گزارشی از یک روز

ساعت هفت صبحه.دیشب سایت سنجش نوشته بود که نتایج ساعت شش بعد از ظهر سه شنبه(امروز)اعلام میشه ولی الان بچه ها رفتند توی سایت ودیدند نتیجه رو دادند.شماره پرونده ام باهام نیست.نباید به نظم اینجایی اعتماد می کردم.

ساعت 7:10 : دوست دارم امروز رو با این انتظار و سوال بی جواب بگذرونم که چه شده است.می دونم که نتیجه هر چی هست همونجا نشسته وتغییری نمی کنه.

ساعت 7:30 : بچه دوست دارند بدوند جواب چیه.یکی یکی میان سوال می کنند.حس یک گوزن یا موش صحرایی رو دارم در یکی از آن باغ وحشهایی که شکل محیط طبیعی هستند و آدمها دارند از کناره ها عاقبت یکی را نظاره می کنند.

ساعت 7:45: آزمون زبان امروزم رو تموم کردم.از روزی که برای کنکور خوندن رو شروع کردم این کار رو هم شروع کردم.حیف که این ذره ذره به کامم ریخته شد و آن ،قطره قطره ها یک دفعه روی سر آدم خراب می شود.

ساعت 8:00 : تشویش داره بیشتر میشه.یکی از بچه ها که کنکور داشت و مثل من شماره پرونده باهاش نبود رفت خونه که بیاره.مدام میایند و می پرسند چی شد.سخته مقابل این موج نگرانی ایستادن.

ساعت 8:20 :یادم میاد وقتی کنکور لیسانس بود و از جلسه بیرون اومدم وگفتم گند زدم وقیافه غمگین گرفته بودم.خوب داده بودم!این بار بایدبرعکس عمل می کردم ولی احمقانه بود پس صداقت به خرج دادم.

ساعت 9:10 : حر اومد.نگاهم کرد.چیزی خواست بگه که نگفت.با هم دیگه اومدند وگفتند علی رتبه 4 شده.اون پرید.من هنوز روی زمینم.شاید روی زمین بمونم.این نتیجه امروز ساخته نشد.

ساعت 9:30 :بلند می شم و میرم پیش حر.دوست ندارم حالا با افکار تنها باشم.باید بتونم هر وقت دوست دارم به هر چی دوست دارم فکر کنم.باید بتونم فرمانده این کوچه باریک بن بست باشم.به حر می گویم:تا زمان ظهور آقا هم شده می مانم و سعی می کنم.به ذهنم می آید باید برنده باشم.

ساعت 9:45 : با حر و دیگری حرف  سروش پیش می آید،به شریعتی می پریم.از شایگان می گویم.از معیشت علمای دین می گوییم.پدر حر زنگ می زند و خبر قبولی علی را تکرار می کندصحبت علی پیش می آید.وقتی بخواهی پیروز باشی باید سر یک شاخه بمانی.

ساعت 10:10 : جلسه ای داریم با همکاران.تمرکز ندارم.بیشتر از چند جمله نمی گویم و به نقطه ای خیره شده ام.در ذهنم باد شدید کویری می وزد.شاید یک اتاق خالی شده است بعد از اسباب کشی.

ساعت 10:30 با مهراوه در مورد علی حرف می زنم وحال خودم.می گوییم وبحث می کنیم.کیفیت نداشته ام در کارهایم وتمرکز. روزهایی که برای کنکور می خواندم هم بهش فکر کردم.آن روزها انتخاب کردم آنچنان به یکی نچسبم تا اگر در آن پیروز نشدم مطلقا بازنده نباشم.امروز روی دیگر کار است.تردید من از نداشتن تمرکز مطلق است.

ساعت 10:55 کنسرت موسیقی مستان را می شنوم.فکر کنم اسمش ملاقات دوزخیان بود.حالم هوایی است.سرم نا خودآگاه تکان می خورد.می آیند ومی پرسند از نتیجه.گویند که دوزخی بود عاشق و مست....گویند که دوزخی بود عاشق و مست....گویند که دوزخی بود عاشق و مست....

ساعت 11:10 : شنیدم آن همکارم که برای دیدن نتیجه اش رفته بود برگشته و مجاز شده است.کسی از نتیجه او می پرسد.می گویم مجاز شده است.اول ذوق می کند وبعد می گوید مجاز که مهم نیست،خیلی ها مجاز می شوند.می گویم مجاز شدن هم مرحله ای از موفقیت است.می خندد.

ساعت 11:20 : مهرواه با خنده می گوید:چرا ما عزا گرفتیم؟منظورش توی لک بودن است.می گویم مثل قیامت می مونه.می گوید:آره،همه نامه اعمالشون در دستشونه.در دست چپشون.

ساعت 11:30 : کسی می آید و به موهایم نگاه می کند.می گویم:این موهای من برس سیمیِ، به هم ریخته.می گوید:موی زبر اینطوریه.یا باید بزاری خیلی بلند بشه یا کوتاه کنی.می گویم:آخه کوتاه کردنش ده دقیقه طول میکشه و بلند گذاشتنش ده سال.

