در جواب یک دوست:خودمان و اولویتها

 

در جواب یک دوست:

1.افراط و تفریط:سوال اول اینکه اصلاح کردن خود دغدغه چه افرادی است؟بسیاری را می شناسیم که به هیچ عنوان دغدغه هر لحظه آنها نیست و معدودی هستند که در این راه دچار وسواس شده اند،آرامش روان خود را از دست داده اند و مثل آن مرغی که راه رفتن مرغ دیگر را سودا داشت مدام به خود پشت پا می زنند.روح مذهبی،عرفانی ما با همان آیه هایی که به آن اشاره کردی بستر مناسب همین وسواس هاست.چه بسیار آشفته کسانی که در راه اصلاح خود به وسواس دور باطل زده اند یا فقط بر رنج خود افزوده اند.راستش یکی از نزدیک ترین کسان من دچار وسواس شدید در بهداشت است و کارش سالها قبل مدتی به بیمارستان روانی کشید.سالها کنار او زندگی کرده ام و حالتهایش را دیده ام.خیلی حرف هست.در مورد خود او و حواشی اش...

2.راه میانه:باید راه میانه ای باشد.راه میانه ای برای اصلاح کردن خود.اما بستر این اصلاح چیست؟یعنی چرا می خواهیم خود را اصلاح کنیم؟در راه میانه روی دلیل این کارمان نیز نباید وسواس باشد.فکر کنم گسترده تر از آن باشد که بتوانم همه چیز را اینجا بگویم.به نظرم می رسد شخصا دلیل اصلاح کردن خودم رهایی از رنجها و بهبود کیفیت زندگی ام می باشد.حمله همه جانبه به خودم نمی کنم.وقتی خودم را مرور می کنم هرگز نمی گویم "کم تعقل میکنید-کم متذکر می شوید- کم پند می گیرید- کم عمل می کنید- کم ایمان می آورید کم... کم.... کم ...." وقتی از عرفان شنیدم که این راه پرخطر است فکر کردم نباید بلدوزر را برد به درون روح و فکر خود و کلی خرابه ایجاد کرد و بعد هم نشست بر آشفتگی آن  گریست و حرص خورد.دبیرستان و تا اوئل دانشگاه "اندی" را دوست داشتم و "دختر همسایه" ترانه محبوب من بود.تا سال چهارم با سراج و ناظری لذت بردم و این روزها محسن چاووشی و شجریان.از آلبوم جدید شهرام شب پره هم خوشم آمده آنجا که می گوید "در آن نفس که بمیرم به کوی تو باشم...."هنوز هم گاهی برای نوستالژی قشنگش "اندی"های قدیمی گوش میدهم.

3.بزرگان:چگونه به بزرگان مراجعه کنیم.به چه بزرگانی مراجعه کنیم.کی به بزرگان مراجعه کنیم.به عنوان انسانی که دستش نمی لرزد،شبها راحت می خوابد،در روز خنده هایش بیشتر از اشکهایش است با آرامش به محضر بزرگانی که زندگی شان شکوفا شده می روم و سعی می کنم نقاط عطف آنها را پیدا کنم.دیشب داشتم می خواندم که لیلی گلستان چطور کودکی و نوجوانی اش را گذرانده،پدرش چه اشکالاتی از دیدگاه او داشته،جالب بود.اما اگر شبها خوابم نمی برد لیلی گلستان دردی از من دوا نمی کرد باید می رفتم پیش روان پزشک،نشان می داد جایی خیلی کج رفته ام،با سرعت غیر مجاز رفته ام،حالا ماشین روحم چپ کرده و باید به یکی از روانشناسهای شهرم مراجعه کنم.روی تختش دراز بکشم و خود را به او بسپارم.اما آیا وقتی هم هست که به بزرگان مراجعه نکنیم؟امروز وقتی از خودم پرسیدم قدم رو به جلوی تو چه بوده است و جواب خوبی برایش نداشتم برایم هیچ بزرگی و کوچکی مهم نبود.فقط باید می نشستم آن روزم را نجات می دادم.چه روزها هست که ما با به خیال بزرگان یا یا با غم و درد کوه کاستی ها هیچ نمی کنیم و فقط یک روز دیگر را از دست می دهیم.وسواسمان را بیشتر می کنیم و به حل آن کمکی نمی کنیم.

