن مال کنم و رد کنم ولی نه!می خواهم منصف و واقع بین باشم.واقعاِ واقعا می خواهیم چه کنیم؟شاید یک عمر رنج کشیدن با امید به اینکه چیزی باشیم که خود در نظر داشتیم.یا یک عمر در میانه بودن وکمتر ضربه دیدن.آخرش نشد، به لجن کشیده شد این لعنتی!ببخشید!ولی به خدا امروز کاملا حس میکنم چرا باید در میانه بود.رنج.رنج.رنج.رنج تنهایی.

پوشش آسمون ريسموني

چند روز پيش اتفاق با مزه-والبته احمقانه اي-افتاده بود.در يك كنفراس مطبوعاتي بخشي از وبلاگ خورشيد خانم  را برايش خوانده بودند وگفته بودند در موردش توضيح بده.نكته اين است كه وبلاگ او يك وبلاگ شخصي است كه آزادانه هر چه را دوست دارد در آن مي نويسد.هر آدم كند ذهني هم مي فهمد كه چنين وبلاگي تريبون رسمي آدم نيست و ممكن است كه حرفي را بزند كه يك ثانيه ديگر نظرش آن نباشد.متاسفانه ما فاصله نجومي داريم با احترام به جدا بودن ساحتهاي مختلف با هم.هر كسي به خود اجازه مي دهد دو عرصه مختلف را به هم پيوند بزند.
حالا اين آسمون ريسمون رو به هم بافتم كه بگم يه مطلب كمي مفصل به نام خشم جنسي،سرخوردگي جنسي نوشتم كه خوشحال ميشم بخونيد.واگه باعث شد كمي بهش فكر كنيد به ديگران هم معرفي كنيد.پاراگراف بالا رو هم كه حتما يادتونه.

لينك نوشته:
خشم جنسي،سرخوردگي جنسي

جنس بازاری

امروز می خواستم کمی داستانم را پیش  ببرم.ولی نشد و دوره آموزشی رفتار سازمانی داشتیم.کمی شنیدم و کمی نوشتم.تستهای روان شناسی را هم با حال بودند.اینها را در دوره آموزشی قبلی نوشتم.یادم نمی آید چه دوره ای بود فقط یادم می آید طرف زیاد حرف می زد ونمی گذاشت تمرکز کنم:

دوش از خانه به سوی بازار شدم
                                 ازدحامش به دلم آمد بس آزار شدم
همه خلقان بی خبر در هم بودند
                                به هر جا آدمی بود،بسیار آزار شدم
من که جنس خود را می جستم به بازار
                                هر یکی چیزی گفت،بس که خوار شدم
این همه جنس و من دستم خالی
                               ای عجب چه ها دیدم ،خود شکار شدم
این همه مرد ویکی مردی نکرد دمی
                               ای خدا این چه جایی است،گرفتار شدم
خواهم که رخت از این بازار بربندم
                              همگان مرا آزردند من خودم دل آزار شدم

شوخی کردم.کلاس قبلی هم کلاس ارگونومی بود که یه جاهاییش بسیار جالب بود.

نقل قولی در باب عشق

امروز افکارم خیلی به هم ریخته است.این نوشته را نمی دانم کی و برای چه نوشتم.شاید می خواستم مطلب مفصل تری بنویسم که رها شده.
عشق ذلت است يا بزرگي؟
در مورد سوال دوم، عشق نيروي غريبي است در درون انسان که نمايش قدرت انسان عميقا متمرکز بر يک هدف مشخص است.اما از سوي ديگر فکر مي کنم ذهني گرايي و عدم واقع گرايي نقش عظيمي در آن دارد.ودر نهايت به اندازه يک بيماري مهلک خاص ،خطرناک،در بعضي موارد تجلي دهنده قدرت هاي بزرگ انساني ودراغلب موارد بازتاب تمام ضعفهاي شخصيتي عاشق است.به هر حال عشق هم يکي از آينه هاي حقيقت انسان است ما در عشقمان همانگونه تجلي مي يابيم که عميقا آنگونه اييم نه بيشتر مي شويم و نه کمتر بلکه فقط بسيار متمرکز تر می شویم!

