لطفا به درباره الی دقت کنید.

به اینها در "درباره الی..." دقت کردید:

الف.در نیمه اول داستان کمتر کسی با خود الی حرف می زنند.همه یواشکی درباره الی حرف می زنند.
ب.آدمهایی این داستان همه جا ناگهان در شادی می افتدند.انگار شادی آنها مقدمه نمی خواهند.مثلا رقصها یا واکنشهای شاد.
ج.این آدمها می پذیرند در خانه ای خرابه با پنجره های شکسته ساکن شوند.آنها پنجره های بدون شیشه را با نایلون می پوشانند و زن صاحب خانه می گوید آنجا امن نیست.درهای نایلونی بسته می شود...
د.دروغ ها مرحله به مرحله طرح ریزی می شوند تا آبروی جمع حفظ شود.
ه.در نیمه اول نماهای دوربین آدمهای دو نفره را نشان می دهد.با شروع بحران نماهای یک نفره می بینیم.
و.در حساس ترین نقطه فیلم که الی غرق شده است دوستش با غم فراوان می گوید:"حالا درباره الی چه می کنند؟!"الی مرده است!
ز.در شادترین صحنه ای که برای الی اتفاق می افتد و الی بدون نگرانی و عمیقا می خندد،در همان صحنه ای که بادبادک بچه را هوا می کند،دوربین ثابت است و می چرخد درنتیجه یک حس دایره ای بودن مسیری که الی می دود را القا می کند.در سکانسهای بعدی الی می میرد.

در تعریف دوستی

1.دوستی چیست؟دوستی می گفت دوست کسی است که از احوال آدم با خبر باشد و حال آدم را بپرسد.فکر کردم که چقدر این تعریف درست است؟مسلما پاسخ من این نیست.بسیاری هستند که حال مرا می پرسند و در دنیای مدرن بسیار بسیار آدمهایی هستند که از حال من خبر دارند ولی دوست من نیستند.مثل بعضی از کسانی که در همین وبلاگ احوال مرا می خوانند.یا مثل آشنایانی که گاه گاه حالی می پرسند.اما من در دنیایم کسانی را دارم که مدتهاست که حال مرا نپرسیده اند و مدتهاست من از جزییات زندگی آنها خبری ندارم ولی بدون شک می گویم دوست من هستند.مثل مهندس عباسی عزیزم که حالا کاناداست.مثل دوستی که در اصفهان حالا دارم و زیاد اهلش نیستیم در مورد جزییات از هم بپرسیم.یا دوستم در تهران که باز هم عادت پرسیدن از جزییات زندگی را از هم نداریم.مسلما اگر فرصت احوال پرسی دست دهد با شوق می پذیریم ولی اصل این نیست به نظرم.

2.من فکر می کنم دوستی در جهان نو بیشتر از پیش خلوصش را در همدلی صادقانه نشان داده است.امروز اطلاع داشتن از حال همدیگر شکل توهمی که در دوستی-به معنای صمیمیت- می تواند داشته باشد را از دست داده.امروز اطلاع داشتن کاملا در دسترس همه قرار گرفته و همدلی و صداقت است که از همه دور شده.بهترین دوستان من آنهایی هستند که صداقت و همدلی بین ما موج می زند.کسانی که فارغ از فاصله ای فیزیکی که با هم داریم دلمان با هم است و بهترین آروزهای همدیگر را دعا می کنیم.

3.اتفاق جالبی که افتاده است همین است.دوستانی هستند که دیگر مثل گذشته جزییات زندگی شخصی خودم را برای آنها نمی گویم و آنها فکر می کنند من نمی خواهم دوست من باشند.دور می شوند.ولی دقیقا سیاست امروز من همین است.به نظرم دادن کلید اسرار شخصی به عنوان پیوند دهنده دوستی یک کار فرو کاهنده وساده ساز در دوستی است.باعث می شود فراموش کنیم باید به دنبال بهترین کیفیتهای دوستی باشیم.عمیق ترین حس های دورنی.

4.وای چقدر این درباره الی این روزها ذهنم را می خورد مدام نشانه هایش در ذهنم می آیند و با چیزهایی که به آن فکر می کنم مقارنه پیدا می کنند.مقاومت می کنم و چیزی درباره شان نمی نویسم.باید به زایایی اش ادامه دهد.

5.یادم رفت تعریف خودم را از دوستی بدهم:دوستی:یک همدلی صادقانه فارغ از بعد جغرافیایی و پیوستگی سببی(از جمله داشتن اطلاعات از هم،قرار گرفتن در موقعیت یکسان،دنبال کردن منافع مشترک).تلاش دو روح انسانی برای زایش های نو از طریق ارتباط صمیمانه....


ماه پیشانو

گفتمش بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم

جون جونم آی جون جونم
گفت باشه ولی قول بده که دائم بخندیم
جون جونم آی جون جونم
گفتمش دروغ میگی ماه پیشونی تو مستی
گفتش باور کن با تو می مونم تا تو هستی
گُفتمش فدای غمزه گِردُم
دلخوشُم که تو ره نومزه کِردُم
پیش پات می شینُم دو زانو
آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو
گُفتمش آهای ماه پیشانو
گفت جونِ جونوُم
جونِ جونوُم آی جونِ جونوُم
گُفتمش بگو غنچه گُل کو
گفتش لبونُم
جونِ جونوُم آخ جونِ جونوُم
گُفتمش چرا ماه پیشانو نا مهربونی؟
گفت میخوام بسوزونُمت تا قدرُم بدونی

از اون ترانه هایی است که برای هر بیتش می شود لبخند شیرین زد و اشک شوق ریخت.با صدای دوست داشتنی دریا دادور زیبا تر هم میشه.امشب چندین بار گوش کردم و دست افشانی کردم.برای من که مدام می پرسم با عمرمون چه کار کنیم و در حالی که عمر در حال گذره از دلیل خوبی حرف می زنه.با شنیدنش دوست دارم شصتم رو به تمام طمع دوزان و خشمگینان دنیا نشون بدم و بیشتر برای غمگینان دلسوزی کنم.چه دلائل قشنگ و انسانی میشه برای شاد و مثبت بودن پیدا کرد.

