
این روزها در مورد هر حرف و ایده ای که به ذهنم می آید جواب تکذیبی و از موضع رد دارم.مدام فکر ها می آیند و چند لحظه بعد با جوابهایی که به آن می دهم مثل یک ابر نازک وناپایدار محو می شود.
Bo Jackson:"Set your goals high, and don't stop till you get there."
هدفهای خود را بالا بگیرید و تا زمانی که به آنها نرسیده اید متوقف نشوید.
به نظر شما این یک سرکار گذاشتن وسیع به وسعت همه عمر نیست؟آیا هدفهای بزرگ را انتخاب نمی کنیم تا فراموش کنیم کل این زندگی بیهوده است و در آخر هیچ می شود؟
Jacob Bronowski:"The world can only be grasped by action, not by contemplation."
جهان فقط بوسیله عمل به دست می آید نه بوسیله تامل.
آیا اعمال ما حاصل اراده ما هستند یا فقط یک اجبار و الزام و احساس نیاز شدید می تواند ما را به هدفی برساند؟آیا اندیشه ما جز اینکه طرحی برای انجام آنچه همین حالا درگیرش هستیم بسازد کار دیگری می کند؟آیا اندیشه ما توانایی طرح ریزی یک تغییر اساسی در کل زندگی ما را دارد؟
Marie Curie:"Nothing in life is to be feared, it is only to be understood. Now is the time to understand more, so that we may fear less."
هیچ چیزی در زندگی برای ترسیدن وجود ندارد بلکه فقط باید فهمیده شود.حالا زمانی برای فهم بیشتر است بنابراین شاید کمتر بترسیم.
آیا واقعا حالا ما بیشتر درک می کنیم و می فهمیم یا اینکه فقط چیزهای بیشتری می دانیم؟آیا وقتی یک نفر فکر کند بیشتر از گذشته-یا خیلی- می فهمد از همان لحظه تلاشش برای درک را از دست نمی دهد و به یک انسان دگم و بد اخلاق در درک کردن تبدیل نمی شود؟آیا خطرناک ترین توهم ما این نیست که ما به اندازه کافی می فهمیم و یک انسان فهمیده در این محیط پر از آدمهای بی فکر هستیم؟
Plato:"There are three classes of men; lovers of wisdom, lovers of honor, and lovers of gain."
سه دسته از مردان وجود دارند:عاشقان خردمندی،عاشقان افتخار،عاشقان به دست آوردن.
آیا دسته های بیشتری وجود ندارند؟من دسته ای از آدمها را می شناسم که هیچ چیز نیستند.با غرور روی زمین راه می روند،با خود خواهی تمام با تحقیر دیگران تسکین پیدا می کنند،مدام از دیگران با اشکال می گیرند.نمی پذیرند دیگران از آنها اشکال بگیرند.آدمهایی که وقتی حال خودشان خوب نیست دوست دارند با تحقیر دنیا همه چیز را به بی ارزشی آن لحظه خود کنند.
پی نوشت:از وقتی جایم را در محل کار عوض کرده ام کمتر دیگران کنارم می آیند و حرف می زنند.قبلا جایی بودم که بیشتر محل عبور بود.