ساعت 13:45 : رفتيم نهار ونماز.نفهميدم كي به ركعت آخر رسيديم.ديروز با كسي قرار گذاشته بوديم دقيق گوش دهيم كه پيش نماز براي دعاي سجده آخر نماز چه مي گويد.نفهميدم كي سلام را خواندم.

ساعت 14:10 : شنيدم آرش رتبه 900 ادبيات شده است.با اين رتبه قبول مي شود.آرش هم پريد.من هنوز روي زمينم.

ساعت 15:20 : باز هم جلسه داريم.تمركزم بيشتر شده است.بي خبري در من پذيرفته شده است.يادم مي آيد اوضاع جلسه كنكور جوري بود كه يك لحظه هم تمركز نداشت كسي.افتضاح بود.به ذهنم مي آيد بهشت را به بها دهند نه به بهانه.

ساعت 16:07 : با عجله خودم را به ميني بوس مي رسانم.آخرين لحظه تصميم گرفتم دستشويي بروم و كمي دير شد.هميشه تصميم هاي لحظه آخر همه چيز را به خطر مي اندازند.

ساعت 16:16 : آرش زنگ مي زند.مي پرسد كه چه كرده ام؟براي هزارمين بار تعريف مي كنم كه هنوز نديده ام وچرا نديده ام.آرش خوشحال است.باز هم تمرين مي كنم كه از شادي ديگران شاد شوم.مدتهاست تمرين مي كنم.

ساعت 16:35 : لعنتي!تلفن خانه قطع است.بدون هيچ دليلي.حس نشانه يابي من گل مي كند.اين نشانه چيست؟نبايد همه چيزهايي كه سعي كردم در عمق درونم اصلاح كنم را ببازم.نبايد تسليم احساس گناه شوم.

ساعت 16:47 : درست نمي شود.به نشانه ها فكر مي كنم وگوش گيرم را در گوشم مي كنم ومي خوابم.بايد قبل از اينكه به جلسه داستان بروم در كافي نتي نگاه كنم.خسته ام.فكر مي كنم كاش گوش گيرم را سر جلسه هم برده بودم.

ساعت 18:10 : مدتهاست كه ساعت زنگ مي زند.خيلي خسته ام.بلند مي شوم وخاموشش مي كنم.بيرون مي روم تا صورتم را بشورم.هنوز آفتاب هست.چقدر اين شهر اين روزها مزخرف است.از گرماي روز فراري هستم واز اين همه در شب بودن خسته.

ساعت 18:30 : در كافي نت هستم.كامپيوتر بي نهايت قاطي دارد.مجاز شدم در يك گرايش.همانطوري است كه پيش بيني مي كردم.به احتمال قريب به يقين قبول نمي شوم.آزاد يا سال ديگر.كيفيت،تمركز.

کاش

كاش دلم اين همه عاشق نبود  
                                          كاش صنم اين همه فارغ نبود
كاش غمم دمي مجالي مي داد    
                                          كاش غمم اين همه حاضر نبود
كاش زمين بيش از اينها كوچك بود  
                                         كاش دوريش اين همه حادث نبود 
كاش مذهب  دلبر و من يكي بود
                                        كاش دلبرم اين همه كافر نبود 

خب دیروز اینها رو نوشتم و الان که خواستم بقیه اش رو بنویسم حسم رفته بود.پایان باز رو براش در نظر می گیریم!هر جور دوست داشتید تمومش کنید!

بخش سوم:صبحها آهنگ بي ترانه

پدر ومادر من آدمهاي صلح طلبی هستند.همیشه بوده اند.حتی آن روزها که هنوز سه سالم نشده بود وعقل درست حسابی نداشتم.فقط آن روزها مشکلات کوچکی بود.اینکه اهواز مدام بمباران می شد،اینکه آپارتمان ما دقیقا در وسط یک مجتمع مسکونی نظامیان بود،اینکه پدرم خودش یک نظامی بود.البته پدرم مامور پلیس راه بود و در جاده ای خدمت می کرد كه محل عبور عراقي ها نبود.اوائل که بمباران شروع شد و ما اولین آژیر خطر را شنیدیم،من از صدایش چندان هم بدم نیامد.راستش شاد ترین آهنگی بود که آن روزها رادیو پخش می کرد.دقیق یادم نمی آید،شاید تنها آهنگ رادیو بود.به محض اینکه آژیر به صدا در می آمد همگی به سمت پله ها وبعد کوچه وبعد پناهگاه می دویدیم و من باز از شنيدن آخر آهنگ محروم مي شدم.فکر می کردم باید یک جاهایی در آهنگ خواننده ای با صدای نازک و شاید زنانه شعری چیزی بخواند ولی فرصت شنيدن نبود.هول هولي مامان چادر سرش مي كرد،بابا روي زير شلواري راه راه آبي اش شلوار راه راه مشكلي اش را مي پوشيد و من  كه بهانه پوشيدن كفشهاي عيدم را يافته بودم به دنبالشان مي گشتم و به مادرم التماس مي كردم كه بگذارد بپوشمشان.وقتي به در پناهگاه مي رسيديم مامان مي فهميد چادرش را برعكس به سر كرده،بابا گوشه زير شلواري اش را زير شلوارش مخفي مي كرد و من گريه ام را از اينكه كفشهايم را نپوشيده ام تمام مي كردم و بمباران هم تمام شده بود.پناهگاه سه كوچه پايين تر از خانه ما بود و اغلب تا ما به آن برسيم بمباران تمام شده بود.اگر هم تمام نشده بود جايي بهتر از بيرون دم در گيرمان نمي آمد. همه زودتر از ما به آنجا رسيده بودند.گاهي فكر مي كردم اين مردم اصلا هميشه همانجا زندگي مي كنند.چه جوري مي شود كه بين اين همه دويدن به سمت پناهگاه يك بار هم ما زودتر نرسيم.حتما كاسه اي زير نيم كاسه بود.اينطوري شد كه من آرزو به دلم ماند كه ته آن دالان تاريك وهيجان انگيز را ببينم و بابا و مامان هم تصميم گرفتند كه ديگر به سمت پناهگاه ندويم.حرف بابا اين بود كه لااقل در خانه سقفي بالاي سرمان است.تازه بين آن همه آدم در آن پناهگاه، بالاخره يك آدم بيشعور پيدا مي شد كه در آن تاريكي براي دعا خواندن شمع روشن كند يا با چراغ قوه تلسكوپي اش دنبال بچه تخسش بگردد.يا حتي چند دقيقه زودتر از رفتن صداهايي كه از آسمان مي آمد داد بزند :"محمدي هاش صلوات!".بعد از آن راديو هميشه روشن بود وگاهي هم صداي آژير مي آمد و تنوعي در برنامه هاي راديو ايجاد مي شد.مادرم مثل هميشه داد وبيداد مي كرد كه اينقدر دور خانه ندوم وپدرم اگر خانه بود مشغول خراب كردن وسيله اي در خانه مي شد.چيزي كه بيشتر از همه يادم ماند صداي آژيري بود كه صبحها در خانه پخش مي شد و مامان و بابا مشغول كار خود بودند و هيچ جاي آن آهنگ صدايي نازك يا شايد زنانه شعري چيزي نخواند.