مهم و مهم تر

1.دوستی دارم که بسیار دوستش می دارم.چیزی که همه می دانند این است که هر آدمی نقاط ضعفی دارد.مدتهاست که می دانم نباید هر چیزی که در فکر و قلبم هست را به او بگویم.بیایید بدترین حالتش را در نظر بگیریم.او از سر بدجنسی از آن اطلاعات استفاده می کند.خب به این فکر کردم که من او را دوست دارم و از اینکه همه حرفهایم را به او بزنم لذت می برم.یعنی به طور ناخودآگاه همین کار را می کنم.درست است که هر بار به او می گویم :به کسی نگی ها!" و بعد هر چه در دلم دارم را برایش می گویم ولی راستش امید زیادی به راز داری اش ندارم.این حرفها را تا اینجا  کشش دادم تا شاید منطقی برای دفاع از این رفتارم بیابم ولی واقعا دلیلی ندارم همانطور که ابتدای متن خواستم از دلائل دوست داشتنم بنویسم و هیچ چیز مشخصی نداشتم.می توانم بگویم دوست دارم!دوست دارم با او حرف بزنم حتی اگر
اعترافات قبل از اعدامم به دست او باشد!

2.در مطلبی که چند روز پیش ترجمه کردم و همینجا گذاشتم یکی از روشهای حفظ انگیزه تقسیم کردن انرژی و شوق برای تمام طول دوره انجام کار بود.راستش خودم سالها قبلا همیشه قربانی همین اشتباه بودم.در ابتدای کار با شوق فراوان و انرژی تمام وارد موضوعی می شدم ولی هنوز به پایان نرسیده انرژی و شوقم تمام می شد.بعدا یاد گرفتم همه حسی که به یک چیز دارم را همان اول خرج نکنم و در خرج کردن شوق هم اقتصادی برخورد کنم.اینطوری شانس به پایان رسیدن کار فوق العاده بالا می رود.تکنیک خیلی ساده ای است.در هر نشست برای دنبال کردن هدفی کمی قبل از اینکه تمام انرژی و شوق خود را خرج کنید رهایش کنید و منتظر نشست بعدی بمانید.داشتم فکر می کردم آیا آدمهایی که این روزها برای پس گرفتن رای خود تلاش می کنند این اصل را در نظر دارند؟آیا حرکت آنها یک حرکت پایدار است و تا رسیدن به هدف مستدام خواهد بود؟اگر اینطور نباشد یکی از دلائلش می تواند همین باشد که در قدمهای اول خود تندی بیش از حد کرده اند.

پی نوشت:این روزها عکس نمی گذارم چون می دانم سرعت اینترنت در ایران کم شده است.

از همه دور و البته به او نزدیک تر

1.دو فرزند تو -که بزرگ خاندانی-به دلیلی(که برای هر دو بسیار مهم است) با هم به دعوا افتاده اند.تو -که بزرگ خاندانی-می گویی از فردا هیچ کس با هیچ کس دعوا نکند،اگر کرد و بچه ای این وسط کشته شد مسئولیتش با خودتان است!و در آخر اضافه می کنی که خودت بچه کوچکترت را بیشتر دوست داری و "البته به او نزدیک تری"!

2.توی کشور استکبار جهان خوار رئیس جمهور کشور را به خاطر دروغ گویی به دادگاه می کشند و او و گروهش را بیچاره می کند و در مملکت امام زمان فردای دروغ گویی و افترا(که شنیده ام از بزرگترین گناهان است) صدایش می زند و می گوید کار بدی کردی.فردایش دوباره تکرار می کند و پس فردایش می گوید "البته به او نزدیک تر است"!

3.از اینکه آنهایی که آن پایین نشسته اند هر دو دقیقه حرفهایم را با شعاری -که از خود جمله ای که گفته ام طولانی تر است- تایید می کنند خسته می شوم و ناگهان با کلافگی می گویم :"گوش کن!"(انگار که با بچه های ابلهم حرف می زنم) و تا آخر سخنرانی ام دیگر هیچ کس آن شعار را تکرار نمی کند!آیا این نشانه خوبی است یا نشانه بد؟آیا همچین طرفدارانی به سود من هستند یا به ضررم؟آیا اصلا به این چیزها فکر می کنم؟وسط حرفهایم گفتم:"البته به او نزدیک ترم" آیا او و دایره کوچکش مرا در برابر دایره بزرگ مخالفانش یاری خواهد کرد؟

