مافیا جلسه دوم : قضاوت درونی

دیشب جلسه دوم مافیا در خانه ام برگزار شد(اگر بازی مافیا را بلد نیستید به اینجا مراجعه کنید):

1.وسط بازی به ذهنم رسید بیشترین منطق بازی در مرور روابط گذشته قرار دارد.اینکه چه کسانی قبلا به هم حمله کردند و حالا نسبت به هم چه رابطه ای دارند.

2.در طول بازی بارها سعی کردم حسی تشخیص دهم مافیا کیست(این بار هرگز مافیا نشدم) چندین بار درست حدس زدم و یکی دو بار غلط از آب درآمد.به این فکر کردم کلمه حسی می تواند اینجا دقیق نباشد.مسئله مرور کردن ناخودآگاه نشانه های کوچک و غیر قابل اشاره بود.در این روش اجازه می دهی خوب ببینی و بعد می گذاری ندای درونت تصمیم سازی کند.در کتابی که ترجمه می کنم اسم این کار را Judgemnet Call می گذارد.گرچه باید ویژگهایی که در آن کتاب آماده و طریقه دستیابی به یک Judgemnet Call را با دقت بیشتری مطالعه کرد.

3.از دوستانم می خواستم یادشان باشد به چه کسی رای می دهند و پایان بازی چک کنند چقدر درست قضاوت کرده اند.نمی دانم در زندگی واقعی چقدر از آدمها این کار را می کنند.یعنی برایش تصمیم گرفته اند که مدام با بررسی برنامه ریزی شده تصمیمات قبلی قدرت تصمیم گیری خود را بهبود ببخشند.این می تواند همان چرخه Plan->DO->Check->Act باشد که می گویند رمز موفقیت ژاپنی هاست.

4.کاری که ما می کنیم یک بازی است.یک بازی حدودی دارد.مثلا شما اگر وسط بازی مار پله بزنید طرف مقابل را بکشید چون خوب بازی می کند احتمالا حدود بازی را رعایت نکرده اید.ارزشش را ندارد.دیشب به نظرم رسید ما مهارت حفظ کردن حدود بازی ها را نداریم گاهی.می تواند در تمام زندگی همین باشد.باز هم نمی دانم همه مردم چقدر از خود این سوال را می پرسند که در این بازی خاص(مثل بازی شغل،بازی همسرداری،بازی مال اندوزی،یا به آرزوها رسیدن) چقدر حدود بازی را رعایت می کنیم؟آیا ارزشش را دارد؟بزرگترین باختها از طریق رعایت کردن حدود بازی ساخته می شوند.

5.همه می دانیم اعتماد مفهومی ذهنی است.هیچ کس تا به حال کتابی در اصول عینی اعتماد کردن ننوشته احتمالا.اما این تیغ دو لبه است.برای بعضی اعتماد کردن گهواره آرامش است و برای بعضی پاشنه آشیل شکست خوردن.و بعضی هم که مدام فکر می کنند از طریق اعتمادهایی که داشته اند شکست خورده اند.دیشب یاد گرفتیم در بستری از اعتماد می شود به تحلیل پرداخت واگر لازم است مورد سوال قرار داد.اعتماد صفر و یکی نیست.یا اعتماد مطلق یا بی اعتمادی مطلق و دشمن انگاری.

گفتم گفت

1.یکی گفته:شعار ندهید، با انصاف باشید و لطفا صادقانه بگویید که آخرین ایرانی خوشحال را کی و کجا دیده‌اید.
2.به دوستم به شوخی گفتم زندگی ات را مثل یک پوستر پانصد تومانی کج به دیوار چسبانده ای.قاب قشنگ و چشم نوازی دور آن بزن که همه را به سوی خود بکشد.
3.دوستم گفت:خودت چی؟وقتی محیط ت رو همین های پوسترهای کج روی دیوار گرفته فکر می کنی چه هستی؟چه می توانی باشی؟حقیر هستی به اندازه محیط ت.
4.به او نگفتم که می شود بین تمام پوسته پوسته شدن دیوار،بین تمام پاره پاره پوسترها تو قاب عکس محترم روی دیوار باشی.هیچ جای  زندگی گالری پر جلال اشرافی نیست و در هیچ گالری پر شکوه خلوتی زندگی جریان ندارد.یکی از قوانین طبیعت این است که زشتی و زیبایی به هم تنیده شده اند هر جا جز این دیدی یا گفتند بدان دروغ است!
5.او گفت شادی پایه ای میخواهد من هم تو به یادم آمدی ولی تو پایه شادی ات بر اساس توهم است.بر اساس دیدگاه غلطی که نسبت به خود داری.
6.من به دلیل شادی ام فکر کردم.به اینکه آیا واقعا شادم؟سعی کردم آدم خوشحال دیگری را در محیطم پیدا کنم.او کمی نگاهم کرد و بعد رفت.