سرطان

این کثافت هم همینطوریه.فکر کردم فقط در مورد اون لعنتی اینطوری بود.ولی نه!این یکی هم همونه.وقتی نیستش می خوای دیوونه بشی و وقتی هستش حالت می خواد به هم بخوره.فکر کنم خودم یه مرگیم شده.فکر کنم یه تهوع همیشگی گرفتم.فکر کنم سرطانی چیزی دارم.شاید اشکال از اونه.از اونهاست.از اون لعنتی هایی که وقتی هستند و نیستند حال آدم بده.از او سرطانهایی که آدم رو نابود می کنند.آب می کنند.از اون کثافتهای ساکت.فکر کنم خودم هم کثافت شدم.لعنتی شدم.لعنتی بیا حرف بزن.به خدا تو با بقیه فرقی نداری.به خدا حتی چشمات هم سیاه تر نیست.یا لبت قرمز تر.بسه!نه به قدمهای کوتاه و محتاطت نگاه می کنم.نه به خنده های قشنگ و گرفته ات گوش میدهم.نه صدای مهربون لعنتیت رو می شنوم.هر چی می خوای باش هر چی می خوای بشو.حواسم بهت هست.من خودم شاکی ام،با سکوتت ادای شاکی ها را درنیار.

ساده و صادق

يك سوال!آيا شما هم از انسانهاي صادق وساده خوشتان ميايد؟
يك لحظه مكث كنيد و به سوال جواب دهيد....
اگر در ذهنتان انسان ساده را از انسان صادق جدا نكرديد و پاسخ يك كلمه "بله" بود باقي را بخوانيد:
 ظاهرا براي بعضي ما اين دو صفت كنار هم مي نشينند ويا ناخودآگاه فكر مي كنيم انسان صادق ساده هم هست.نتيجه اين مي شود كه در برخورد با انسانهاي صادق آنها را ساده فرض مي كنيم و شايد حتي سعي كنيم از سادگي آنها استفاده كنيم.نتيجه مشخص است.قبول دارم كه ممكن است خيلي وقتها آدمها از سر سادگي صادق باشند ولي جهان امروز-نگويم مدرن كه عق مدرنيته بزنيد- چنين قاعده اي ندارد.در جهان امروزي صداقت يك ارزش است.نه يك ارزش اخلاقي بلكه يك ارزش عقلاني براي پايداري وثبات منفعت!طبيعتا چنين انساني قرار نيست انسان ساده اي هم باشد.در واقع بايد دانست كه چنين انساني از سر هوشمندي است كه به سراغ صداقت رفته است پس مراقب باشيد با ساده فرض كردنش خودتان قرباني اش نباشيد و بازيچه او نشويد.
پي نوشت۱:در بازي هاي ارتباطي خطرناك ترين كار اين است كه طرفمان را دست كم بگيريم و بازي را تنظيم كنيم.اين مي تواند ما را از يك برنده بازي به يك قرباني بزرگ تبديل كند.