4.آنچه مدام می کنیم:تو به من می گویی:"اما تو چه؟ مدام موسیقی گوش می دهی" چه درست می گویی.من همیشه موسیقی گوش می دهم.راستش در محل کار از شنیدن همهمه ها و زمزه های بیهوده بهتر است.به من کمک می کند تا روی کارهایی که به طور جدی مشغول آنها هستم و خودت از آنها خبر داری متمرکز شوم.در خانه موسیقی گوش می دهم زیرا حال مرا اغلب خوش می کند و گاهی هم آن را خاموش می کنم تا از سکوت لذت ببرم.کلا موسیقی تسلی بخش بزرگ من است.اما تو مدام چه می کنی؟لطفی که این چند سال در حق من کرده ای نقد مدام بوده است.گاهی دلم را آزرده است.گاهی هم فکر کرده ام دیگر توان تحملش را ندارم ولی در مجموع که نگاه می کنم عالی بوده.این از دیدگاه من.اما آیا نقد دیگران و زیر سوال بردن دیگران تسلی بخش تو نیست؟خدا رو شکر می کنم که اغلب اوقات مشغول به حال خودم هستم.با خودم رابطه خوب و دوستانه ای دارم.

5.اشکال:چند اشکال در کار من هست.اولا به خاطر هدفون که مجبورم سرکار استفاده کنم گوشم کمی وزوز می کند.گاهی به خاطر زیادی تیز کردن گوشم به حرفهایی که دیگران در موردم می زنند انرژی اضافی از دست می دهم.گاهی آنچنان که دلم می خواهد با اراده نیستم.مثلا وقتی تصمیم گرفتم دیگر نان را در ماکرویو گرم نکنم یکی دو ماهی تحمل کردم ولی باز دوباره گرم کردم.یا وقتی قرار شد وسط غذا آب نخورم گاهی عهد شکنی کردم.مدتی قبل که زیاد چت می کردم نتوانستم کمترش کنم آنچنان که دلم می خواست.آن روزها کمی تنها بودم.کتاب آنچنان که دلم می خواهد نمی خوانم.دلیل این یکی رو پیدا کردم.چند روز پیش کتاب سبکی دستم رسید و خیلی سریع خواندمش.با فکر خسته ای که از کار دارم تمرکز روی کتابهای سخت مشکل است باید فکری برایش کنم.

