گزارشی از یک روز
ساعت هفت صبحه.دیشب سایت سنجش نوشته بود که نتایج ساعت شش بعد از ظهر سه شنبه(امروز)اعلام میشه ولی الان بچه ها رفتند توی سایت ودیدند نتیجه رو دادند.شماره پرونده ام باهام نیست.نباید به نظم اینجایی اعتماد می کردم.
ساعت 7:10 : دوست دارم امروز رو با این انتظار و سوال بی جواب بگذرونم که چه شده است.می دونم که نتیجه هر چی هست همونجا نشسته وتغییری نمی کنه.
ساعت 7:30 : بچه دوست دارند بدوند جواب چیه.یکی یکی میان سوال می کنند.حس یک گوزن یا موش صحرایی رو دارم در یکی از آن باغ وحشهایی که شکل محیط طبیعی هستند و آدمها دارند از کناره ها عاقبت یکی را نظاره می کنند.
ساعت 7:45: آزمون زبان امروزم رو تموم کردم.از روزی که برای کنکور خوندن رو شروع کردم این کار رو هم شروع کردم.حیف که این ذره ذره به کامم ریخته شد و آن ،قطره قطره ها یک دفعه روی سر آدم خراب می شود.
ساعت 8:00 : تشویش داره بیشتر میشه.یکی از بچه ها که کنکور داشت و مثل من شماره پرونده باهاش نبود رفت خونه که بیاره.مدام میایند و می پرسند چی شد.سخته مقابل این موج نگرانی ایستادن.
ساعت 8:20 :یادم میاد وقتی کنکور لیسانس بود و از جلسه بیرون اومدم وگفتم گند زدم وقیافه غمگین گرفته بودم.خوب داده بودم!این بار بایدبرعکس عمل می کردم ولی احمقانه بود پس صداقت به خرج دادم.
ساعت 9:10 : حر اومد.نگاهم کرد.چیزی خواست بگه که نگفت.با هم دیگه اومدند وگفتند علی رتبه 4 شده.اون پرید.من هنوز روی زمینم.شاید روی زمین بمونم.این نتیجه امروز ساخته نشد.
ساعت 9:30 :بلند می شم و میرم پیش حر.دوست ندارم حالا با افکار تنها باشم.باید بتونم هر وقت دوست دارم به هر چی دوست دارم فکر کنم.باید بتونم فرمانده این کوچه باریک بن بست باشم.به حر می گویم:تا زمان ظهور آقا هم شده می مانم و سعی می کنم.به ذهنم می آید باید برنده باشم.
ساعت 9:45 : با حر و دیگری حرف سروش پیش می آید،به شریعتی می پریم.از شایگان می گویم.از معیشت علمای دین می گوییم.پدر حر زنگ می زند و خبر قبولی علی را تکرار می کندصحبت علی پیش می آید.وقتی بخواهی پیروز باشی باید سر یک شاخه بمانی.
ساعت 10:10 : جلسه ای داریم با همکاران.تمرکز ندارم.بیشتر از چند جمله نمی گویم و به نقطه ای خیره شده ام.در ذهنم باد شدید کویری می وزد.شاید یک اتاق خالی شده است بعد از اسباب کشی.
ساعت 10:30 با مهراوه در مورد علی حرف می زنم وحال خودم.می گوییم وبحث می کنیم.کیفیت نداشته ام در کارهایم وتمرکز. روزهایی که برای کنکور می خواندم هم بهش فکر کردم.آن روزها انتخاب کردم آنچنان به یکی نچسبم تا اگر در آن پیروز نشدم مطلقا بازنده نباشم.امروز روی دیگر کار است.تردید من از نداشتن تمرکز مطلق است.
ساعت 10:55 کنسرت موسیقی مستان را می شنوم.فکر کنم اسمش ملاقات دوزخیان بود.حالم هوایی است.سرم نا خودآگاه تکان می خورد.می آیند ومی پرسند از نتیجه.گویند که دوزخی بود عاشق و مست....گویند که دوزخی بود عاشق و مست....گویند که دوزخی بود عاشق و مست....