شهر هفتاد متری

دیشب فیلم "خانه من جهنم" ،کار سوسن تسلیمی در سوئد-یا همان طرفها- را تمام کردم.فیلمی بود در مورد خانواده ای ایرانی که در همان طرفها زندگی خود را می گذرانند.دو دختر ویک پسر و پدر و مادر  ومادربزرگ خانواده.نشانه ای از ایرانی بودن مادر خانواده ندیدم.به هر حال نکته های بی ربط اینکه: (یکی نیست به این سوسن خانم بگه مجبوری فیلم خوب بسازی اونم با سخنهایی از دل دردمند ما!کلی حرف دارم.)
1.دیشب با دوستی در نروژ حرف می زدم.خیلی حرف زدیم.بین حرفها پیش آمد و چیز جالبی گفت.خانمی در آنجا در روزنامه ای آگهی داده است که دنبال مردی می گردد که اصل نسب خوبی داشته باشد.سیه چرده باشد وچمشان فلان رنگ داشته باشد.موضوع دوستی: بچه دار شدن!شرط:بعد از به وجود آمدن بچه بابای بچه دور و بر مادر وبچه اش نپلکد.
2.پریشب با دوستی در تهران صحبت می کردم.دختری تقریبا میانسال و مجرد.از آرزویش برای سفر دو نفری همراه دوستش می گفت.اینکه به یک رویای محال تبدیل شده است.اینکه نمی شود این کار را کرد.
3.فهمیدن اینکه ماها بیشترین درگیری را همیشه با حاشیه ها داریم زیاد سخت نیست.ظاهرا زیاد طبقه اجتماعی هم تاثیری ندارد.راستش زیاد درک نمی کنم چرا اینطور است.به طرز تهوع آوری حرف مردم برایمان مهم است.به طرز تهوع آوری می خواهیم کسی در موردمان حرف بد نزند وفکر بد نکند.به طرز عجیبی داشتن تصویر خوب نزد دیگران برایمان مهم است.تا حدی که حاضریم به میزان بالایی کیفیت و مطلوب های زندگی خود را ببازیم ولی حاشیه امنی داشته باشیم.با مزه اش این است که در سطوح سر این جامعه هم همینطور است.لابی ها فراوانند.حرفها و حدیثها فضا را اشباع کرده اند و چشم چشم را نمی بیند.
4.حکایت کمدی تراژیکی که در فیلم خوب نمایش داده شده بود حکایت آدمهایی است که از این جامعه به آنطرف آب مهاجرت می کنند و طرز نگاهشان را به محیط با خود می برند وسعی می کنند شهر فکری شان را در یک محدوده شصت هفتاد متری-خانه خودشان- بنا کنند.اگر فرض کنیم اتفاقی که در فیلم افتاد هم پیش نیاید به هرحال زندگی این آدمها پر از تناقض است.
5.در چنان فضایی خیلی بیشتر احمقانه بودن،مستبدانه بودن،رو به عقب بودن و بدوی بودن حکمرانی فکری و اجتماعی مردان بر زنان بیشتر حس می شود.زن با همه ویژگی های زنانه اش و با تمام کژ روی هایی که ممکن است تحت تاثیر این ویژگی ها در موقعیت اجتماعی اش پیش آید در نهایت یک انسان کامل است.همه مشغول هضم آن هستند،ما هم بی خودی خود را به در ودیوار تعصبهایمان نکوبیم.
6.نماینده زنهایی که خودشان جاده صاف کن استیلای مردان هستند هم حضور داشت.خواهر بزرگتر.به این غضنفر های اجتماعی زنان-که تعدادشان خیلی هم زیاد است - نمی دانم چه باید گفت.هرگونه انفعال و کتک خور بودن حال به هم زن است.
7.مادر بزرگ فیلم هم به عنوان نماینده نسل قدیمی که در آنجا زندگی می کنند و چشم و گوش کری به بزرگترین تفاوتها دارند جالب بود.آنقدر پرت بود که فقط می شد خندید.