خوشبختی با دیگران

دو روز پیش داشتم به دوستی می گفتم که احساس خوشبختی کردن از طریق مقایسه خود با دیگران به نظر درست نمی رسه.دیشب خودم یک لحظه احساس خوشبختی کردم.احساش شعف و رهایی.توی افکارم رفتم دنبالش که از کجا پیدا شده.حس کردم به خاطر مقایسه خودم با آدمی بوده که از همه چیز ناراضیه،از بودن،از رفتن،از کامیابی،از ناکامی،حتی وقتی بعد از تلاش فراوان به دیدن عزیز ترین کسانش رفته باز با شکستگی برمی گرده.یادم اومد که آمار لحظه های سرخوشی من(حتی از چیزهای کوچیکی مثل یک ترانه یا یک ایده خوب)چقدر زیاده.یادم اومد به اینکه چقدر بندهای بیرونی من کم هستند(بندهای درون رو نمی دونم).حس آزادی گاهی ترسناک و گاهی سرخوش کننده است.

فراموشی و دیگر هیچ!!

می دونی حسم چیه؟دوست ندارم بنویسم!دوست ندارم دستم به کلمه ها آلوده بشه!دوست ندارم بنویسم در مورد هفته قبل که رفتیم کنار کارون و ساعتها از طلوع و چیزهای دیگه عکس گرفتیم.دوست ندارم بنویسم در مورد اینکه این چند روزه، چه فیلمهایی دیدم،در مورد "زندگی و دیگر هیچ" در مورد "Bucket List".می دونی!فکر می کنم کلمه چیزهایی مزخرفی هستند.بی خودی درونت رو پر می کنند و نمی گذارد دریافت کنی و وقتی میریزیشون بیرون مثل یک کامیون پر از اجسادی هستند که بعد از یک قتل عام خونین در بیابان خالی میشن.این روزها نمی خوام حرف بزنم.این روزها نه از سیاهی خوشم میاد نه از سفیدی.دلم خاکستری می خواد،مثل خاکستری جاده،مثل خاکستری یک راه بی تمام.می دونی!این روزها، لعنتی هستند و بدترین چیز اینه که حس کنی بهترین چیزهایی که در آینده تجربه خواهی کرد بازم تکراری هستند.حس کنی خوشبختی یا یه خیال مسخره یا چیز تکراریه!بدترین چیز اینه که دیگه بلد نباشی با خیالات خوش آینده سرگرم بشی!همه اجناس خوشبختی همین الان توی دستت و توی فکرت باشه!توی صندوقچه تجربیاتت!باید سعی کنم فراموش کنم و بعد منتظر شدن رو به یاد بیارم.و دوباره فراموش کنم.

در دو سالگی:یک بازنمایی

0.دو سال از اینجا نویسی من می گذرد.به آن عادت کرده ام.با او حرف می زنم،مونس تنهایی من است.

1.وبلاگی پیشنهاد کرده بود که به عنوان طبقه متوسط وضعیت خود را بیان کنید تا تصویری از طبقه متوسط ایران پیدا کنیم.

2.امروز با یکی از همکاران تحلیل گر بحثی داشتیم در مورد وضعیت زندگی من.او توصیه ای کرد و من جوابش را دادم.به این فکر کردم جوابم جواب به یک تحلیل گر (سیستم) بود.

3.آیا واقعا می توانیم تمام چیزی که هستیم را شرح دهیم؟این تلاش خوبی خواهد بود که برای خودمان روشن تر شویم.مفید است.نمی دانم چه طبقه ای هستم ولی می خواهم با نوشتن این مطلب و احتمالا کامل کردنش در آینده تصویرم از خودم را بازشناسم.

الف.مکان:تنها زندگی می کنم.صاحب واحد 70 متری طبقه چهارم یک آپارتمان 8 واحدی.خانه ام در یک جای متوسط شهر است.بالای شهر نیست و پایین شهر هم نیست.

ب.زمان:من زندگی کارمندی دارم.روزی دقیقا 9 ساعت کار،1 ساعت در راه،7.5 ساعت خواب و 1 ساعت صبحانه و شام،5.5 ساعت وقت شناور و آزاد.