زندگی چند روز است؟

1.جمعه:امروز صبح رفته بودیم فوتبال با رفقا و برای هزارمین بار یکی از لیوانم با خندهء تمسخر گفت و اینکه چرا لیوان آورده ای،همه با دست آب می خورند.به این کلی گویی ها کاری ندارم که چرا مردم ما اینقدر راحت قضاوت می کنند؟،چرا مردم تنوع در شکل زندگی کردن را نمی پذیرند؟فکر کنم این مردم به این راحتی ها درست شدنی نباشند.ولی حکایت بامزه و گاهی تهوع آوری است آنچیزی که توی محیط اطرافم می بینم.اولا پر از آدمهایی است که دچار ملال از زندگی خود هستند.احساس می کنند زندگی شان بی نهایت تکراری و بدون فراز و نشیب است.از آن طرف بخش بزرگی از انرژی خود را می گذارند تا نکند مخالف هنجارهای اطرافیانشان رفتار کنند.نکند کسی مسخره شان کند یا بگویند عاقل نیستند.آدمهایی که سعی می کنند نشان دهند همه چیز تمام هستند یا کسی به اینکه جز آدم بزرگها هستند شک نکند.البته کمی هم گناه داریم!!!باید مدام حمله های محیط را نسبت به تفاوتهای کوچکمان جواب دهیم.شاید مشکل هم از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای رهایی از خرده گیری های دیگران همانطوری باشیم که همه قبولش دارند و کسی نمی تواند بر آن اشکال وارد کند.خیلی استدلال ساده است که اگر می خواهی چیز متفاوتی در زندگی خود ببینی باید راه متفاوتی بروی.این کار هم چیز رویایی نیست.شعار هم نمی تواند باشد.مثلا اگر از خوردن آب با لیوان حس بهتری داری باید شوخی های اطرافیان را تحمل کنی!

2.بین جمعه و شنبه:حالم گرفته است،در انتخابات با یک واقعیت تلخ روبرو شدیم.

3.شنبه:دلم گرفته.این هفته آخرین جلسات کلاس زبانه و دلم براش تنگ میشه.

4.یکشنبه نیامده:فردا دوستی که توی این سالها بیشتر از همه بهم نزدیک بود از این شهر میره.بهش گفتم برنگرده،بهش گفتم در راه حرکت رو به جلو به هوای گذشته به عقب برنگرد.سکوتهام یادم می یاد،سکوتهای دوست داشتنی،خنده ها، سفرها،مهربانی هایش.امروز دوست دارم بالا و بالاتر برود.

از جاهای دیگر

 

* میگما قبل از انتخابات ماها راجع به چی حرف می زدیم؟ چیکارا می کردیم؟ چطور زندگی می کردیم؟ من چرا هیچی یادم نمیاد؟!
http://zahra-hb.com/1388/03/temporary-amnesia/


درخواست طلاق به خاطر آرامش شوهر

 

گروه حوادث؛ زني به خاطر آنکه شوهرش مرد آرامي است و هيچ گاه عصباني نمي شود به دادگاه خانواده رفت و خواستار جدايي از او شد.

به گزارش خبرنگار ما اين زن که رعنا نام دارد و هشت سال از زندگي مشترکش با شوهرش بيژن مي گذرد پس از آنکه از آرامش همسرش به تنگ آمد صبح ديروز همراه با وي به دادگاه خانواده رفت تا به زندگي با او پايان دهد. رعنا به قاضي دادگاه گفت؛ من و بيژن سال ها قبل هم دانشگاهي بوديم و چند مرتبه در پروژه هاي درسي با هم همکاري کرديم و بعد از مدتي به يکديگر علاقه مند شديم و ازدواج کرديم. بيژن مرد آرام و متيني بود طوري که بسياري از دوستان و آشنايان مان حسرت زندگي آرام ما را مي خوردند. هر وقت مشکلي در زندگي مان پيش مي آمد او در کمال آرامش با تدبير خاصي مشکلات را حل مي کرد. رفتار او در هر موقعيتي تغيير نمي کرد اما به تدريج فهميدم خونسردي او به اين خاطر است که وي مرد بي تفاوتي است و به مسائل زندگي مان اهميت نمي دهد. هر وقت که با هم بحث مي کرديم هيچ رفتار تندي نداشت. حتي اگر من به او پرخاش مي کردم باز هم خونسردي اش را حفظ مي کرد و جوابم را نمي داد. بيژن هميشه لبخند بر لب داشت و هيچ چيز نمي توانست او را عصبي کند. در مدت هشت سال زندگي مشترک مان آرزوي اينکه شوهرم يک حرف تند به من بزند يا يک برخورد عصبي و خشن داشته باشد به دلم ماند. بيژن بيش از حد خونسرد است و به رغم علاقه يي که به او دارم ديگر نمي توانم با وي زندگي کنم.

http://www.etemaad.ir/Released/88-02-19/97.htm#144042

در حاشيه دادگاه يک داستان نويس و توضيح مدير اداره کتاب درباره درج تصوير شاعر روي جلد
انتخابات و خواست هاي صنفي
امير حسين خورشيد فر
در يک ماه گذشته دو خبر حوزه ادبيات دهان به دهان چرخيد و در رسانه هاي مختلف بازتاب داشت و ظاهراً به سرانجام رسيد؛ اولي ماجراي شکايت ايران خودرو از پدرام رضايي زاده داستان نويس بود که در مجموعه اش «مرگ بازي» اتومبيل ساخته اين کارخانه آتش مي گيرد و به زعم مديران کارخانه ايران خودرو اين مورد مصداق دقيق نشر اکاذيب و عامل مرگ و مير معرفي کردن محصولات اين شرکت است. اين پرونده باور نکردني بازتاب گسترده يي در سايت هاي اينترنتي و روزنامه ها داشت به ويژه از آن رو که همه را به ياد مشکل مشابه يعقوب يادعلي انداخت. خوشبختانه در آخرين جلسه دادگاه ايران خودرو از شکايت خود صرف نظر کرد مشروط بر اينکه در چاپ هاي بعدي کتاب پانويسي به آن اضافه شود ( که در چاپ سوم شده ) به اين مضمون که مشکل اتومبيل هاي ساخت شرکت ايران خودرو بعد از سال 84 حل شده و خطر آتش سوزي هيچ کس را تهديد نمي کند.