ساعت 11:10 : شنیدم آن همکارم که برای دیدن نتیجه اش رفته بود برگشته و مجاز شده است.کسی از نتیجه او می پرسد.می گویم مجاز شده است.اول ذوق می کند وبعد می گوید مجاز که مهم نیست،خیلی ها مجاز می شوند.می گویم مجاز شدن هم مرحله ای از موفقیت است.می خندد.
ساعت 11:20 : مهرواه با خنده می گوید:چرا ما عزا گرفتیم؟منظورش توی لک بودن است.می گویم مثل قیامت می مونه.می گوید:آره،همه نامه اعمالشون در دستشونه.در دست چپشون.
ساعت 11:30 : کسی می آید و به موهایم نگاه می کند.می گویم:این موهای من برس سیمیِ، به هم ریخته.می گوید:موی زبر اینطوریه.یا باید بزاری خیلی بلند بشه یا کوتاه کنی.می گویم:آخه کوتاه کردنش ده دقیقه طول میکشه و بلند گذاشتنش ده سال.
ساعت 13:45 : رفتيم نهار ونماز.نفهميدم كي به ركعت آخر رسيديم.ديروز با كسي قرار گذاشته بوديم دقيق گوش دهيم كه پيش نماز براي دعاي سجده آخر نماز چه مي گويد.نفهميدم كي سلام را خواندم.
ساعت 14:10 : شنيدم آرش رتبه 900 ادبيات شده است.با اين رتبه قبول مي شود.آرش هم پريد.من هنوز روي زمينم.
ساعت 15:20 : باز هم جلسه داريم.تمركزم بيشتر شده است.بي خبري در من پذيرفته شده است.يادم مي آيد اوضاع جلسه كنكور جوري بود كه يك لحظه هم تمركز نداشت كسي.افتضاح بود.به ذهنم مي آيد بهشت را به بها دهند نه به بهانه.
ساعت 16:07 : با عجله خودم را به ميني بوس مي رسانم.آخرين لحظه تصميم گرفتم دستشويي بروم و كمي دير شد.هميشه تصميم هاي لحظه آخر همه چيز را به خطر مي اندازند.
ساعت 16:16 : آرش زنگ مي زند.مي پرسد كه چه كرده ام؟براي هزارمين بار تعريف مي كنم كه هنوز نديده ام وچرا نديده ام.آرش خوشحال است.باز هم تمرين مي كنم كه از شادي ديگران شاد شوم.مدتهاست تمرين مي كنم.
ساعت 16:35 : لعنتي!تلفن خانه قطع است.بدون هيچ دليلي.حس نشانه يابي من گل مي كند.اين نشانه چيست؟نبايد همه چيزهايي كه سعي كردم در عمق درونم اصلاح كنم را ببازم.نبايد تسليم احساس گناه شوم.
ساعت 16:47 : درست نمي شود.به نشانه ها فكر مي كنم وگوش گيرم را در گوشم مي كنم ومي خوابم.بايد قبل از اينكه به جلسه داستان بروم در كافي نتي نگاه كنم.خسته ام.فكر مي كنم كاش گوش گيرم را سر جلسه هم برده بودم.
ساعت 18:10 : مدتهاست كه ساعت زنگ مي زند.خيلي خسته ام.بلند مي شوم وخاموشش مي كنم.بيرون مي روم تا صورتم را بشورم.هنوز آفتاب هست.چقدر اين شهر اين روزها مزخرف است.از گرماي روز فراري هستم واز اين همه در شب بودن خسته.
ساعت 18:30 : در كافي نت هستم.كامپيوتر بي نهايت قاطي دارد.مجاز شدم در يك گرايش.همانطوري است كه پيش بيني مي كردم.به احتمال قريب به يقين قبول نمي شوم.آزاد يا سال ديگر.كيفيت،تمركز.
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.