داشتم فيلم شبهاي روشن را نگاه مي كردم.با كسب رخصت از مهراوه عزيز و گاهي براي منِ احساساتي اعصاب خرد كن، دوست دارم چيزهايي بنويسم.راستش اينكه روابط انساني-وبا تعبير فرو كاهنده مهراوه روابط ازدواجي- خيلي وقتها ذهنم را مشغول مي كند احساس بدي ندارم.مي دانم كه او شوخي هم چاشني دارد اما پشت هر شوخي جديتي هست.شايد حق با او باشد.من هنوز عامل اين ايده هستم كه بعضي كارها را مي شود هزار بار در ذهن شكل داد و به آنها فكر كرد و شكلهاي مختلفش را مزه مزه كرد ولي خيلي محدود مي شود خود را به درونشان پرتاب كرد و جزيي از آن شد.شايد از ديدگاهي من خطا كارم كه هنوز وقت مي گذارم و چيزهايي را كنكاش مي كنم بدون اينكه خود را در آن قرار دهم و جزء بي بازگشت آنها شوم.براي اينكه خيال مهراوه هم راحت شود مي گويم كه ازدواج و رابطه ازدواجي هم يكي از آنهاست.از گيرهاي مهراوه اي كه بگذريم فكر مي كنم خيلي مهم است كه درك عميق تري از روابط و احساسات آدمها داشته باشيم.در دنيايي كه احساس ناكامي بيداد مي كند اين يكي از راههاي دادن حسي بهتر به خود و ديگران در جهانمان است.هر روز و هر روز بلايي سر آدمهاي اطرافمان و روابطمان با آنها مي آوريم وخيلي هنر كنيم آخر كار آشفته مي شويم كه اين چه كاري بود كردي!؟!قبول دارم كه دور باطل زدن روي يك موضوع كاري عبث است اما ما گاهي اين را با دقيق وجزيي تر شناختن يك موضوع اشتباه مي گيريم وگاهي بي صبري وبي حوصلگي به خرج مي دهيم،گاهي براي مواجهه با يك موضوع بي آمادگي خود را در آن پرتاب مي كنيم-با اين توجيه كه تا وقتي در چيزي نباشي صلاحيت شناخت آن را نداري واين گونه است كه معمولا بزرگترين وپر هزينه ترين ضربه هاي زندگي را متحمل مي شويم.بگذريم!داشتم مي گفتم كه فيلم شبهاي روشن را ديدم و اينكه:
1.يك جايي وسطهاي فيلم يك حس را در مرد فيلم ديدم كه برايم جالب بود.دختر فيلم را دوست داشت ودر اولين واكنش به اين احساس دوست داشتن نسبت به او عصباني بود.يك جور خشم و عتاب به محبوب.قبلا هم اين را جايي ديده بودم.چرا؟شايد از اين شاكي بود كه چطور محبوب توانسته سوراخي به امن ترين جاهاي دلش باز كند بي آنكه از او اجازه بگيرد.شايد شاكي است از اينكه فكرش را نمي كرده محبوبي كه اينقدر در خيالش بزرگ تجلي مي كرد در نمود عيني اش اينقدر كوچك به نظر برسد.نمي دانم.
2.دختر فيلم هم جايي نشانه هاي جالبي داد.با اينكه معشوق عاشقي داشت كه در انتظار او بود ولي جاهايي حس كردم تلاش مي كرد مردي كه كمكش مي كند را عاشق خود كند وجاهايي از اينكه نتوانسته توجه او را جلب كند مايوس يا ناراحت مي شد و وقتي موفق به اين كار شد اين دفعه ناراحت بود كه چرا همچين وضع بغرنجي پيش آمده است.جالب اينجاست كه خود او ابتداي فيلم به اين مرد گفت كه "كمكم كن اما بدون عشق!"
3.بعد از مدتها در اين فيلم زمزمه هايي از يك كشش عاطفي بين دو جنس مخالف كه نيمه كامل كننده همديگر هستند را ديدم.بار ديگر بعد از مدتها نسيم هر چند بسيار ضعيف را از اصالت و لطافت و زيبايي چنين كشش عاطفي كه نياز طبيعي هر انساني است وبين رويا بافي هاي فانتزي عشقي ،تعارضها ،كشش هاي ديگر هر جنس و همه عوارض ديگر رابطه رنگ مي بازد حس كردم.
4. گاه فكر مي كنم فقط در پناه رها شدن از منفعت طلبي هاي هر جنسيت است كه چنين زيبايي هايي در رابطه مي تواند شكل بگيرد.