پدربزرگ ذهنی

جلسه داستان هفته گذشته ،پسر جوانی از اندیکا-روستای کوچکی اطراف اهواز-نوبت داستان خوانی گرفته بود.وقتی به پشت جایگاه رفت در مقدمه گفت که نوشته اش در واقع خاطره ای از یکی از اهالی روستایشان است.شنیدن نوشته، حرفش را کاملا اثبات کرد.نوشته یک روایت دسته دوم از یک خاطره بود.به وضوح حس می شد که کسی برایش خاطره را تعریف کرده است و او سعی کرده است به بهترین وجه آنها را بنویسد.پیش از همه این اشکال از او گرفته شد.بعد از جلسه فرصتی دست داد که خصوصی با او صحبت کنم.از او پرسیدم که چرا کمی خاطره را عوض نکرده یا لااقل اسمهای "یک جور ناجور" آدمهای نوشته را عوض نکرده است.گفت که این قضیه برای پدربزرگ خودش اتفاق افتاده است و شکارچی شجاع خرس داستان پدربزرگش بوده است.گفت اگر هر جزیی از داستان را عوض می کردم پدر بزرگم خیلی از دستم ناراحت می شد.و اضافه کرد اگر روزی خانواده اش این خاطره را در کتابها بخوانند وببیند چیزی عوض شده است حتما با اون دعوا می کنند.
برایم کمی قابل درک بود این آدم در چه فضای ادراکی از جهان نفس می کشد که چنین جمله ای از دهانش خارج می شود.آینه تمام نمای واقعیت بودن آنچنان هم کار آسانی نیست.آیا هنوز فکر می کنیم "پدر بزرگ خدا"یی هست که نوشته های ما را همزمان با نوشتن ما می خواند و بنابراین نباید هر چیزی را بنویسم؟آیا هنوز یک چیزهایی را نمی نویسم از ترس اینکه بالاخره روزی کسی آنها را می خواند و آن وقت چه فکری در مورد ما خواهد کرد؟در مورد خودم فکر می کنم خیلی باید روی خودم کار کنم تا بتوانم این دیوارهای خودسانسوری را بردارم وارتباط مستقیمی بین قلم و ذهنیاتم برقرار کنم.

خراب كردي رفيق!

دیشب داشتم فکر می کردم مگر نه این است که آدم برای به دست آوردن موقعیت های جدید خوشحال می شود و احساس گشودگی می کند.داشتم فکر می کردم اگر اینطور است چرا وقتی به من می گویند ازدواج کن ومن به آن جدی فکر می کنم احساس شادی ندارم.بیشتر احساس دلتنگی است.می توانم خودم را متهم کنم که می ترسم.شاید مثل ترس از مرگ-من نگفتم ازدواج مثل مرگ است خودتان نتیجه گرفتید- اما دیشب فکر کردم یک دلیل دیگر هم می تواند داشته باشد.شاید برای من در ناخوآگاه روشن است که چیزهایی که از دست می دهم بیشتر از چیزهایی است که به دست می آروم.گرچه باز هم می توان گفت خب تو تجربه نکرده ای و واقعا نمی دانی چه مزایایی دارد -باز هم در این نقطه به این رسیدیم که ازدواج شبیه مرگ است زیرا که مثل ترس از مرگ ترس از آن به خاطر ناآگاهی به آن ناشی می شود - ولی باز هم فکر کردم حالا که یا به آن به اندازه کافی آشنا نیستم و یا واقعا در حال حاضر محدودیتهایش از مزایایش بیشتر است چه لزومی دارد که خودم را در آن پرتاب کنم ومسیر زندگی ام را دچار یک انحراف جدی کنم.گفته باشم من از آن آدمهایی نیستم که مدام به ازدواج نکردن فکر کنم جوری که مجبور شوید بگویید "بابا برو ازدواج کن خیال همه رو راحت کن!" برای همین  فکر کردم اگر شرایط به گونه ای پیش برود که ازدواج در زندگی من مثل افتادن یک پر سفید از روی ردیف بالایی کتابهای کتابخانه ام روی قالی قرمز اتاقم باشد حتما ازدواج خواهم کرد.حتما الان می گویید خب ازدواج دردسر دارد مگر میشود اتفاق به این بزرگی در زندگی آدم بیافتد وآدم از جایش تکان نخورد-با سلام به آن تازهء دوست داشتنی که به من گفت تنبل ومن به او گفتم بد اخلاق!-اما این بار مجبورم که بر خلاف همیشه بزنم در برجکتان و بگویم که کاملا اشتباه می کنید.تصور کنید که دوست خوبی پیدا می کنید.یک دوست با حال!تا حالا که سختی نبوده است وهمه اش خیر بوده.بعد به او می گویید بیاید و یک روز مهمان شما باشد یا شما مهمان او.بعد فکر می کنید دوست دارید یک هفته پیش شما بماند.ولی یک هفته ويك ماه هم تمام می شود.فکر می کنید اصلا چرا باید هر بار برای دیدنش این همه راه تا در خانه آنها بروید پس می گویید بیايد پیش شما بماند و او با یک چمدان پر از لباسهایش می آید.ممکن است این ماندن یک ماه شود.یک سال وشاید یک عمر.خب فکر کنم در این بین حتی پر سفید هم پایین نیفتاد مگر اینکه یکی مرض داشته باشد وآن را سک داده باشد.شما ازدواج کرده اید و مجبورم این بار به دلیل عصبانیت اساسا توی برجک شما بزنم وبگویم هر حاشیه دیگری که برای ازدواج در تصور آوردید و فکر کردید چرا آنها را در بین نیاوردم یک مشت مهملات مزخرف وابلهانه است که حتی دوست ندارم فکر کنم از کجا شروع شده اند.در اينجا بايد به آن ابلهاني كه فكر كردند مي توانند پنج شنبه شبها خوش بگذرانند،به آنهايي كه فكر كردند نقش چندان مهمي در "خاله بازي" پدر ومادرشان ندارند وتصميم گرفتند "خاله بازي" خود را راه بياندازند،به آنهايي كه فكر كردند ممكن است تا آخر عمر تنها بمانند واز زور تنهايي مدام سرشان را به ديوار بكوبند،به همه رفقاي مشابه بگويم تبريك!گند زديد!خراب كرديد!ر..د..د(..=ي)!
پي نوشت 1:من به تمام آدمهايي كه در تنهايي خود هيچ قابليت يا آرامشي ندارند و فكر مي كنند تا كسي كنارشان نباشد هيچ هستند يا احساسي مثل جيش شديد دارند كاري ندارم،برويد خوش باشيد!
پي نوشت 2:مدتها بود مي خواستم بعضي از كوچه هاي بن بست ذهني ام را در نوشتن باز كنم-گرچه فكر كردم عموما من روح وذهن آزاد از آدابي ندارم ولزومي ندارد ادا در بياورم- و اين يكي از خود خودم بود وخوشم آمده!
پي نوشت 3:من از تمام متاهلاني كه با اين نوشته به آنها توهين شد ومصداق آن بودند اصلا معذرت نمي خواهم زيرا به ياد آورده ام كه:"لعنت خدا بر رحم آورندگان"