ج.اجتماع:ازدواج نکرده ام.در حال حاضر پارتنر ندارم.با فامیل ارتباط حداقلی و سالانه دارم.با دوستان کمی بیرون از محیط کار ارتباط دارم وبسیار محدود.از بودن در فضای مجازی بیشتر لذت می برم.

د.اقتصاد:زیر یک میلیون و بالای 500 هزار تومان درآمد دارم و هزینه ام حدود 350 هزار تومان است.ماشین ندارم.خانه ای دارم با تجهیزات تقریبا کامل.فصلی یک لباس نو، اشتراک اينترنت،سفرهای کم خرج داخلی،قسط خانه.

ه.اشتغال:تخصصم مهندسی کامیپوتر است.در کارم به عنوان با سواد ولی نه چندان علاقه مند شناخته می شوم.کاری که در فراغت برایم مرکزیت دارد نوشتن است و تولید فکری-نوشتاری(ترجمه حوزه جدید آن است) به سیاست از دیدگاه آگاهی به دغدغه های اجتماعی نگاه می کنم و از آن رهگذر در راه تولید نوشتاری-فکری.

ز.فرهنگ و هنر:با استفاده از وقت هایی آزادی که در محل کار گیرم می آید و در خانه بین یک تا دو ساعت مطالعه می کنم.به طور متوسط روزی یک فیلم از آرشیو شخصی ام می بینم.به صورت آماتور و تفننی کارهای تجسمی می کنم.

ح.سفر:سالی سه یا 4 سفر می روم که اغلب به تهران و حاشیه آن است،برای دیدار خانواده.سفر خود خواسته ای به خارج نداشته ام و فقط یک بار به دبی رفته ام برای کار.

ط.اقلیم:اهواز هستم.اقلیم اینجا گرم و جنوبی است.زمستان معتدل و تابستان داغ(50 درجه) است.خیلی وقتها گرد و خاک است

ی:آموزش:حدود یک ساعت در روز زبان انگلیسی را تقویت می کنم.در حال حاضر کلاسی نمی روم.به طور نامنظم از طرف کار دوره های کوتاه مدت می بینم.

پی نوشت:اگر عمری و بقایی باشد دوست دارم به تناوب و در آینده این توضیحات را به روز رسانی کنم.فکر کنم مثلا 20 سال دیگر بازنمایی خوبی از تغییرات باشد.به همه دوستانی که اینجا را می خوانند پیشنهاد می کنم چه در دفتر خصوصی خود،چه در وبلاگ خود همچین کاری را انجام دهند.

خمیازه گریزی

آقا جان مگه زوره؟من دلم می خواد گاهی زور بزنم و یه شعر بدم بیرون!بیا:

یار دلی برخیز که آسمان خمیازه کشیده-شب خوابیده و خورشید پا کشیده
یار دلی خمیازه نکش، غنچه ته کشیده-تنها یکی، خدا روی لب یار کشیده

مافیا بازی علیه بازی

دیشب چند نفر از دوستانم مهمانم بودند و یک بازی را امتحان کردیم.اسمش مافیاست.شرح کاملش را اینجا در ادامه مطلب گذاشته ام.خلاصه اش این است که عده ای مافیا هستند و عده ای پلیس و هر کس فقط هویت خودش را می داند.سعی می کنند همدیگر را از بازی حذف کنند.شناسایی هویت افراد از طریق گفتگو همه با هم و در نهایت رای گیری در مورد هویت افراد انجام می شود.ساعتها بازی کردیم.با شروع بازی به هیجان و لذت و قابلیتهای آن بیشتر پی می بری.قبل از شروع بازی همه به جذابیتش شک داشتند و موقع توضیح دادن آن برایشان پیچیده بود و همراه با شوخی کردن.ولی به محض اینکه هویت پنهان هر کس مشخص شد ولازم شد بین تمام مخفی کاری ها و عدم قطعیت ها یکی را انتخاب کنند و در عین حال ممکن بود به خود شخص هم مشکوک شوند همه چیز جدی شد.فقط همین را بگویم آن شروع همراه به شوخی به پنج ساعت بازی و چندین دور تکرار مداوم ختم شد و فقط به خاطر خواب آلودگی بازی متوقف شد.
1.دورهای اول را با تحلیل های  فراوان و پاسخگویی به اتهام سازی های همه شروع کردم و در نهایت قربانی انتخابی من بودم!یاد گرفتم باید سکوت کنم به اندازه کافی.
2.زنها در این بازی نسبتا موفق بودند.به نظر می رسید سکوت شان راز موفقیت آنهاست.هویت آنها پنهان می ماند ولی معمولا آنچنان در ارائه نقششان موفق نبودند(کمک به همدستان خود)
3.توانایی کسب اعتماد دیگران بزرگترین یاری دهنده موفقیت است.بزرگترین ضربه ها را هم از کسی می خوری که بی حساب و بدون تحلیل به او اعتماد کرده ای!
4.هوشمند فرض کردن دیگران بسیار مهم است.وقتی می خواهی با سیاست و دروغ نمایی به عنوان مافیا یک پلیس را قربانی کنی باید مراقب باشی سیاستت خیلی ساده نباشد چون دقیقا خود تو را رسوا می کند.
5.اگر می خواهی نقشت را خوب بازی کنی فراموش کن چه کسی هستی!باور کن همان کسی هستی که دوست داری دیگران فکر کنند هستی!