کیست که بتواند آتش در کف دست نهد و با یاد کوههای پربرف قفقاز خود را سرگرم سازد

1.منطقی بودن:
برای هر چیزی باید دلیل منطقی پیدا کرد،نباید ترسید از اینکه متفاوت از رای دیگران است.از دیشب به این فکر می کنم حقیقتا زندگی با آدم دیگر چه مزایایی دارد و چه معایبی.دیشب دوستانم خانه ام بودند و به نوبت به همه گیر دادند.گیرشان به من در مورد نوع زندگی ام بود.اینکه آشپزخانه و دستشویی خانه مرتب نیست.پذیرایی کیفیت خوبی ندارد و از این اشکالات حرفها کشیده شد به زندگی با یک آدم دیگر.اینکه زندگی مرا شکل خواهد داد و اینکه نمی تواند مرا تحمل کند.
2.هر آدمی شکل خودش را دارد:
راستش کاملا قبول دارم تحمل اینکه تمام وقت کنار آدم دیگری باشم ندارم.دو سه زوج در آن جمع بودند و دو سه مجرد.هیچ کدام از آنها آنچنان که من سالها مطلقا در یک خانه تنها بوده ام زندگی نکرده اند.یادم آمد چقدر بین زوج های اطرافم دیده ام چطور وقتی یکی از آنها به سفری می رود آن یکی مثل مرغ سرکنده بی قراری می کند و آشفته می شود یا زندگی اش آشفته می شود و به نظر می رسد فقط دقایق را می گذراند تا جفتش برگردد.یادم آمد اغلب دوستانم دور از خانواده شان چیزی را گم کرده اند و زود به زود دلتنگند.فکر کردم اصلا کلا مزیت بودن با دیگری چیست؟
3.شکل من:
من در خانه ام تنهایم.اما با کلی آدم ارتباط دارم.گاه به گاه مهمانانی که خودم دوست دارم را دعوت می کنم یا به محضرشان می روم.از کسی خوشم نیاید از دنیایم حذفش می کنم.تمام لحظه هایم همانطوری تنظیم شده است که خودم دوست دارم.خواب،کار،تفریح همه چیز دست خودم است.توی خانه وقتی تنهایم اغلب حالم خوش است و برای انجام کاری اشتیاق دارم.خوب یاد گرفته ام موقع دلتنگی یا در فکر بودن چطور اوضاع را در تنهایی مدیریت کنم و لازم نباشد به کسی پناه ببرم.این روزها هیچ علاقه ای برای همخانه شدن با آدم دیگری در وجودم ندارم و ذهنم در این مورد آرام است و جوری از یقین را دارد.
4.از دیدگاه آشپزخانه:
اینکه آشپزخانه ام مرتب نیست کوچکترین اهمیتی برایم ندارم.واقعیت، حتی از اینکه مجبور نیستم در این مورد و در هیچ موردی دیگران را راضی کنم خوشحالم.حتی گاهی توی دلم بعضی ها را  اینطوری می شناسم که تمام زندگی شان را همین کارها و ساختن خانه ای که برق می زند پرکرده است(گرچه در دلم ملامتی بهشان ندارم،هرکسی سرش را جوری گرم می کند).برای من فقط یک اصل وجود دارد:حس خودم!هر وقت حس کنم همان آشپزخانه به مرتب کردن نیاز دارد هر چقدر دلم می خواهد برایش وقت می گذارم.
5.نگاه دیگران:
اینکه آدم عیب جو باشی خودش بد است اما اینکه خیلی راحت و بی خیال از عیب هایی که دیده ای با دیگران حرف بزنی معنی اش چیست؟چقدر از ما به همین راحتی مثلا می گوییم:"آخه چرا اینطوری می کنی؟اونطوری نباش!" اگر کمی فرم زندگی ات با بقیه فرق داشته باشد(از نگاه دیگران درست زندگی نکنی) باید به این گیر دادنها عادت کنی.گاهی که خسته باشی بهتر است نایستی تا مدام توی مخت حرف بزنند و وقتی سر حوصله ای صبر کن و گوش بده و نقد کن و قدرت تحملت را بالا ببر.مطمئنی دوباره گیر خواهند داد.این ملت را تفاوت داشتن آشفته می کند.اسمش را می گذارند بدعت و تکفیرش می کنند.دیشب خودم را مقایسه کردم مثلا با چهار سال پیش.آن موقع ها دقیقا در همین موقعیت چقدر دلم آزار میدید و حداقل تا آخر مهمانی دل آزردگی را حس می کردم ولی دیشب این دل آزردگی در حد چند ثانیهء شنیدن آن قضاوتها و حرفها بود.

پی نوشت:خوب شد این پست رو نوشتم.شدیدا پست قبلی داشت سوتفاهم ایجاد می کرد!;)