بی خیال شو

بی خیال شو!با تو ام!بی خیال شو!با تو که با سکوتت دل می بری!با تو ام هی! با تو که چهره ات را در هم می کشی و دلم را سیل دلهره می برد!بی خیال شو!به تو می گویم! به تو که کم حرف می زنی و هزار حرف مرا زنده می کنی!با تو ام که به خیالم می بری که هزار حرف برایم داری و هنوز در سکوتی!بی خیال شو!بی خیال شو ای زیبای آرام.بی خیال شو ای بلندِ باریکِ زیبا لبخند. 

بخش دوم:فرمانده خانه

پدر من نظامی بود.اینکه همان حوالی که من به دنیا آمدم ارتشی ها ارج و قرب خود را از دست دادند در زندگی ما تاثیر مستقیم داشت.چهار سال اول زندگی ام را در آپارتمانی سازمانی گذراندیم.پدرم مجبور شد سازماندهی و ماجراجویی های نظامی اش را در خانه اجرا کند.تیم کاماندو های او شامل یک دختر و دو پسر بود.البته یکی از پسرها که من باشم سرباز تازه کار سر به هوایی بود که مدام به در یا دیوار می خورد.همیشه جایی از بدنش کبود بود.سر گروهبان ما که برادر بزرگم باشد طرح کاد خود را می گذراند و کمی بیشتر از معمول و نیاز خشن بود و عقده توجه وقدرت داشت.سرباز کهنه کار گروهان-خواهرم- هم هیچ وقت فرماندهان را برای آموزش و سخت گرفتن به سرباز تازه کار نا امید نکرد.اینطور شد که وقتی سال سوم سرباز جدید-خواهر کوچکم- به دنیا آمد به نظرم جهان خیلی خلوت شد و می توانستم کمی آزادانه در خانه بدوم و گاهی که سرباز جدید مشغول آموزش نبود به او آموزشهایی بدهم.فقط هنوز در ودیوارها بی موقع ظاهر می شدند و بد جا بودند.پدرم گروهانش را به عجیب ترین موقعیتهای خانه می برد و از آنها عکس می گرفت.تا همین چند سال پیش آلبوم عکسهای افتخارات خانوادگی ما پر بود از عکسهایی آن دوران.در یکی از عکسها بالای کمدی که  سرمان را به سقف می رساند نشسته ایم.در یکی دیگر هر کدام روی یک صندلی ایستاده ایم به طرزی که واقعا جای خالی طناب دار  را در عکس حس می کنی.مدارک محکمی در دست است که پدرم هیچ وقت در ساواک یا کمیته سرکوب نبوده است.در عکس دیگر خوهرم مرا بغل کرده وروی ردیف بالایی کابینت های آشپزخانه نشسته است.برادرم در حال کشیدن پای من از پایین است.همیشه از خودم می پرسم آیا فراموش کاری من از آن موقع که از بالای کابینت به پایین پرتاب شدم شروع نشد؟بعدا به این نتیجه رسیدیم که لحظه هایی هست که باید گذشته را پاک سازی کرد.همه آن عکسها را در کیفی گذاشتیم ودر نمناک ترین قسمت انبار گذاشتیم!
پدرم از آن فرماندهای ترسو ومتوقف در روشها نبود.وقتی خواهرم به دنیا آمد روشهای جدیدی ابدا شد.لازم بود تازه سرباز نحیف گروهان-پروانه- آبدیده شود.فرمانده او را با دو دست می گرفت و به آسمان پرت می کرد.خدا همیشه حکمت خودش را نشان داده است.سقف آنقدر بلند بود که اغلب سر پروانه به سقف نمی خورد و گاه که احساسات پدرانه فرمانده اوج می گرفت سقف آنجا بود که ما سرباز شجاعمان را از دست ندهیم.به غیر از آن مواقعی که پروانه در واکنش به احساسات پدرانه گریه بلندی سر می داد باقی موارد فقط قهقهه های نوزادی را می شنیدیم.چیزی که هیچ وقت نفهمیدم این بود که چرا گاهی فرمانده پروانه را از پا می گرفت واز پنجره  آپارتمان طبقه سوم  آویزان می کرد.ولي خوشبختانه چند سال بعد در حادثه هايي-كه اگر ماجرا كم آمد تعريف مي كنم- حكمت فرمانده وقدرت خواهرم در سالم در رفتن از سقوط آزادها هويدا شد.متاسفانه آن روزها پدرم با جنگ ارتباطی برقرار نکرد و گرنه  حتما یک شهید خانگی داشتیم و برادرم می توانست با ضریب هوشی کمی بالاتر از افتضاح دانشگاه شریف درس بخواند.