ليست بهانه ها

دلم گرفته است.اين روزها چقدر زود از حال خوب وبد پر وخالي مي شوم.در مورد رابطه مستقيمش با اميد ورويا مطمئن شده ام.روزهايي كه روياهايم حالشان خوب است و خود را در مسير دستيابي به آنها حس مي كنم حالم خوب است و به محض اينكه يك اشكال كوچك در رسيدن به آنها مي بينم  همه چيز روح ونشاط خود را مي بازد.مي دانم كه اينقدر روز به روز بودن و حساس بودن اشكالي است.آنچيزي كه روي تمام اينها مهر باطل مي زند سفر است.شايد بزرگترين روياي من هم خود سفر و رفتن باشد.هفته ديگر سفري سه روزه مي رويم و انگار روزها براي رسيدن به آن كند شده اند.از طرفي هم از اين روزشماري براي گذشت عمر بدم مي آيد.بايد هر چيزي را در اكنون وامروز جستجو كنم.به دنبال سرابها دويدن ومنتظر شدن احمقانه است.فردا صبح بايد قدم بعدي را در راه روياهايم را بردارم.فكر كنم حالم را بهتر مي كند.بگذار بگويم!دوست دارم مقدمات سفر با موتور سيكلت را به دور ايران فراهم كنم!طرحي كه به نظر همه كساني كه به آنها گفته ام غير ممكن است.بايد خودم مطمئن شوم.اگر شده تا پشت در مي  روم و خودم مطمئن مي شوم كه نمي شود بازش كرد.نهايتش كمي پول مي بازم(شايد هم يك مقدار جان كه كاريش نمي شود كرد!).ديگر نمي شود كاريش كرد.امشب حالم گرفته است و روياها دور هستند.شايد فردا حالم بهتر باشد.ها!فكر كنم يك مشكل ديگر هم هست.امروز هم از آن روزهايي است كه از خودم مي پرسم چه كار اساسي مي خواهم در زندگي بكنم؟يا خواهم كرد؟امروز از آن روزهايي است كه بي جوابي اين سوال واضح است.آيا بايد به تسلي بخش هميشگي(سفر)پناه ببرم و يا نه؟يك چيز ديگر هم هست.حس كردم اين روزها با دلم،با خودم صادقانه كمتر حرف زده ام.امروز حس كردم از خودم كمي فاصله گرفتم.يك جورهايي براي خود خودم دلم سوخت.يك چيز ديگر هم حالم را گرفت.داستانكي كه ديروز نوشتم زبان خوبي نداشت.پر از تكرار افعال وتصاويري غير بديع بود!امروز كه دوباره خواندمش فهميدم!حاصل كار بيست دقيقه بود!موسيقي خوب هم راستي امروز چيزي نشنيدم كه سرحالم بياورد.ديگر؟جاي يك پارتنر رفيق و باحال و حاضر هم كه همچنان خالي است.ديگر؟ديگر؟فعلا هيچ.

ایستگاه بعدی

1.پسر در حالی که به عصایش تکیه کرده بود به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمی داشت.در هر قدم ابتدا عصایش را به جلو پرت می کرد.سپس پای چپ  یک تاب کامل در هوا می خورد و کمی جلو تر روی زمین قرار می گرفت.هیکلش قوس داشت و باسنش کاملا به عقب و سمت چپ مایل بود.ایستگاه تقریبا خالی بود.تنها مسافر ایستگاه دختر جوانی بود که سر به زیر داشت.مقنعه مشکی و مانتوی آبی نفتی پوشیده بود.چشمهای درشت قهوه ای داشت و موهایش خرمایی درخشان بودند.لبهای صورتی روشن داشت.کفشهای کتانی سفید که رنگ خاک گرفته بودند به پا داشت.کمی از موهایش از جلوی مقنعه پیدا بود و از پشت دسته مویی بسته شده بیرون افتاده بود.روی اولین صندلی ایستگاه نشسته بود.به محض اینکه متوجه پسر لنگ شد از جایش بلند شد و روی یکی از صندلی های میانی نشست.پسر به اولین صندلی رسید و به سختی به هیکلش تابی داد تا روی صندلی بنشیند.بلیط کوچک کاغذی از دستش رها شد و تابی در هوا خورد و کمی دورتر روی زمین افتاد.دختر بلند شد و بلیط را برداشت و روی صندلی کنار پسر گذاشت.پسر روی صندلی اول نشست.بلیط را برداشت و نگاهی به آن کرد.دختر اولین قدم را به سمت صندلی میانی برداشت.گوشه مانتویش به تیزی صندلی دوم که شکسته بود گیر کرد و صدای جر خوردن ممتدی آمد.پسر قهقهه بلند و ادامه داری سر داد.اتوبوس با سرعت نزدیک شد و در ایستگاه متوقف شد.
2.زیاد پیش می آید بعد از 12 شب در خیابان باشم.معمولا بعد از قدم زدن دو نفره دوست دارم کمی هم تنهایی قدم بزنم.چند روز پیش کمی بیشتر بودم و نکته جالبی دیدم.همیشه در این شهر اطرافیانم از نبود امنیت و شلوغی و نبودن هوای خوب می نالند و می گویند اینجا جای زندگی کردن نیست.حدود 1 بامداد خیابان مرکز شهر بسیار خلوت بود اما هر چند دقیقه زوجهایی را می دیدی که آهسته قدم می زدند و در خلوتی و هوای کمی خنک تر لحظه هایی را کنار هم سر می کردند.نمی دانم شاید خطر مسائل امنیتی را به جان خریده اند و شاید اصلا به آن فکر نمی کنند.به این فکر می کنم برای آدمهای کاملا عاقل و کاملا در حاشیه امنیت چقدر فرصت تجربه چیزهای بدیع وجود دارد؟(بگذار یادی بکنم از دوستی که دیروز تلفنی با هم حرف زدیم ومی گفت چند وقت پیش اشتباه(غلط)ی کرده است که ساعت 9.5 در خیابانی در تهران بیرون بوده است وچندین ماشین برای او بوق زده اند.)