از جاهای دیگر

«خورخه لوئيس بورخس» نويسنده و شاعر آرژانتيني با کتاب ها و نوشته هايش در ايران کاملاً شناخته شده است.
چندي قبل يک جنجال بر سر بورخس راه افتاد که سرانجام نيز به اين خبر منتهي شد؛ «يک مجله فرانسوي خبر منحصر به فردي منتشر کرد؛ خورخه لوئيس بورخس وجود نداشته است. چهره شناخته شده يي به اين نام، کسي نبوده جز ابداع گروه کوچکي از نويسندگان و روشنفکران آرژانتيني که آثار گروهي خود را زير نقاب يک پرسوناژ خيالي منتشر مي کردند و فرد شناخته شده به عنوان بورخس اين پيرمرد کور با عصا و لبخند گزنده اش، يک بازيگر درجه سوم ايتاليايي بوده است که در ابتدا فقط به خاطر يک شوخي ساده استخدام شده است و بعدها با افتادن در تله پرسوناژي که بازي مي کرده، به ناچار پذيرفته که واقعاً بورخس باشد.» اين خبر بورخسي و به خودي خود سرگرم کننده بود.او قبلاً هم با طنزي که هميشه مي توانست با توسل به آن خود را وارونه نشان دهد، اعلام کرد که او «اختراع کايوآ» بوده است. اما به قول سايت ها بهترين دليل حضورش همان داستان معروف «من و بورخس» است؛ «مطمئن نيستم ، حقيقتاً وجود داشته باشم، من همه نويسندگاني هستم که نوشته هايشان را خوانده ام، همه افرادي هستم که ملاقات کرده ام، همه زناني هستم که به آنها عشق ورزيده ام، همه شهرهايي هستم که به آنها سفر کرده ام، همه نياکانم“ شايد من علاقه داشته باشم، پدرم باشم، کسي که مي نوشت و مجال چاپ آثارش را نيافت. هيچ چيز، هيچ چيز، دوست من، چيزي که مي خواهم به شما بگويم اين است؛ من از هيچ چيز مطمئن نيستم، من چيزي نمي دانم...مي توانيد تصور کنيد من حتي تاريخ مرگم را نمي دانم؟» اما متاسفانه ما مي دانيم؛ « او 14 ژوئن سال 1986 درست زماني که 86 سال داشت در شهر ژنو در سوئيس چشم از جهان فرو بست.»

http://www.etemaad.ir/Released/88-06-04/330.htm

ازدواج براي مردها مفيد است


دانشمندان مي گويند مهم نيست بعد از ازدواج چقدر دعوا و مرافعه و کلنجار داشته باشيد بلکه مهم اين است که ازدواج براي حفظ سلامت به ويژه براي سلامت مردان مفيد است و در واقع مشکلات و خطرات سلامتي آنها را کاهش مي دهد. پژوهشگران دانشگاه آريزونا در امريکا طي يک بررسي جديد علمي، نمونه هاي خوني حاصل از 1715 داوطلب در گروه سني 57 تا 85 سال را بازبيني کردند تا سطح پروتئين CRP در اين افراد را اندازه گيري کنند. اين پروتئين به وسيله کبد و در واکنش به التهاب توليد مي شود. در مطالعات پيشين ارتباط CRP با بيماري قلبي، افسردگي و حتي سکته مغزي مشاهده شد. اين تيم تحقيقاتي از روي تجزيه و تحليل هاي پزشکي و آزمايشگاهي دريافتند ازدواج طولاني مدت احتمال ابتلا به بيماري هاي جدي و خطرناک را در مردها کاهش مي دهد. در واقع اين تحقيقات نشان مي دهد ازدواج بيش از ترک سيگار در حفاظت از بدن انسان در برابر بيماري هاي کشنده تاثيرگذار است. در اين پژوهش که در مجله سايکوسوماتيک مديسين منتشر شده، معلوم شد مقدار پروتئين CRP در مردان متاهل در هر گروه سني کمتر است. محققان تاکيد کرده اند مردها لزوماً اين نوع حمايت را از سوي ديگر دوستان و آشنايان خود دريافت نمي کنند و به همين خاطر است که ازدواج براي آنها اهميت دارد

http://www.etemaad.ir/Released/88-06-22/206.htm

برنامه موبایل:خواندن کشور سازنده از بارکد

اولین برنامه همگانی ام را برای ویندوز موبایل نوشته ام.همه ما دوست داریم بدانیم کالایی که می خریم ساخت چه کشوری است.خیلی وقتها پیدا کردن این اطلاع روی کالا مشکل است یا اصلا وجود ندارد ولی معمولا به راحتی بارکد کالا قابل دیده شدن است.این برنامه از روی بارکد به شما می گوید سازنده کالا چه کشوری است.

هدف برنامه:با وارد کردن سه رقم اول بارکد درج شده روی کالا سازنده واقعی کالا را کشف کنید.