ادامه دارد...

بخش اول:تولد تا تبلور

یه حالی بهش بده!این چیزی است که دوست عزیزم در واکنش به غمگین بودن فضای نوشته های وبلاگی ام به من گفته است.

قطعه هايي در مدح زندگي
بخش اول:تولد تا تبلور.
وقتی به دنیا آمدم دو ساعت به سال تحویل مانده بود.برای اینکه جشن پر نور نوروزی داشته باشیم بیمارستان محل تولدم موشک خورد و منفجر شد و آسمان نور باران شد.من نوروز 60 در اندیمشک به دنیا امدم و این یعنی مهمانی موشک های کشور برادر و همسایه، عراقِ نیمه مقدس!برای کسانی که به ذهنشان آمده است اندیمشک یک میوه تابستانی از شاخه تمشک است بگویم که نمی توانم کمک زیادی به شما کنم چون به غیر از چهل روز اولی که داشتم با کله بزرگ و شکم پرکار و زمان بندی غلط خواب وگریه ام خودم را به مادرم معرفی می کردم و بنابراین فرصت دیدار از شهر نبود دیگر هرگز روی آن شهر را ندیدم.اینطور شد که در ادراک من از هستی فرق زیادی بین اندیمشک و بیدمشک و یا تمشک ایجاد نشد و هیچکدام را تا مدتها از نزدیک ندیدم.فقط سالها بعد شنیدم که اندیمشک شهری است پر از آدمهایی که چهره سوخته ای دارند و شلوار خیلی گشادِ سیاه می پوشند و آدمهایی که معتادند و بیشتر از دو خیابان ندارد.بنابراین تصمیم گرفتم  که برای تغییر ادراکم از اندیمشک تلاش چندانی نکنم و قصه را در همان نور افشانی شب اول تولدم-با چند کشته و زخمی- قیچی کنم.مضاف بر اینکه این شانس را آورده بودم که پدر ومادر و پدر بزرگ ها ومادر بزرگ هایم و خواهر ها وبرادرهایم هر کدام متولد یک شهر بودند وبرای تعیین اصلیت دستم کاملا باز بود و لزومی نداشت بچسبم به یک شهر دو خیابانی و بدون چراغ قرمز!اینطور شد که من زاده شدم!امیر!و راستش در مورد اینکه همه نگران بودند چطور سر یک نوزاد می تواند اینقدر بزرگ باشد و یا چرا موهایش از همان اول اینقدر فرفری است نتوانستم کمک زیادی کنم!
ادامه دارد.....

لحظه های نیمه شبی

اينكه دستات رو روي سر مي زارن.... اينكه باهات هيچ كاري ندارن....اينكه تو بازيشون راهت نمي دن.... اينكه سر به سرت مي زارن....... اينكه زاده آسيايي رو مي گن جبر جغرافيايي....
هنوز از نوشتن ترانه لذت مي برم.شايد با خيالي خام از اينكه لذتم را از شنيدن ترانه با نوشتنش با ديگران تقسيم مي كنم لذتش را دو چندان مي كنم.وسوال لعنتي ديگر اينكه اگر اين چند خط ترانه براي من تعبير ندارد چرا اينقدر ازش خوشم مي آيد؟واگر دارد تعبيرش كجاست؟
امروز تعطيل بود و روزهاي تعطيل اگر گل لحظه ها را(وبه تعبير معاملات ملكي ها لحظه هاي دو نبش را)  در خواب نباشم فرصت زيادي دارم براي فكر كردن.براي تمركز كردن و پيدا كردن خودم در دنيا و دنيا در خودم.مدتهاست به اين نتيجه رسيده ام كه فقط روياهاي خوب هستند كه زندگي را شيرين وانسان را خوشبخت مي كنند.در واقع آدم نا اميد وغمگين وخسته كسي است كه رويايي ندارد يا روياهايش برايش رنگي ندارند.امروز نشستم كلي رويا ساختم.البته قبلش چند سوال از خودم پرسيدم؟اگر من در اين شهر احساس خفه بودن واز دست دادن دارم چرا اينجا مانده ام؟اگر خانه اي دارم كه من قسطش را مي دهم وكس ديگري در آن زندگي مي كند چرا هنوز دارمش؟چرا اگر ديگر تنهايي چيزي در من نمي زايد وحس خوبي به من نمي دهد هنوز تنهايم؟چرا اگر به حمايت عاطفي وجانبي خانواده ام نياز دارم اين دوري را تمام نمي كنم؟اينطور شد كه همه روياهايم از جنس سبك شدن و رفتن شدند.امروز كارهاي ديگري هم كردم.كتاب خواندم.فيلم ديدم.به خودم قول دادم كه كمتر اينترنت بروم.و بيشتر از همه اينترنت رفتم!!!(لازم به ذكر است كه اول بيشتر اينترنت را رفتم وبعد قول را دادم!)چند دقيقه ديگر امروز تمام مي شود و مي دانم كه هميشه يا مسائلي پيش مي آيند كه از روياهاي ما مهم تر هستند واول بايد به آنها برسيم يا درست موقعي كه مي توانيم به روياهايمان عمل كنيم فكر مي كنيم چيزهاي ديگري مي خواهيم وآن قبلي ها ديگر مهم نيستند!
پي نوشت:الان ساعت 30 دقيقه بامداد است.يك ساعتي از نوشته هاي بالا مي گذرد.احساس سرخوشي مي كنم.شايد به خاطر ترانه هايي باشد كه شنيدم.شايد به خاطر شب نشيني ساكت شبانه باشد.شايد به خاطر رهايي حاصل از نوشتن باشد.شايد از به ياد آوردن آزادي ام باشد.