پایان خوش

دیشب فیلم 8.5 فلینی را تمام کردم.فیلمی سیاه وسفید،در مورد کارگردانی که می خواهد(وشاید نمی خواهد)فیلمی را بسازد.چیزهای بی ربطی که می شود گفت اینکه:
1.چند نفری در آدمهای اطرافم هستند که دوست داشتم بدانم چرا دیگران از آنها خوششان نمی آید.در دو سه نفری از آنها یک ویژگی مشترک پیدا کردم.این آدمها انسانهایی فعال هستند.آدمهایی که برای چیزی که دوست دارند حرکت می کنند و برایشان زیاد مهم نیست که دیگران چقدر فکر می کنند آن هدف غیر ممکن است.دیروز حس کردم ما یک حس نفرت غریب به این جور آدمها می توانیم داشته باشیم.شاید به خاطر اینکه آنچیزهایی را به دست می آورند که ما ترسیدیم برای به دست آوردنشان تلاش کنیم و حتی تلاش کردیم فراموششان کنیم.اما از طرف دیگر بعضی از اینجور آدمها به خاطر تمرکزشان بر هدف از هر چیزی به عنوان وسیله رسیدن به هدفشان استفاده می کنند.معمولا حس می شود آنها اهدافشان را بیشتر از ما دوست دارند.شاید بعضی وقتها حس کنیم مورد احترام اینطور آدمها نیستیم.گرچه در این مورد هم می توانیم خودمان را محکوم کنیم که این ارزشمندی و عمل کردن است که قابل احترام است.
2.بعضی از ما با عمل نکردن به هیچ چیز امتیاز بالقوه همه چیز را برای خود نگه می داریم.برای اینکه خیر سرمان در مورد فیلم هم چیزی گفته باشیم در فیلم این را به نوعی دیدم:"آقای کارگردان" دوست داشتن کامل و بی شائبه را از همه آدمهای اطرافش می گرفت ودر عوض این امتیاز بالقوه را که تک تک آن آدمهای اطرافش می توانند محبوب او باشند را برای خود حفظ می کرد.در خیالش برای خود حرمسرایی از زنان زیبا و آشنا راه انداخته بود اما در واقعیت انسان تنهایی بود که همسرش هم قصد ترک کردنش را داشت.
3.پایان خوش شاید بدترین چیزی باشد که فیلم به ما بخشیده است.بعد از کمی زندگی کردن وخیلی فیلم دیدن شاید این بهترین دلیلی باشد که دیگر نخواهیم فیلم ببینیم.البته به شرطی که در داستان فیلم به دنبال داستان زندگی خود باشیم.همیشه فکر کرده ام اگر کمی بالا برویم در نهایت همه چیز پایان خوش دارد،همه چیز آرام وساکت است.ولی ما در متن زندگی آن را بازی می کنیم و لحظه لحظه ها را مزه مزه می کنیم.زندگی فرایندی پر از ناکامی های کوچکی است که فقط فراموش می شوند.خیال خوشی که بعضی فیلم دیدنها ممکن است به ما تزریق کند چیز خطرناک تری است.این فیلم از آن دسته نبود و متاسف شدم که چرا پایان خوش آن تمام به همریختگی را که در واقعیت وجود دارد و در آن به نمایش در آمد مخدوش کرد.