http://www.etemaad.ir/Released/88-03-09/151.htm#146881

آقای نورانی را پنج گروه در پیروزی اش یاری خواهند کرد

1.سیستم گریز ها:این ها آدمهایی هستند که از اینکه در چهار چوب مقررات یک سیستم قرار بگیرند آزار می بیند.آنها دوست دارند به همه چیز رنگ رابطه ای-رفاقتی بدهند.شاید فکر کنند منظور بدی هم ندارند فقط تفکر جهادی یا آزاد دارند!در این جامعه کم نیستند.

2.کوته بین ها:کسانی که حقوقشان اضافه شده است،کسانی که میخواهند در دولت او رسمی ِ دولت شوند،وامی بگیرند یا شغلی برایشان دست و پا شود(هر چند کاذب و در واقع هیچکاره).این تفکر به این می اندیشد که در جامعه ما که هیچ چیز ثبات ندارد و هیچ کس به فردایش اطمینان ندارد همینکه امروز اوضاع بهتری داشته باشیم از همه چیز مهم تر است.آنها حاضرند تمام فردا را با کمی از امروز عوض کنند.این دسته بسیار بسیار زیادند.اینها همان آدمهایی هستند که شاید رشوه بگیرند،شاید ترجیح دهند از کار خود بزنند تا زندگی شان بهتر بگذرد.اینها به آینده اعتقادی ندارند.

3.بالا رفته ها:این دسته از نردبان تصمیمات عشقی-شکمی آقای نورانی و گروه او بالا رفته اند ،می دانند که اگر او نباشد از آن بالا به پایین پرت خواهند شد.پس بنابراین دوست دارند او بر سرقدرت بماند.هر روز که از کار آقای نورانی و گروهش می گذرد این آدمها در لایه های گسترده تری نفوذ می کنند و بیشتر می شوند.این آدمها هنوز گستردگی عام ندارند.خیلی از اطرافیان آقای نورانی از همین دسته هستند.

4.به هیچ بسته ها:این گروه -حداقل در خیال خود- تصور می کنند هیچ کسی نمی تواند اوضاع آنها را چندان بهبود ببخشد پس بنابراین ترجیح می دهند به کسی رای دهند که حداقل باقی جایگاه داران را رسوا کنند و حداقل در ظاهر نزدیک آنها زندگی کند.به کسی رای می دهند که لااقل گاهی به شهر آنها بیاید و شاید هم توانستند نامه ای به دستش برسانند و نفعی دو روزه ببرند.کم نیستند.نوسان هم دارند.

5.مطلقا توهمی ها:کسانی که در خیالشان توی کوههای جنوب لبنان می جنگند و خانه بهشت شان را دارند رفقای جمهوری کومور یا گامبیا با عشق و کمکهای بلاعوض ما می سازند.کسانی که افتخار می کنند در حیاط خلوت امپریالیسم کارخانه سیمان ساخته اند.برای این دسته یکی از رفقا به بالاترین جا رسیده و از طرف آنها در تریبون سازمان ملل به سمت بزرگترین دشمن،اسرائیل،موشک شهاب نشانه می گیرد و بر سر بزرگترین قدرتها فریاد بی حساب می زند!از همه خطرناک ترین، همین ها هستند.چون فکر می کنم خود آقای نورانی هم از این دسته است.عشق به قدرت در آنها جنس خاص خود را دارد.

یادداشتهای یک لعنتی ِ تنها

الف.دیروز مدیر پروژه به شوخی می گفت که دیروز توی تلوزیون شنیده که "این روزها هیچ کس تنها نیست!" گفت که دیگر نگو که تنهایی.
ب.امروز داشتم فکر میکردم چرا بعضی ها این همه از تنهایی می ترسند؟چرا بعضی ها از رفتن دوستانشان اینقدر می ترسند یاغمگین می شوند؟چرا بعضی این همه به آدمهای اطرافشان چسبیده اند و فکر می کنند که اگر آن آدمها را از دست بدهند بیچاره خواهند شد.سعی کردم سناریوی آنها را در ذهنم مجسم کنم.همان سناریویی که ممکن است در ذهن هر کسی از جمله خودم شکل بگیرد.این آدمها در ذهن خود مجسم می کنند اگر فلانی و بهمانی مرا رها کنند(1)در دنیای من(2)هیچ آدم دیگری باقی نخواهد ماند(3) و آنموقع با که حرف بزنم؟تنهایی مرا بیچاره خواهد کرد(4)

(1) قرار نیست کسی ما را رها کند یا ما کسی را.مسئله این است که ما باید شجاع باشیم و چیزهای موجود را پشت سر بگذاریم تا به بهترین کیفیت ها دست یابیم.

(2)دنیای ما چیز ثابتی نیست.امروز یک دنیا داریم و فردا می توانیم جهان جدیدی را خلق کنیم.هیچ چیز،جایی که هستیم،با آدمهایی که هستیم،فرمی که هستیم قرار نیست همیشگی باشد.عقلانیت در تغییر و بهبود مستمر است.