دوستی گلدانیست...

1.دیروز یکی از دوستان گفت چرا از انواع دیگر رابطه نمی نویسم و همیشه از نوشته ها بوی روابط دو طرفه عاشق ومعشوقی یا رابطه های دوطرفه جوان می آید.خب درست است که این نوع روابط در ذهن من بسیار حضور دارند وحتی وقتی خودم درگیرشان نباشم در مورد دیگران هم به این نوع روابط بیشتر دقت می کنم ودر موردشان فکر می کنم.از طرفی گرچه همیشه پایلوت-چی ترجمه اش کنیم؟محور؟- افکار من این نوع رابطه ها بوده است ولی ناخودآگاه تلاش کرده ام که با کمی کلی بینی وکلی گویی تر بشود لاقل با کمی تغییر برای انواع دیگر روابط هم به کار بردش(لااقل در مورد بعضی از نوشته ها بپذیرید لطفا!) واز طرف دیگرتر! من سالهاست که در کلبه خرابه خود تنها زندگی می کنم ودنیای روابط من کمبودهای جدی نسبت به باقی مردم دارد.از خانواده درجه اولم جدا هستم.با فامیل درجه دو هیچ ارتباطی ندارم.دیدارهایم با دوستانم بیشتر از چند ساعت در هفته نیست.
2.این روزها در حال اصلاح فعال ارتباط هایم هستم.گرچه مرز اصلاح با ویرانی وخودخواهی وکج اندیشی را باید حفظ کرد ولی بی تعارف باید با کسانی دوست بود که با ما دوست هستند.از دوستان مازوخیست و سادیست به اندازه ای که از بیماری های آنها نصیب نگیریم فاصله گرفت.سرویس گر آدمهای اطراف نبود.به روابط شکل مطلوب داد و از اینکه روابطی را در این راه قربانی کنیم نترسید.گاهی فکر می کنم دارم فرایند مطلقا تنها شدن و ورود به دنیای افسردگان تنها را تکمیل می کنم وگاهی فکر می کنم دارم در نگاه کردن به رابطه و دوستی هم  به قول بیتا پوست می اندازم وشاید انسان بهتری در حال زاده شدن باشد(و شاید خودخواه تر فقط!)

بهره کشی عاشقانه

فیلمنامه فیلم ویل هانتینگ نابغه(Good Will Hunting) را می خوانم.فکر کنم این فیلم در سالی که مطرح شد جایزه اسکار بهترین فیلمنامه را برد.
1.جالب و شاید مفید باشد که بعد از دیدن فیلمی، اگر ارزشش را داشته باشد فیلمنامه اش را هم بخوانیم.اینکه در فیلم قرار بوده چه جاهایی برجسته شود راحت می توان از روی فیلمنامه فهمید و محک زد که چقدر خودمان در دیدن فیلم به آنها توجه کرده ایم؟! اضافه بر آن حقیقتا خود فیلمنامه می تواند یک اثر موثر ادبی باشد.فعلا از اولی لذت می برم وبرایم جالب است:
(الف)
INT. COURTROOM -- DAY

Will stands before JUDGE MALONE (40) being arraigned. It is
fairly unceremoniuous, the coutroom nearly empty, save Will
and the PROSECUTOR. Lambeau walks in from the back.
.....
(ب)
He looks at her.
WILL
Now?
Both of them have cheeseburger in their mouths.
SKYLAR
Yeah.
They kiss, mouths full of burger. It's nice. A beat.
.....
2.جایی از فیلمنامه حس کردم قهرمان مرد سعی می کند از کسی که دوستش دارد به نوعی بهره کشی کند.جای دیگر هم این را دیده بودم.اینکه سعی می کنیم از کسی که دوستش داریم بیشترین انتفاع را ببریم.به این فکر کردم چرا اینکار را می کنیم؟مگر نه اینکه اصولا دوست داشتن کسی در ما شوق بخشیدن به او ایجاد می کند یا نهایتا یک بده بستان دلپذیر و دوطرفه را سبب می شود.فکر کردم شاید دلیلش این باشد که گاه فکر می کنیم لیاقت اینکه همراه او باشیم را نداریم،گاهی او را دست نیافتنی می یابیم.گاه فکر می کنیم که ممکن است او هر لحظه ممکن است از دست برود و اینگونه است که ناخودآگاه تصمیم می گیریم تا فرصت هست از او دریافت کنیم و شاید جوری انتقام گیری کنیم از گناهی که هنوز رخ نداده است.