بخش چهارم:عشق هل دادنی

بعضی شانسها هستند که اگر با آدم همراه شوند تا آخر عمر سایه شان بالای سر آدم است.یکی از آنها قیافه خوش است.در مورد خانواده ما یک اشکال وجود داشت.مادرم از قدیم یک تز داشته که نمی دانم از کجا پیدایش کرده.تز او می گوید هر کس در بچگی زشت باشد وقتی بزرگ شود خوشگل خواهد بود و برعکس.حتما شما هم می دانید که وقتی آدم مدام یک حرف را تکرار کند مسلما حداقل در محیط خود تعبیر آن را خوهد دید و من شاید تعبیر این حرف مادرم بودم البته از نوع برعکس:در بچگی قیافه ام بدک نبود و در عوض حالا...
من چهار سالم شده بود وهنوز در همان آپارتمان سازمانی بودیم.آخرین سال حضور ما.متاسفانه آمار برخوردهایم با در و دیوار و میز و صندلی خیلی بالا رفته بود و مادرم نگران شده بود.راه حلی که به ذهنش رسید این بود که جایی نگهم دارد که این چیزها کمتر باشد،چیزی مثل کوچه وخیابان.ولی او در مورد تمام بچه هایش یک روش تربیتی خیلی ساده داشت.کسی که بدی ها را نبیند بد نمی شود بنابراین یک قانون بسیار محکم وجود داشت که حق ندارم به کوچه بروم.حیاط هم که نداشتیم پس تنها جایی که ماند راهرو آپارتمان بود.در تمام آن روزها خاص ترین تفریح من این بود که با سه چرخه ام طول راهرو را بروم و برگردم.مادرم هم با چادر گل گلی اش روی چهارچوب در آپارتمان می نشست و من را نگاه می کرد.آرام آرام داشت بی مزه می شد تا اینکه او پیدایش شد.کسی که من عاشقش شدم.کسی که دیدنش بسیار مرا خوشحال می کرد.او که مرا به جلو می راند.دست تقدیر این بود که همین یک بار عشق من به یک دختر نباشد.اسم او مهرداد بود.همیشه لبخند ملیحی داشت و قیافه اش انتهای مثبت بود.پشتی دوچرخه مرا هل می داد و مرا به جلو می راند.آن روزها فقط فکر می کردم خیلی بلند است،خیلی بزرگ است،یک آدم بزرگ که در خانه ما زندگی نمی کند و من او را دوست دارم.حالا که فکر می کنم شاید حدود بیست سال داشت یا کمتر.هر روز مرا به جلو می راند و عشق من به او بیشتر می شد.الان یادم نمی آید ولی فکر کنم گاهی شکلاتی چیزی هم به من می داد ولی من از همان اول از آن آدمهایی نبودم که به خاطر مادیات کسی را دوست داشته باشم.ولی مسلما از آن ادمهایی هستم که خیلی زود عشق گذشته ام را رها می کنم و نبودنش آزارم نمی دهد.از آن خانه رفتیم و برای من از او فقط یاد شیرینی که هر روز بیشتر و بیشتر محو می شد باقی ماند.حالا که فکر می کنم این تغییر خانه های متعدد شاید نقش اساسی در این ویژگی من داشته است.عادت کردم که آدمهای قدیمی می روند و آدمهای جدید می آیند و خیلی زود به همه چیز عادت می کنیم.