(3)یک فرض غلط کرده ایم.تصور اینکه ما در جهانمان منفعل هستیم و توانایی این را نداریم که رابطه های جدید به دست بیاوریم.حتی فرض اینکه این کار بسیار سخت خواهد بود نیز غلط است.مسئله فقط واقع بینی و شجاعت و صداقت و حسن نیت در رابطه و دوستی است.

(4)چرا ما این همه از تنهایی می ترسیم؟چه غول ترسناکی در آن منتظر ماست؟تنهایی می تواند ما را با خود آشنا کند و قدر هر چیزی(زمان،دوست،عشق،زندگی،عمر) را بهتر به ما نشان خواهد داد.نه!تنهایی ما را بیچاره نخواهد کرد،شبیه چاله هم نیست که اگر افتادیم در آن بیچاره شویم و دیگر نتوانیم بیرون بیاییم.پشت تنهایی با هم بودن هم زیباتر است.

ج.درد اساسی ما ترس و تنبلی است.
د.گفتن این حرفها در روزهایی که دو نفر از بهترین و مهم ترین آدمهای دنیایم به سفر بلندی رفته اند را باید در فرصتی برای خودم معنی کنم.

دیروز با یک راننده عشقی

دیروز با یکی از همکاران از کار برمی گشتیم خانه.در راه حرف از کتابها که خوانده ایم و فیلم هایی که دیده ایم شد.در مورد نویسنده ها نظر دادیم و فیلمها را با هم مقایسه کردیم.از یک جایی به بعد یواش یواش شانس تصادف کردنمان شدیدا افزایش پیدا کرد.راننده حرکتهای پیش بینی نشده می کرد.می رفت توی دل ماشینها،بی هوا از عرض خیابان رد می شد.کار به آنجا کشید که من و دوستم که پشت نشسته بود شروع کردیم به راهنمایی کردن او و در بین آن حرفهای خودمان را در مورد فیلمها و کتابها و آدمها ادامه دادیم.از یک جایی به بعد اوضاع از آن هم افتضاح تر شده بود.سمت راست را به چپ می خواست بپیچد،خیابان هفده کیانپارس را نمی دانست کجاست،کیانپارس شرقی را نمی دانست کدام طرف است.تمام تمرکزمان را گذاشتیم روی سالم به خانه رسیدن.بالاخره چیزی گفت.گفت که داشتم اسم کتابهایی که می گفتید را حفظ می کردم و حواسم نیست.منتظر شدم تا دوستم به مقصد برسد تا جو گیر حضور در برابر یک دختر نباشد.وقتی تنها شدیم از او پرسیدم به کتاب علاقه دارد؟گفت چطور کتابخوان شده،گفت کتابفروشی داشته و شریکش سر او کلاه گذاشته،گفت سه هزار کتاب در کتابخانه اش هست و فرصت ندارد بخواند،گفت هر کتابی خواستی بگو برایت بیاورم.از سلیقه اش در کتابخوانی گفت.کمی معلوماتش را به رخ کشید.سعی کردم سکوت کنم و حرفهای او را بشنوم.فقط سعی کردم آرام ش کنم.گفتم که هر کسی یک سرگرمی دارد.خواندن و فیلم دیدن هم می تواند یک تفریح باشد، مثلا به جای تلوزیون، البته اگر نخواهی کار حرفه ای سینما و ادبیات بکنی.

دیروز دوستی می گفت تو در ادبیاتت پر از تردید و سردرگمی و بدون نتیجه می نویسی بنابراین این بار نتیجه گیری مستقیم می کنیم:

1.اگر دوست داری مثل یک مترسک ابله جلوی تلوزیون وقت خود را بگذرانی هیچ اشکالی ندارد،این هم برای خودش یک تفریح است!وقتی هم وسط سریال مورد علاقه ات تبلیغ شروع می شود دو دستی بکوب توی سرت!

2.اگر روزی توهم این را داشتی که با کتاب خواندن وفیلم دیدن یک متفکر یا آدم بزرگ خواهی شد لطفا بعدا راننده آژانس نشو،جان مردم در خطر می افتد!

3.اگر روزی با کتاب و تفکر سَر و سِری داشتی ولی امروز چنان زاییده ای در زندگی که فقط فرصت داری با زن(شوهر) خود سر و کله بزنی و در میانه اش خودت را با تلویزیون سرگرم کنی هیچ نگران نشو راننده آژانس ما هم همین بلا سرش آمده!هر دوی شما محکوم به مرگید!

شوخی کردم.هر جور دوست دارید برید حال زندگی رو ببرید که داره می گذره و شوخی هم نداره!

پی نوشت:دلم نوشتن طنز می خواهد.