گيرهاي مهراوه اي

داشتم فيلم شبهاي روشن را نگاه مي كردم.با كسب رخصت از مهراوه عزيز و گاهي براي منِ احساساتي اعصاب خرد كن، دوست دارم چيزهايي بنويسم.راستش اينكه روابط انساني-وبا تعبير فرو كاهنده مهراوه روابط ازدواجي- خيلي وقتها ذهنم را مشغول مي كند احساس بدي ندارم.مي دانم كه او شوخي هم چاشني دارد اما پشت هر شوخي جديتي هست.شايد حق با او باشد.من هنوز عامل اين ايده هستم كه بعضي كارها را مي شود هزار بار در ذهن شكل داد و به آنها فكر كرد و شكلهاي مختلفش را مزه مزه كرد ولي خيلي محدود مي شود خود را به درونشان پرتاب كرد و جزيي از آن شد.شايد از ديدگاهي من خطا كارم كه هنوز وقت مي گذارم و چيزهايي را كنكاش مي كنم بدون اينكه خود را در آن قرار دهم و جزء بي بازگشت آنها شوم.براي اينكه خيال مهراوه هم راحت شود مي گويم كه ازدواج و رابطه ازدواجي هم يكي از آنهاست.از گيرهاي مهراوه اي كه بگذريم فكر مي كنم خيلي مهم است كه درك عميق تري از روابط و احساسات آدمها داشته باشيم.در دنيايي كه احساس ناكامي بيداد مي كند اين يكي از راههاي دادن حسي بهتر به خود و ديگران در جهانمان است.هر روز و هر روز بلايي سر آدمهاي اطرافمان و روابطمان با آنها مي آوريم وخيلي هنر كنيم آخر كار آشفته مي شويم كه اين چه كاري بود كردي!؟!قبول دارم كه دور باطل زدن روي يك موضوع كاري عبث است اما ما گاهي اين را با دقيق وجزيي تر شناختن يك موضوع اشتباه مي گيريم وگاهي بي صبري وبي حوصلگي به خرج مي دهيم،گاهي براي مواجهه با يك موضوع بي آمادگي خود را در آن پرتاب مي كنيم-با اين توجيه كه تا وقتي در چيزي نباشي صلاحيت شناخت آن را نداري واين گونه است كه معمولا بزرگترين وپر هزينه ترين ضربه هاي زندگي را متحمل مي شويم.بگذريم!داشتم مي گفتم كه فيلم شبهاي روشن را ديدم و اينكه:
1.يك جايي وسطهاي فيلم يك حس را در مرد فيلم ديدم كه برايم جالب بود.دختر فيلم را دوست داشت ودر اولين واكنش به اين احساس دوست داشتن نسبت به او عصباني بود.يك جور خشم و عتاب به محبوب.قبلا هم اين را جايي ديده بودم.چرا؟شايد از اين شاكي بود كه چطور محبوب توانسته سوراخي به امن ترين جاهاي دلش باز كند بي آنكه از او اجازه بگيرد.شايد شاكي است از اينكه فكرش را نمي كرده محبوبي كه اينقدر در خيالش بزرگ تجلي مي كرد در نمود عيني اش اينقدر كوچك به نظر برسد.نمي دانم.
2.دختر فيلم هم جايي نشانه هاي جالبي داد.با اينكه معشوق عاشقي داشت كه در انتظار او بود ولي جاهايي حس كردم تلاش مي كرد مردي كه كمكش مي كند را عاشق خود كند وجاهايي از اينكه نتوانسته توجه او را جلب كند مايوس يا ناراحت مي شد و وقتي موفق به اين كار شد اين دفعه ناراحت بود كه چرا همچين وضع بغرنجي پيش آمده است.جالب اينجاست كه خود او ابتداي فيلم به اين مرد گفت كه "كمكم كن اما بدون عشق!"
3.بعد از مدتها در اين فيلم زمزمه هايي از يك كشش عاطفي بين دو جنس مخالف كه نيمه كامل كننده همديگر هستند را ديدم.بار ديگر بعد از مدتها نسيم هر چند بسيار ضعيف را از اصالت و لطافت و زيبايي چنين كشش عاطفي كه نياز طبيعي هر انساني است وبين رويا بافي هاي فانتزي عشقي ،تعارضها ،كشش هاي ديگر هر جنس و همه عوارض ديگر رابطه رنگ مي بازد حس كردم.
4. گاه فكر مي كنم فقط در پناه رها شدن از منفعت طلبي هاي هر جنسيت است كه چنين زيبايي هايي در رابطه مي تواند شكل بگيرد.