آدمهای شگرف

کمک!هر روز از تعداد کسانی که دوست دارم با آنها عمیقا حرف بزنم کم می شود.مثل برگهای خزانی فرو می ریزند.دارد حالم به هم می خورد.همین الان از پیش یکی شان برمی گردم.مسلما حالم وقتی هنوز حرف نزده بودیم بهتر بود.وای چقدر آدمهای خسته زیاد شده اند،آدمهای نا امید و بی امید،آدمهایی که انگار هر روز قبل از اینکه از خواب صبحشان بیدار شوند شب می رسد ودوباره می خوابند،آدمهایی که از وضع موجود خود راضی نیستند،آدمهایی که یا کاملا رویاهاشان را فراموش کرده اند یا جرات فکر کردن ودنبال کردن آن را ندارند،آدمهایی که می گویند شرایط زمانه به آنها اجازه نمی دهد کاری کنند،آدمهایی که موسیقی ها به جان آنها جاری نمی شود،آدمهایی که با لحظه های عمر حال نمی کنند،فقط به یاد آوردن و در یاد نگه داشتن کاستی ها و رنجها را تمرین می کنند،آدمهایی که از دیگران خسته اند،از دیگران می ترسند،از دیگران بدشان می آید،آدمهایی که لذت بخشیدن و پذیرفتن دیگران را فراموش کرده اند،آدمهایی که مدتهاست کسی را از ته دل و سرشار از احساس در آغوش نگرفته اند،آدمهایی که مدتهاست تصمیم شجاعانه ای نگرفته اند،آدمهایی که مدتهاست زندگی شان تغییر شگرفی نداشته است.چه کنم با اینکه همه این آدمها را دوست دارم یا داشته ام ولی اینطوری نمی توانم تحملشان کنم؟خودم چه می کنم؟به خودم وعده می دهم که به زودی وارد مرحله ای می شوم که دقیقا همان چیزی هستم که دوست دارم.در راهم؟به راهم وفادارم؟اسیر خیالات و وعده های خیالی نیستم؟تا وقتی واقعا عمل نکنم نمی شود مطمئن شد.دوست دارم داد بزنم به خدا من هم اشکالات را می بینم ولی هر چقدر هم اوضاع افتضاح است زندگی خود را بکنید بابا یک بار بیشتر زندگی نمی کنیم!یک بار!یک بار!زندگی که دوست دارید بکنید!

تعليق

1.دیروز فهمیدم به احتمال زیاد در نوزادی به سر من ضربه ای خورده است.دیروز مهمان یکی از کانالهای تلوزیونی جهانی یک متخصص روانکاوی بود که شیوه های جدیدی در درمانهای مغزی ابدا کرده است.شنیدم که می گفت کسانی که گاهی غرق در  احساسات می شوند،وقتی دچار یک رابطه عاطفی می شوند مدام کارهایی می کنند که به آن گند بزنند،در رابطه هایی که با آن درگیری عاطفی دارند کلا قاطی می کنند،خلاصه توی این مایه ها،اینها آدمهایی هستند که در نوزادی به قسمت پشت وپایین سرشان-همان پس کله- ضربه خورده است.خلاصه از من گفتن!اگر مثل من اینطوری هستید ،زیاد ناراحت نباشید ،چیز زیادی نشده است ،در کودکی پس کله تان زده اند.
2.پریشب با دوستی از میان نیمه های شب چند ساعتی کنار کارون و همان حوالی قدم زدیم.حدود ده شب شروع شد و یک ونیم صبح تمام شد.خلوتی این ساعت شهر را دوست دارم.پر از حس است.کاش کمی خنک تر بود.هر چقدر هم در حرف بگوییم که هیج جا همه خوبی ها را ندارد آخرش دل آدم می سوزد برای چیزهایی که بودنشان همه چیز را قشنگ تر می کرد.وای اگر هوای شبهای این روزهای تهران را کنار کارون، همیشه داشت چقدر می شد راه رفت و راه رفت.اگر امنیت وخیال امن بود می شد به  صبح رساندش.ولی باز هم برای چیزی که هست باید خوشحال بود و با حسرت چیزی که نیست ساخت.همچنان معلق بود بین داشته ها و نداشته ها.
3.به این فکر می کنم چرا این روزها حوصله کمتر کار جدی ای را دارم.تلاش می کنم دلیلش را پیدا کنم.فکر کردم شاید به خاطر هوای افتضاح جهنمی اینجا باشد.فکر کردم در اولین فرصت باید از شهر بروم یا لااقل روزهای جهنمی اش اینجا نباشم.فکر کردم یک تب غریب هم بین همه ما افتاده است که شاید بی تاثیر نباشد.سرگرمی و موضوع صحبت ما این شده است که از کاستی ها و اشکالاتی که "خوبی خواهان ابله ساده اندیش" ایجاد می کنند بگوییم و این شاید به طور نا خود آگاه در ما انگیزه ها ونیرو ها را خاموش می کند.شاید این انگیزه سرکوب شده هیچ ربطی هم به آن کاستی ها نداشته باشد.مسئله این است که با این کار روح رخوت و بي حوصلگي را به خود و شنوندگان تزریق می کنیم.