یک روز تماما خوب

یک روز تماما خوب:
1.در پایان یک روز خوب و لذت بخش و پرماجرا آنچنان سرخوش هستید که با آهنگی کمی شاد ناخودآگاه دستتان تکان می خورد و نزدیک است شروع کنید به رقص.سرخوش هستید.مثل یک مستی کم و بدون سر درد.
1.5.ایده داستان جدیدتان را برای کسی که غیر فنی است تعریف می کنید و کمی از ابتدای آن را برای او می خوانید،او می گوید عالی است و از ایده آن به هیجان می آید تا خاطراتش را در آن مورد بگوید.
2.فرصت این  را پیدا می کنید که به کسانی که به شما مهربانی و لطف کرده اند شما هم لطف کوچکی کنید،در راه برگشت از خانه آنها در خیابان بدون وسیله معطل می مانید و در تمام لحظات دقیقا می دانید برای چه در آن وضعیت هستید(البته توبه هم می کنید که آن ساعت شب لطف کسی را پاسخ دهید.)
3.دوستتان در حال رفتن از این شهر است.در تمام طول مدت دوستی هر وقت پیشنهاد با هم بودن و همراه شدن داد با رضایت قلبی قبول کرده اید و حالا حس می کنید او هیچ جا نمی رود،هر جا برود در قلب شما هست،خاطراتش با شماست.او را دوست دارید و خوشحالید که کسانی که دوست دارید را به آزادی دوست دارید.احساس از دست رفتنی نیست.آزادی زیباست.
4.کسی هست که اول عاشقش بوده اید،بعد از او متنفر شدید زیرا شما را نمی پذیرفت،بعد او را با کسان دیگری جایگزین کردید ولی همیشه یاد او ته ذهنتان بوده است،حالا با او آسوده و سرخوش حرف می زنید و حس می کنید از او آزادید.شوخی می کنید و حتی او را اذیت می کنید و او هم.
5.در خانه کامل خود با چراغهای زیاد،با گوشه های زیاد،با گوشه گیری که از دنیا دارد،با حس صاحب بودنی که نسبت به آن دارید،با آزادی که در آن دارید،به خواب می روید.

 

 

زندگی در پیش رو*

1.راستش گاهی داخل یک گودال بزرگ از زمان می افتم و از خودم می پرسم "من وقتی کوچک بودم" چطوری به "من الان" وصل شد.نمی دانم!شاید این وسطها چند پله را گم کرده ام.
2.خودم را به یاد می آورم که با شلوارک زرد و پیراهن سفید نازک توی خیابانهای محله قدیمی مان راه می رفتم و داد می زدم "بدو بدو خنجر باری!" تابستان بود و مدرسه ها تعطیل.کلاس دوم ابتدایی بودم.بخشی از وقت خود را با فروختن شیرینی توی کوچه های اطراف خانه به بچه های هم سن می گذراندیم.
3.خودم را به یاد می آورم که با پروانه خواهرم توی حیاط بدمینتون یا فوتبال بازی می کنیم.من دبیرستان بودم و او راهنمایی.ما بیشتر زمان فراغت خود را با هم می گذرانیم و بیشتر توی حیاط.من از محیط های پسرانه ای و کوچه ای دور ماندم.
4.خودم را به یاد می آورم که اضطراب کنکور داشت خفه ام می کرد و یک روز بعد از سالها اشکم از اضطراب زیاد سرازیر شد.مادرم بردم یک گوشه و ازم پرسید چه شده؟گفتم نگرانم کنکور قبول نشوم.گفت نگران نباش هر جور بشه اشکالی نداره.و دلهره من از آستانه گریه کردن پایین تر آمد.روزهای سخت آن دوره گذشتند.الان پروانه بچه دارد.من سالهاست عمیقا گریه نکرده ام.
5.یک چیز ساده هست.وقتی روی لبه اکنون ایستاده ای همه تاریخ گذشته ات مثل سطح یک دو بعدی و فشرده شده به نظرت می آید.شاید برای همین است که حس می کنم الان چقدر نسبت به گذشته خالی ام.
6.گاهی از این می ترسم که تجربیاتم از من چه ساخته اند.همه تجربیات سخت و آسان داشته اند و من هم.به این فکر می کنم چقدر هولناک است اگر این درست باشد که تجربیات تلخِ جدا شدن از انسانهایی که دوستشان داشته ام امروز از من آدمی ساخته است که در مقابل جدا شدن و دور شدن از انسانهایی که دوستشان دارم فقط می ایستم و نگاه می کنم.گرچه کاری برای نرفتن آنها نمی شود کرد ولی اینطور ساکت ایستادن و بدون احساس به نظر رسیدن هم هولناک است.یاد بیگانه آلبر کامو می افتم.
7.اینکه آدمهایی را دوست دارم و فقط با این دوست داشتن زندگی می کنم و تلاشی برای به دست آوردنشان و یا نزدیک نگه داشتنشان نمی کنم.فکر می کنم هیچ آدمی مال دیگری نخواهد بود،ما فقط کنار هم هستیم یا نیستیم.و عمر تمام می شود.

*رومان گاری

چیزهای با اهمیتی هم وجود دارد

چیزهایی هست که دوست ندارم حرفی از آنها در اینجا بزنم.چیزی مثل رفتن یک دوست از شهرم.چیزهایی مثل عبور کردن از یک دوره خوب از زندگی.چیزهایی مثل تردید هایی که در کیفیت بعضی از نزدیک ترین هایم پیدا می کنم.شاید لحظه های آزمون نزدیک باشد.

شراب کهنه

1.دیروز در اراک کنکور ارشد دادم.راستش فکر می کنم "در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد" رفتم اراک امتحان دادم تا اولا مسیر آینده را به آن سمتی که دوست دارم هدایت کنم و دوما طرحی نو در اندازم.راستش در شرایط فعلی برایم خیلی سخت است از لحاظ علمی چند سطح بالاتر از چیزی که الان هستم در کنکور ظاهر شوم.پس به حیله های راه گشا می اندیشم.