محیط اجرایی:ویندوز موبایل 2003 به بالا (WM5,WM6)

الزامات:Compact Framwork 2.0(ویندوز موبایل 6.1 به صورت پیش فرض دارا می باشد)

طریقه نصب:آن را روی گوشی خود کپی کنید و آن را اجرا کنید.فرایند نصب استاندارد نرم افزار روی ویندوز موبایل آغاز می شود.

Subject:Windwos Mobile

لینک دانلود برنامه

Free Download Link

مرا به خاطر داشته باش:یک شروع رمانتیک یک پایان تراژیک


چند سال پیش که خواهرم دو سه سالی کنکوری بود اتفاق با مزه ای می افتاد.در تمام طول سال خودش را با تلوزیون و کارهای دیگر مشغول می کرد.فقط موقع نتیجه گرفتن که می شد کمی هیجان داشت و وقتی خبر قبول نشدنش را می شنید گریه بلندی سر می داد.بستگی داشت از کجا شروع کنی به دیدن او.آدم وقتی گریه صادقانه اش را می دید فکر می کرد بیچاره قربانی شده است و دلش می سوخت.وقتی کمی عقب تر می رفتی و به همه روزهایی که به کنکور فکر نکرده بود نگاه می کردی برایت خنده دار می شد آن گریه های روز نتایج.هم خنده دار بود هم عجیب که خودش  که می دانست هیچ نخوانده و هیچ خوب امتحان نداده چرا گریه می کند؟اصلا برای چی گریه می کند؟وقتی خودش عامل آن نتیجه است حق دارد برای رخ دادن آن شگفت زده شود؟حالا حکایت این فیلم "Remember Me" است.و حکایت خیلی از آدمهای اطراف.جالب است که خیلی از ما همدیگر را سالها محدود می کنیم و فکر می کنیم چون موفق به این کار شده ایم برنده ایم!ولی بعد (اغلب سالها بعد) که همدیگر را از دست می دهیم یا احیانا بر علیه هم شورش می کنیم گریه می کنیم که این چه بلایی بود سرمان آمد.چقدر این کار از هوشمندی به دور است.به زور تغییر دادن آدمها.به زور نگه داشتن یکی کنار خودمان.چقدر هوشمندانه است آزاد گذاشتن دیگران حتی به این قیمت که از دست بروند.این فیلم حکایت زن و مرد میان سالی است (با بچه های جوان) که به هم شوقی ندارند و هر دو ناگهان شروع می کنند به دنبال کردن آنچه دوست داشته اند و در طول این سالها فراموش شده.خانواده دچار بحران می شود.فکر می کنم خطرناک ترین کار این است که فکر کنی فداکاری و رها کردن ایده های شخصی به خاطر عشقت یک اقدام ارزشمند است.روزی می رسد که حس می کنی هم عشق و هم ایده آلهایت هر دو را از دست داده ای.

شبی با اوج

الف.دیشب مصاحبه استاد شجریان را با صدای آمریکا را دیدم :
1.چقدر مهم است در کارت حرفه ای باشی و در سکوت آن را پیوسته پیش ببری،اهل هیاهو نباشی.
2.واکنش درست به اتفاقات اطراف داشته باشی.میانه رو باشی و واقع بین.در همه چیز دخالت بیهوده نکنی.با کاری که آن را بلدی نقشت را بازی کنی.
3.جو گیر نشوی و در مقابل تحسین ها فقط به گفتن اینکه ممنون یا لطف دارید بسنده کنی.از شروع تا پایان!
4.چقدر تلخ است دیدن اینکه آدمی که مردم کشورش برای دیدن او در تلوزیون اینقدر هیجان زده شده اند مجبور است با رسانه ای در آن سر دنیا حرف بزند.چقدر قشنگ و انسانی اعتراض خود را نسبت به اینکه رسانه تصویری کشورش در تصرف فکر و گروه خاصی است ابراز کرد.