کلمه خوانی

تولید کردن                                                              عشق                                                              بودن                                                              هستی                                                       تنهایی                                        رنج                     آینده                                                              دوستی                                                              ارزش                                       انتخاب                                               فرصت                                                 دانایی                                   احترام                                                                             نزدیکی                                            آرامش              نیاز                                        غریزه                                                              احساس                                                              تولد                                           آهنگ.                                                  

غر نامه

امروز دیر آمدم سرکار و حالم گرفته است و دوست دارم غر بزنم:
1.این چه وضعی است که روز زن همه مجبورند به زنهای اطرافشان اجباری کادو بدهند و تبریک بگویند.آخه چرا اگه کسی هم واقعا خیال این کارو داشته باشه باید پشت اجبار و انتظار دیگران این حس مخفی بشه و در نهایت انجام یک وظیفه حس بشه.اینطوری که هم هدیه گیرنده همش احساس خسران و کمی می کنه و هم هدیه دهنده اسیر وزندانی وظیفه خود است.
2.این چه وضعی است که من نمی توانم وقتی از یکی خوشم می آید قاطی نکنم.نمی توانم نخواهم که مال من باشد.نمی توانم آزادش بزارم که همانگونه که هست باشد وهمش دنبال آن نباشم که چیزهایی که دوست دارم را در او پیدا کنم.تازه از آن بدتر جدیدا مدام گیر می دهم که اشکال در او پیدا کنم و فکر کنم این هم اونی نیست که من دنباشم .
3.این چه وضعش است که دیگری به من آن چیزی که دوست دارم را نمی دهد ومن هم در جای دیگر آنچیزی را که او دوست دارد به او نمی دهم.اولش فکر کردم خب تو به او نگفتی چه دوست داری بعد فکر کردم خنگ نشو!گاهی حدس زدن زیاد سخت نیست،تو هم به اندازه کافی نشانه نشان داده ای.قبلترش ناراحت بودم از اینکه چرا من دل او را شکستم بعد فکر کردم دقیقا در همان زمان با دوست دیگری بودم که کمتر-خیلی کمتر- دل او را شکسته ام.وقتی آدم از کسی کامیاب باشد باید مرض داشته باشد که دلش را بشکند یا واقعا اتفاقی و موردی است.بعد فکر کردم خب اگر فقط یک طرف چیزی را دوست داشته باشد که درست نیست آن را خواست.بعد فکر کردم خیلی وقتها هم در واقع دو طرف چیزی را می خواهند ولی ترس هست،احتیاط هست،شک هست وچیزهایی دیگه.تازه!در یک رابطه کامیاب گاهی ما چیزهایی را کاملا دوست نداریم ولی با میل آن را به طرف مقابلمان هدیه می کنیم.ولی فراتر از همه این حرفها با مجبور کردن اساسا مخالفم!
4.این چه وضعی است جهان فکری و شناختی و مطلوب من این همه با جهان واقعی اطرافم فاصله دارد؟حتما که تقصیر این محیط کوفتی اعصاب خورد کن خواب آلود تنبل ترسوی بسته بی فکر ساده اندیش رو به عقب هست ولی گاهی هم صداهایی می شنوم که تو در باتلاق ایده آل بینی خود هر روز بیشتر فرو می روی.آیا باید از این پس جهانهای دیگر و بهتر را نبینم ونخوانم؟نمی دانم.همه صفتهای حال به هم زن این محیط را نمی توانم تحمل کنم وبا آنها کنار بیایم.اگر راه با پدر مادر تری هست قبول!
5.این چه وضعی است!جهان همین چند سال پیش چقدر باحال تر بود.زمان آدم وحوا را می گویم.چقدر باحال بود.فکرش را بکنید.دو نفر آدم بودند،فقط دو نفر.به قدر کافی می توانستند از هم فاصله داشته باشند.می توانستند به قدر کافی با هم تنها باشند.می توانستند خانه به چه بزرگی داشته باشند.می توانستند هر جا دوست دارند زندگی کنند.