2.در راه بازگشت با پسری مخترع و محقق در زمینه رباتیک و اتوماسیون همسفر بودم.از او پرسیدم روزی چند ساعت برای رشته اش وقت می گذارد؟از او پرسیدم آیا از لحاظ مالی تامین می شود؟از او پرسیدم آیا فکر می کند همیشه در این زمینه ها فعال خواهد بود یا به دنبال یک کار دولتی است؟به "حرفه ای بودن" در یک موضوع فکر کردم.به اینکه کاری را با بهترین کیفیت بلد باشی انجام دهی و مشغول انجام دادنش باشی.متولد شصت و پنج بود.پنج سال کوچکتر از من.برای دیدار نامزدش هزار و پانصد کیلومتر رفته بود و حالا هزار و پانصد کیلومتر را برمی گشت.به این فکر کردم آیا عشق چیزی است که با کهولت رنگ و معنی می بازد یا فقط شکل عوض می کند؟

 

 

چند قدم در هیچ

این روزها در مورد هر حرف و ایده ای که به ذهنم می آید جواب تکذیبی و از موضع رد دارم.مدام فکر ها می آیند و چند لحظه بعد با جوابهایی که به آن می دهم مثل یک ابر نازک وناپایدار محو می شود.

Bo Jackson:"Set your goals high, and don't stop till you get there."
هدفهای خود را بالا بگیرید و تا زمانی که به آنها نرسیده اید متوقف نشوید.
به نظر شما این یک سرکار گذاشتن وسیع به وسعت همه عمر نیست؟آیا هدفهای بزرگ را انتخاب نمی کنیم تا فراموش کنیم کل این زندگی بیهوده است و در آخر هیچ می شود؟

Jacob Bronowski:"The world can only be grasped by action, not by contemplation."
جهان فقط بوسیله عمل به دست می آید نه بوسیله تامل.
آیا اعمال ما حاصل اراده ما هستند یا فقط یک اجبار و الزام و احساس نیاز شدید می تواند ما را به هدفی برساند؟آیا اندیشه ما جز اینکه طرحی برای انجام آنچه همین حالا درگیرش هستیم بسازد کار دیگری می کند؟آیا اندیشه ما توانایی طرح ریزی یک تغییر اساسی در کل زندگی ما را دارد؟

Marie Curie:"Nothing in life is to be feared, it is only to be understood. Now is the time to understand more, so that we may fear less."
هیچ چیزی در زندگی برای ترسیدن وجود ندارد بلکه فقط باید فهمیده شود.حالا زمانی برای فهم بیشتر است بنابراین شاید کمتر بترسیم.
آیا واقعا حالا ما بیشتر درک می کنیم و می فهمیم یا اینکه فقط چیزهای بیشتری می دانیم؟آیا وقتی یک نفر فکر کند بیشتر از گذشته-یا خیلی- می فهمد از همان لحظه تلاشش برای درک را از دست نمی دهد و به یک انسان دگم و بد اخلاق در درک کردن تبدیل نمی شود؟آیا خطرناک ترین توهم ما این نیست که ما به اندازه کافی می فهمیم و یک انسان فهمیده در این محیط پر از آدمهای بی فکر هستیم؟

Plato:"There are three classes of men; lovers of wisdom, lovers of honor, and lovers of gain."
سه دسته از مردان وجود دارند:عاشقان خردمندی،عاشقان افتخار،عاشقان به دست آوردن.
آیا دسته های بیشتری وجود ندارند؟من دسته ای از آدمها را می شناسم که هیچ چیز نیستند.با غرور روی زمین راه می روند،با خود خواهی تمام با تحقیر دیگران تسکین پیدا می کنند،مدام از دیگران با اشکال می گیرند.نمی پذیرند دیگران از آنها اشکال بگیرند.آدمهایی که وقتی حال خودشان خوب نیست دوست دارند با تحقیر دنیا همه چیز را به بی ارزشی آن لحظه خود کنند.


پی نوشت:از وقتی جایم را در محل کار عوض کرده ام کمتر دیگران کنارم می آیند و حرف می زنند.قبلا جایی بودم که بیشتر محل عبور بود.

زن بودن

امشب به این فکر می کردم:
عجب تکلفی در دختر بودن هست! از چیزهای مخصوصی که می پوشند گرفته تا اتفاقاتی که هر ماه می افتد، حدود و محدودیتهایی که باید رعایت کنند، محاسباتی که در رابطه هاشان باید در نظر بگیرند، احساساتی که اغلبشان در گیر آن هستند. والله حق دارند اگر کلا شاکی باشند یا کمی خسته یا شاید گیج!

انتخاب

1.شاید یک روزی بود که میشد فکر کرد "به ما چه کی  توی انتخابات در میاد؟هر کی باشه زیاد فرقی نمی کنه!" خب شاید این روزها کمتر کسی باشه با دیدن این استثنای نورانی بخواد اینطوری فکر کنه.راستش من فکر می کنم اگه از استثناهای چنین نورانی بگذریم این فکر درست خواهد بود که واقعا خیلی زیاد فرقی نمی کنه، چون آنچه انجام میشه اصولا بیشتر تحت تاثیر جبر زمانه و سیستم حاکم قرار داره که فراتر از یک لایه و دو لایه تغییره.حرفهای انتخاباتی رو تا حد کنترل شده ای می شنوم و دوست دارم از استثناهای نورانی رها بشیم،در سیستم جاری امید بیشتری ندارم.

2.برام جالب بود که آقای کروبی دفعه قبل انتخابات توسط دکتر سروش حمایت شد و دکتر برای ایشان مقاله مفصلی در باب پایه های تئوریک حمایت از کروبی!!! نوشت.در دور جدید خبری از دکتر سروش نیست فقط کروبی با ساسی مانکن دیدار کرده.خلاقیت و رو به جلو بودن آقای کروبی واقعا ستودنی است.

