1.دیروز صبح کاملا حالم خوب بود،نزدیک ظهر کمی گلویم درد می کرد و ساعت دو بعد از ظهر با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند.دچار التهاب لوزه و زبان کوچک و باقی جوارح آن قسمت شده بودم.داشتم خفه می شدم و رنج آور ترین کار قورت دادن آب دهان بود.
2.میلیونها بار در مورد اهمیت سلامتی شنیده ام و گفته ام اما روزهای بیماری آن را با تمام وجودت حس می کنی.
3.فکر کردم به اینکه چه موقع زمانی خواهد بود که من از این تنهایی بیرون می آیم و کسی را پیدا می کنم که مراقب همدیگر باشیم؟دیروز توی خانه بسیار سخت بود در حالت ضعف آب را از توی یخچال به کنار تختم بیاورم.
4.نمی دانم چه بگویم در مورد دوستانی که هیچ نفع مشخصی برای آنها نداشته ام و تعهد یا وابستگی به هم نداریم وحتی بعضی هاشان را اذیت کرده ام ولی دیروز و امروز به من لطف داشتند و حالم را پرسیدند یا برایم نگران بودند.حس قدردانی و حس دوست داشتنشان.
5.سوالی که توی ذهنم بود این است که اگر قرار بود دیروز بمیرم دوست داشتم وابستگانی مثل همسر یا بچه داشته باشم یا در همین وضعیتی که الان دارم باشد.راستش فکر کردم تا وقتی داری جان می دهی و توی رختخواب افتاده ای سخت است که تنها باشی،بیچارگی گسترده ای دارد اما وقتی مردی دیگر نیستی و آن آدمهای اطرفت می مانند با غمشان.فکر کردم خود خواهی است برای آن چند لحظه سخت بخواهم که کسان دیگری مدتها غمگین باشند.اینکه تنهایی حقیقت زندگی ما است را پذیرفته ام و شکل دیگری را خواستن، خودخواهی و درگیر کردن دیگران در دردهای خود است.هنوز هم اوج تنهایی و بیچارگی لحظه های دردناک دیروز بعد از ظهر در خاطرم هست.