ب.دیشب کمی از مستند زندگی هنری پابلو پیکاسو را در بی بی سی فارسی دیدم :
1.چقدر مهم است که در مرکز جریان کاری باشی که به طور حرفه ای دنبالش می کنی.مجبوری با عالی ترین ها رقابت کنی.به موقع دیده می شوی.جهانت را پر می کند.
2.در مورد بسیار از مردان موفق به نقش واضح و بعضی شاید پنهان زنان باید فکر کرد(در مورد زنان موفق باید جدا فکر کرد)اینکه چقدر از زنان اطرافشان الهام گرفته اند.اینکه آیا انگیزه حرکت آنها بوده اند؟اینکه چقدر پذیرفته اند خواسته های آن زنها آنان را متوقف کند؟اینکه بودن شور یک زن جذاب باعث خلق بزرگترین کارهای آنها شده است؟آنقدر ساده نیست که بشود در چند جمله به درستی توضیحش داد.خواندن جاودانگی کوندرا با یک دیدگاه وارونه ایده های جالبی در این مورد دارد.
3.خلاقیت بی محابا راه نجات است.اگر می خوای راهی را تا آخر بروی باید از مدتها قبلش "نترسی" و "خلاقیت" را با هم در وجودت پرورش دهی.بارها و بارها به آنها نیاز پیدا می کنی.

یک روایت کامل در یک روز خوب


این مسئله کمی پیچیده است سعی می کنم خوب بنویسمش:
می دونی!یه سوال به ظاهر کوچیک توی ذهن من هست.اینکه امیر کیه؟امیر کدوم یک از خاطرات و دوره هاییه که توی ذهن من هست؟می دونم که هویت یک جریان سیال و همیشه در تغییره!ولی خب این سوال هم توی ذهنم میاد دیگه!مثلا همین الان این سوال اینطوری اومد که داشتم فکر می کردم از کی تو دچار این وسواس یه چیزی شدن (دوستان میگن یه گهی شدن)!(یا رسیدن به موفقیت) شدی؟خب جواب خود این سوال رو میشه پیدا کرد ولی ناگهان یادم اومد وقتی این سوال مطرح میشه که تو یه شکلی از امیر رو اصلی می دونی و حالا که تغییر شکل یافته رو حس می کنی این سوال رو از خودت می پرسی.حالا خود این سوال رو هم بگم اینطوری توی ذهنم اومد که امروز نتیجه کنکور ارشد اومد و اگه یه دفعه آسمون زیر و رو نشه(و امسال تکمیل ظرفیت تعطیل بشه!) احتمال زیاد قبول میشم.حالا اینو ولش کن!دوست دارم به هر دو سوال جواب بدم.(راستی جدیدا بعضی مطالب رو اینجا می نویسم فقط برای اینکه سالها بعد بخونمشون،همینجا به امیر 10 سال دیگه هم سلام می کنم،سلام،چه کار می کنی؟خوش می گذره؟ راضی هستی از عمر رفته و از روزگار؟)

 خب جواب این سوال که امیر کیه؟مثل یه مه غلیظ می مونه.وقتی بهش گیر ندی مثل یه هجمه،مثل یک دیوار،که سخت و غیر قابل تغییر به نظر میاد(به یاد اخوان:نفس کین است ،شود ابری، ایستد پیش چشمانت!)چیزی که میل داره هر چه بیشتر در گذشته فرو بره.حالا که بهش گیر دادم روی هیچ جاش نمیشه دست گذاشت.شاید چون این سالها روند تغییرات خیلی سریع بوده این سوال در ذهنم شکل می گیره.10 سال پیش من عذاب می کشیدم توی مهمونی بیشتر از 10 دقیقه در محضر داییم باشم و از خجالت و عدم اعتماد به نفس فرار می کردم به تنهاییم و حالا مدل زندگیم حداقل در شهرم کمیابه و حقیقتا برای وجود همچین دوره ای در زندگیم خوشحالم و شاکر.اینجا فلکه بزرگ زندگی منه.(با یه پیچ پلیسی خطرناک) مدتهاست یک ایده توی ذهنم هست.در زبان بگو که کودکی و تکذیب نکن تا بتونی ازش عبور کنی.باید پخته بشی.اینطور نباشه که در سی سالگی یه دفعه بفهمی و دیگران بفهمن پشت همه اداهای آدم بزرگی که در آوردی هنوز یک کودک خام در احساس و فکر هست.