3.بی ربط 1:برایم جالب است می شنوم مردم عاشق شخصیتهای سریالهای تلوزیونی می شوند.با مزه است.با توجه به طول بسیار زیاد بعضی از این سریالها از آنها هم مثل زن و شوهر خود خسته نمی شوند؟یاد یکی از دوستان بسیار بسیار عزیز دانشگاهم افتادم که شیفته لونا شاد(صدای آمریکا)بود.

4.بی ربط 2:به یکی از دوستانم قول داده بودم بنویسم که نظرم در مورد عشق یک طرفه چیست؟راستش قبلا فکر می کردم نباید اتفاق بیافتد،فکر می کردم نشانه خوب ارتباط برقرار نکردن با طرف است.این روزها حس ویژه ای به آن دارم.دوستش دارم،برایم مثل یک کودک خجالتی دوست داشتنی است.به نظرم زیبا و انسانی است.دوستم می گفت گدایی محبت است.به نظر من دیدن آزادانه زیبایی است.به نظرم صداقت قابل احترامی در آن هست.

یک دور کامل

امشب بین این چند تا جمله دارم دور می زنم:

1.باید با بیشترین نیرو و توان از جا پرید و اثر دستمون رو روی دیوار هستی گذاشت.باید رسید به بالاترین جایی که می تونیم برسیم.

2.تا کی باید رنج کشید و به دست آورد؟کی قراره دوره به دست آوردن تموم بشه و دوره لذت بردن از آنچه به دست آورده ایم شروع بشه؟تقریبا دارم از نیمه عمر می گذرم.

3.تا چه حد زندگی ای که در طول یک روز برای خودم الان درست کرده ام همان چیزی است که واقعا دوست دارم؟همان چیزی است که باید باشد.

4.من چقدر توهم این را دارم که در مسیر "چیز دیگری شدن" هستم و چقدر می پذیرم که همینی هستم که الان هستم!چقدر درک درستی دارم از اینکه الان واقعا چه هستم.

5.خروجی زندگی من چه خواهد بود؟آیا اصلا لزومی دارد خروجی داشته باشم؟

6.تا چه حد مجازیم با پرسیدن از خود در مورد کیفیتها، همان لحظه های پرسیدن را از دست بدهیم؟

دردی برای یک نفر

1.دیروز صبح کاملا حالم خوب بود،نزدیک ظهر کمی گلویم درد می کرد و ساعت دو بعد از ظهر با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند.دچار التهاب لوزه و زبان کوچک و باقی جوارح آن قسمت شده بودم.داشتم خفه می شدم و رنج آور ترین کار قورت دادن آب دهان بود.
2.میلیونها بار در مورد اهمیت سلامتی شنیده ام و گفته ام اما روزهای بیماری آن را با تمام وجودت حس می کنی.
3.فکر کردم به اینکه چه موقع زمانی خواهد بود که من از این تنهایی بیرون می آیم و کسی را پیدا می کنم که مراقب همدیگر باشیم؟دیروز توی خانه بسیار سخت بود در حالت ضعف آب را از توی یخچال به کنار تختم بیاورم.
4.نمی دانم چه بگویم در مورد دوستانی که هیچ نفع مشخصی برای آنها نداشته ام و تعهد یا وابستگی به هم نداریم وحتی بعضی هاشان را اذیت کرده ام ولی دیروز و امروز به من لطف داشتند و حالم را پرسیدند یا برایم نگران بودند.حس قدردانی و حس دوست داشتنشان.
5.سوالی که توی ذهنم بود این است که اگر قرار بود دیروز بمیرم دوست داشتم وابستگانی مثل همسر یا بچه داشته باشم یا در همین وضعیتی که الان دارم باشد.راستش فکر کردم تا وقتی داری جان می دهی و توی رختخواب افتاده ای سخت است که تنها باشی،بیچارگی گسترده ای دارد اما وقتی مردی دیگر نیستی و آن آدمهای اطرفت می مانند با غمشان.فکر کردم خود خواهی است برای آن چند لحظه سخت بخواهم که کسان دیگری مدتها غمگین باشند.اینکه تنهایی حقیقت زندگی ما است را پذیرفته ام و شکل دیگری را خواستن، خودخواهی و درگیر کردن دیگران در دردهای خود است.هنوز هم اوج تنهایی و بیچارگی لحظه های دردناک دیروز بعد از ظهر در خاطرم هست.

یک جور دیگر

یک چیزهایی توی محیط ما هستند که هر روز ما را آزار می دهند و جالب این است که خیلی از آنها را با حرکت کوچکی می شود حذف کرد.چند وقت پیش یک تغییر کوچک روی کامپیوتر همه همکاران ایجاد کردیم که موقع شروع کار با نرم افزار مورد استفاده در اینجا، یک پیغام مشاهده کنند و بعد از تایید آن به کار خود ادامه دهند،همه شاکی هستند که این کار اضافه چیست که باید انجام دهند ولی تا حالا ندیده ام کسی برود و آن را روی کامپیوتر خود اصلاح کند و از آن خلاص شود.خود من هم همین الان به ذهنم رسید چرا آن برای خودم حذف نمی کنم؟توی زندگی هم گاهی پیش می آید که تغییر کوچکی در روشهای زندگی می دهم ،یا یک مشکل کوچک را حل می کنم و بعد از خودم می پرسم چرا این مدت این مسئله را تحمل کرده بودم و زودتر به فکرم نرسیده بود درستش کنم؟