امروز سوال امروز
نمی دانم از کجا شروع کنم.مثل همه امور انسانی ساده است وپیچیده.دوستانی دارم.دوستانی دارم که حضور دارند و دوستانی دارم که شادیشان مرا شاد می کند وغمشان دلم را می لرزاند،دوستانی که واقعا عزیزند در قلبم.وحالا دلم میلرزد.نمی دانم اتفاقی است یا باید دنبال دلیلی برایش باشم ولی هر کدام از دوستان عزیزم را که به ذهنم می آورم کنارش دلتنگی وغم یا تنهایی و یا سرگشتگی نشسته است.شاید اتفاقی است این همه با هم دلم را لرزاندن.شاید هم امروزهای ما روزهایی است که انسانهایی که من دوستشان می دارم- و فکر می کنم دوست داشتنی هستند زیرا هر کدام در جایی که هستند در جستجوی حقیقتی بزرگتر هستند - را تنها می گذارد،دلتنگشان می کند و غمهایشان را زیاد می کند.با تک تکشان هم که صحبت می شوم دوست دارم از اعماق جانم بگویم پرشور باشید،سرزنده باشید،شاد باشید.وقت کم است،وقت برای من و تو کم است،وقت برای ما کم است.ولی شاید سوالهای بی جوابی هستند که نمی گذارند.دوست دارم هر چه که ذهنم و قلبم می تواند تولید کند را بگویم تا حال و احوال بهتری داشته باشند.یادم می آید که خودم هم گاهی گم می شوم.گاهی تنهایم.گاهی غم مثل لایه نازکی از غبار روی شیشه نازک دلم می نشیند.چند روز پیش همینطور بودم.در اتاقم دلتنگی و افکار گیج و تیره دلم را می فشردند.بعد خیلی ساده اتفاق افتاد:در اتاقم را باز کردم و بیرون آمدم،آفتاب مهربان بود،باد آرام و پاکی می آمد،هوا خوب بود.حالم خوب شد.دوست دارم به همه کسانی که در قلبم هستند واز حضورشان مسرورم وامیدوارم هر روز بزرگتر وبزرگتر شوند ودیوارهای قلب مرا نیز به عقبتر بکشند بگویم وباز فروتنانه زمزمه کنم:نفس بکشیم،هواهای خوب را درک کنیم و نفس بکشیم،نفس عمیق بکشیم!
و از همه،از خودم و از عزیزانم بپرسم چرا غمگینیم؟چرا تنهاییم؟دلمان تنگ چیست؟
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.