سوال دیگه اینکه من از کی دچار این وسواس یه چیزی شدن شدم؟اصلا چی شد که اینطوری شد؟چند تا اتفاق با هم فکر کنم باعث شدند.خب من کلا آدم ساده سازی هستم.مثلا اگه امروز حداقل های راضی کننده خودم رو برآورده کنم دیگه استرس اینکه امروز کم کار کردی نمیاد سراغم.حالا مثلا امروز 3 ساعت کار کردم درحالی که میشد 5 ساعت هم کار کرد.گرچه از اون طرف هم مریض شدم: اگه به جای مثلا 3 ساعت(حداقل) یک ساعت کار کنم به وضوح شب آروم و قرار ندارم. این استرسم اصلا منطق هم حالیش نیست.حالا مثلا بهش بگو بابا امروز سیل اومده بود نمیشد کار کرد امروز، روز جهانی استراحت بود، بی خیال شو!نه!خودش تصمیم میگیره و خودش میبرت توی افسردگی!البته خدا رو شکر کمی جمعه و تعطیلات حالیشه(گرچه اونها رو هم یه جور دیگه گیر میده) چند تا اتفاق عامل: یکیش بیهودگی(معنایی) و تکرار شدیدی بود که در کار کامپیوتر و شرکت حس کردم.انگیزه های مالی منو رها کردند،چند تا از دوستام (خصوصا دو تا از دوستام) فوق لیسانس قبول شدند،زیاد شدن سنم رو حس کردم(از 25 گذشتم) و زنی هم که نداشتم سرکارم بذاره! دیگه؟اینکه بعدا با چند مدل زندگی پیشرو آشنا شدم فکر نکنم عامل اولیه بود ولی راهنمای خوبی بود برای استرس یه گهی شدن!یعنی دقیقا می تونستی تصور کنی چه گه هایی می تونی بشی!اگه باهوش باشی فکر کنم فهمیدی از حدود سه سال پیش حاد شد.توی این چند سال مسکن ها اینها بودند(آخه واقعا فکر می کنم همیشه دنبال مسکن این استرس بودم هیچ وقت فکر نکردم یک جهادگر عالی در راه یه گهی شدن هستم):زبان انگلیسی خوندم جدی،داستان و ... نوشتم،جرات کردم از کار استعفا بدم مدتی،واسه کنکور ارشد خوندم،سعی کردم خاص باشم و کارهای خاص بکنم توی شرکت،ترجمه کتاب رو تازگی شروع کردم.سفر و عکاسی و شکل دهی مدل خاص زندگی و تجربه های جدید هم در حاشیه اش بودند. پی نوشت:اینکه اینقدر سرخوش نوشتم مال این بود که واقعا رتبه کنکورم با توجه به انرژی که براش گذاشته بودم عالی شد.سرخوشم و باید نذری رو که کرده بودم ادا کنم.

بودن در یک زمین ِ لخت ِ بی انتها


لذت های منحصر به فردی در زندگی هست که ممکن است هیچ وقت آن را در زندگی تجربه نکنیم.یکی از آنها این است که کسی پیدا شود که در حالتی خاص ارتباط شما بدون محاسبه و بدون سانسور شود.اینکه هر چیزی در ذهنت می گذرد را بتوانی به او بگویی.غایتی برای این کار نیست ولی هر چقدر بیشتر پیش بروی به کشفیات جدیدی می رسی.معنی تازه ای از نزدیکی.حس تازه ای که نسبت به خودت پیدا می کنی.باورت نمی شود بتوانی اینقدر عریان روبروی یکی قرار بگیری.نمی شود توصیفش کرد.اگر هیچ آینده و هیچ گذشته ای نباشد و هیچ محاسبه ای.وجه دیگری از این تجربه این است که در موضوعی که همه جا در موردش محدودیت دیده ای روبروی کسی  قرار بگیری که عرصه بسیار فراخ تری نسبت به تو دارد.این حس که هر روز می توانی از هر طرف که دلت می خواهد تا هر جا می خواهی بدوی و او همچنان هست دیوانه ات می کند.خالی ِ خالی می شوی.چیزی فراتر از احساس آزادی.راستش تنها از این وجه هست که عشق تسخیر کننده برایم قابل معنی شدن است مثل عشق به سرزمین بی نهایتی که تو را در بر گرفته است.چه شد که یاد اینها افتادم.امروز با دوستی از طریق Hyper Terminal حرف می زدیم.اینطوری است که روی یک صفحه سفید که هر دو همزمان آن را می بینیم چیزی می نویسیم.هر حرفی که می زنی بلافاصله آنطرف دیده می شود.فکر کردم این می تواند غایت ارتباط مستقیم باشد.فکر کردم چه تحولی خواهد بود روزی که برای دو ذهن واقعی(نه مجازی) همچین سیستمی ساخته شود.یک جور پیشخوان مشترک افکار.