چشم انداز بروک بک

دیشب فیلم "کوهستان بروک بک" را تمام کردم.از من نشنیده بگیرید ولی داستان فیلم از نگاه من این بود که:دو مرد به طور اتفاقی در چوپانیِ یک گله بزرگ در یک کوهستان بزرگتر همکار می شوند.قرار است چند ماهی تک وتنها و کم و بیش جدا از هم در آن کوهستان-که حتما شما باهوش ها فهمیده اید اسمش بروک بک است- بمانند.بعد از چند روز حوصله شان از تنهایی و جدا از هم زندگی کردن سر می رود و بیشتر کنار هم می مانند.شبی از شبهای خدا که کنار آتش صفا می کنند مرد دومی به اولی می گوید: می روم بخوابم اولی به دومی می گوید: من هم بیرون می خوابم.اما نیمه های شب سردش می شود و بعد از کش وقوس هایی قبول می کند که اون به داخل چادر برود.اگر شما بر خلاف من چیزهایی در مورد فیلم نشنیده باشید و روان سالمی هم داشته باشید انتظار اتفاق خاصی را ندارید.ولی خب تقصیر خودتان است که فیلم های جایزه اسکار برده ومختصری از جنجالهایشان را نمی دانید.دو مرد طی فرایندی که خودتان ببینید و تحلیل کنید وارد یک -روم به دیوار- رابطه جنسی می شوند.تا اینجا 20 دقیقه از فیلم را از نگاه من دیده اید.حدود دو ساعت باقی به این می گذرد که این دو مرد در باقی عمر خود چطور با باقی زندگی خود و در کنار آن با این رابطه خاص خود کنار می آیند(یا نمی آیند).
از من انتظارات نداشته باشید از چنین فیلم هولناکی در دنیای باوری ما نتیجه های طنز یا خدای نکرده خنده دار بگیرم پس ترجیح می دهم چند چیز بی ربط بگویم:
1.در فیلم یک خانمی گفت:"زنها با مردها نمی مانند که با آنها لذت ببرند".همیشه فکر می کردم نقش من کنار زنی که کنارم است نقش یک انسان صلح جو،آرامش طلب،شادی ساز و لذت آفرین و مانند اینها است.نقشی که همه جا دوست دارم ایفا کنم.بارها حس کرده ام که چیز فوت -یا فوتهای دیگری- در این نوع رابطه خاص وجود دارد،دیشب فکر کردم باید تغییراتی در نوع نگاهم بدهم.
2.دیدن یک فیلم خوش ساخت و قوی مثل تجربه فشرده یک زندگی است.
3.گاهی ممکن است شروع یک مرحله از زندگی دست ما نباشد ولی در شکل دادن مسلما یکی از بازیگرها اصلی خود ما هستیم و گرچه خیلی لوس است ولی:زندگی خوب هنر یک بازیگر خوب است.
4.پیچیده است اینکه بگویم چطور از این فیلم نتیجه گرفتم پیدا کردن یک شریک ثابت در زندگی-اگر فورا ازدواج به ذهنتان آمد به من ربطی ندارد،حرف توی دهن من نگذارید- بسیار واجب است.بی شک حتی واجب تر از نان شب برای آدم.
5.هنوز هم گنگی های اساسی در درک این نوع رابطه-مرد با مرد- دارم فقط حس می کنم شاید چیزی از جنس نزدیکی قدرت-قدرت باشد.

آخرین لیست کالاهای کمیاب

تقریبا یقین پیدا کرده ام کالاهای زیر شدیدا کمیاب(تقریبا مساوی نایاب)هستند:
1.یک آدم با سلامت عقل و روان کامل.
2.رابطه انسانی درست حسابی و سالم و با پدر مادر که پایدار باشد.
3.عشق انسانی.
4.صداقت مطلق یک انسان.
5.یک حالت یا مرحله کاملا خوب و کامل در زندگی برای آدم.
6.یک انسان همیشه دوست داشتنی.
7.بی نیازی مالی.
8.یقین.
9.شهر خوب برای زندگی.
10.یک انسان از خود راضی.
11.یک انسان حقیقتا همیشه فروتن.
12.هوایی برای یک سال همیشه خوب.
13.یک زیباروی با کمالات واقعی اخلاقی،روحی یا یک آدم با کمالات روحی،اخلاقی که خوشگل باشد.
الف:اگر کسی هر کدام از اینها را دارد خوشحال می شوم با معرفی خودش بار دیگر جهان باوری من را شگفت زده کند گرچه پیشنهاد می کنم یک بررسی اساسی - و اگر لازم است با نگاهی متفاوت - در داستان خود کند.
ب:امیدوارم نحسی متوقف کردنش در عدد سیزده نگیردم و همین امروز زیر سایه  عنایات "خوبی خواهان ابله ساده اندیش" این کج سرا تعداد کالاهای نایاب به 130 یا 1300 نرسد.
ج:بدیهی است که موارد یک تا 13 خصوصا مورد یک کاملا در مورد خودم صادق است و بعید نیست خودم باعث تحقق بند ب -آدم داخل کوتیشن- باشم.