آنچه از عشق می دانم

مدتی پیش یکی از دوستانم در مورد نگاهم به عشق و دوست داشتن گیر داد.این چند وقت گاه به گاه کمی به آن اندیشیدیم و به حاشیه هایی:

1.به نظرم دوست داشتن یک نفر(یا حتی عاشق شدن به کسی) از خواست تصاحب او جداست. مرز باریکی با بی مسئولیتی وجود دارد.خوشحال میشم کنار کسی باشم که دوستش دارم اما این فرایندی آزادانه است.امروز اگر کسی که دوستش دارم به من بگوید می خواهد به راه دور برود یا با کس دیگری باشد همچنان او را دوست خواهم داشت و در قلب من است.چرا نباید باشد؟

2.به نظرم اصالت با کنار هم ماندن نیست.اصالت با حرکت است.اصالت با به جلو رفتن است.فرایندی که آن را زیاد می بینیم این است که دو نفر به هم متعهد می شوند و جوری از ترس نسبت به هر گونه حرکت آنها را فرا می گیرد.نکند یکی قدمی بردارد و در نقطه ای قرار بگیرد که جایی برای دیگری نباشد و جز جدایی راهی نماند.آدمها به هم می چسبند و مدام فاصله بین خود را چک می کنند.هوشمندانه این است خودت و حرکتت را چک کنی.اگر در حرکت باشی از خود و از محیط راضی خواهی بود در غیر صورت هر روز همان چیزی که روز اول را داشتی را مدام بیشتر و بیشتر موریانه ِ بی حرکتی می خورد.

3.فکر می کنم در مرکز هر رابطه ای فقط سکوت هست و هیچ.آنچه یک ارتباط را پرشور و زنده نگه می دارد حرکت کردن است.مثل دو کودکی که دستان همدیگر را گرفته اند و کنار ساحل می دوند.نباید از این ترسید که دستها رها شوند.باید پذیرفت لذت دستهای در هم گره شده از دویدن بی حساب شروع می شود.راه رهایی از سکوت  و هیچی که در مرکز رابطه وجود دارد پرداختن حاشیه های بی معنی اطراف آن و غرق کردن و اسیر کردن هر دو طرف در آنها نیست.راهش اغلب جدا بودن و پروازهای تک نفره است.کمتر باهم بودن ولی عمیق و با معنی با هم بودن نجات دهنده است.

4.مدتها به دنبال ویژگی مشترک آدمهایی بودم که برایم جذاب بوده اند.امروز فکر می کنم بزرگترین ویژگی همه آنها استقلال وجودی و شخصیتی است.تمام آنها قائم به خود بودند و به نظر نمی آمد دنبال کسی باشند که به او بچسبند یا آویزان شوند.

امساک:بدگویی

چند وقت پیش متن کوتاهی از جبران خلیل جبران خواندم که برای هر یک از ملتها صفتی گفته بود.مثلا اینکه فرانسوی ها شراب خوار و اسپانیایی ها اهل موسیقی هستند.صفت ایرانی ها را بدگویی گفته بود.ماه رمضان فرصت خوبی است که به دنبال نشانه های این صفت در کلام خود و دیگران بگردیم.این روزها هر وقت کسی می خواهد حرفش را در مورد آدم دیگری شروع کند میان کلامش می پرم و می گویم:"غیبت نباشه،ماه رمضونه!"