6.در این بازی در چند دور از حق دفاع کردن و باطل بودن را به طور جدی و به طور همزمان تمرین می کنی،جالب است وکمی ترسناک!

ادامه نوشته

به همین سادگی تنها می مانیم به همین بی مزگی زندگی می کنیم

1.چند وقتیه در مورد فیلمی ننوشته ام.همه اش تقصیر این "دربار الی بود..." بود.دلم نمی آمد از یکی دیگر بگویم.مثل وقتی در یک دریاچه بزرگ و آبی شنا کرده باشی و آب استخر برایت چنگی به دل نزند.ولی ناجی آمد،"به همین سادگی".داستان زنی خانه دار بود که دچار دلتنگی ها و نگرانی هایی است.با بچه ها و رویاهایش همزمان درگیر است.از شوهرش کمی ناکام مانده.راستش خیلی وقتها به ذهنم آمده است که زندگی روزمره آدمهای معمولی جذابتی برای نگاه کردن ندارد.راستش از خیلی ها با همین فلسفه فاصله می گیرم.اما "به همین سادگی" نشانه می داد پشت ملال و آشفتگی یک زندگی روزمره چه انسانهای نازی هستند،چه دغدغه هایی پنهان می مانند(یکی از لذت بخشی های خواندن داستانهای نوی آمریکای شمالی خصوصا کارور همین است)این زن دوست داشتنی با دغدغه های معصومانه اش تو را به دیدن و فکر کردن می خواند.آنجایی که منشی شوهرش به بچه اش کمک کرد تا معنی کلمه انگلیسی را پیدا کند و او با نوک انگشتهایش لبه کاسه آشپزخانه را فشار می دهد و حساسیتش را معلوم می شود.می شود به او نگاه کرد و تصمیم گرفت کجاها می خواهیم مثل او باشیم و کجاها را باید مسیر دیگری برویم تا مثل او نشویم.فقط به نظرم کاش رابطه طاهره با شوهرش هوشمندانه تر طراحی شده بود.
2.چند روز پیش کسی در مورد دوستانم پرسید،از جمله گفتم دو پسر همسن را از ته دل و گسترده دوست دارم.یکی از آنها پسری است سنگین وزن و موسیقی دوست.فیلمهای زیادی دیده است.خلاقیت فکری عجیبی دارد.در مورد موسیقی و در مورد دخترها خیالپردازی های لطیفی دارد.وقتی در مورد چیزی با محتوایی طنز آلود و با لحنی جدی حرف می زند آن را جلوی چشمت تصور می کنی.تحلیل های با مزه و هوشمندانه ای که می گوید مرا مشتاق می کند به حرفهایش گوش دهم.همیشه منتظرم یکی از آن ایده های جالبش را بشنوم و مرا به همراهی در تحلیل،شوخی،گسترش آن موضوع بکشاند.اغلب در مورد وقتی که با او گذاشته ام فکر نمی کنم به بیهودگی گذشته است.
پی نوشت:از این کلمه  explanadumدر هیچ جای وب فارسی اثری ندیدم.نیاز به معادلی فارسی برای آن دارم.معنی آن پدیده ای است که به توضیح نیاز دارد.جالب است که کلمه ای را پیدا کنی که در فارسی در موردش تا به حال حرفی نبوده!

یک عکس دو مرحله

گوشه گریزی


1.داشتم به این فکر می کردم عجب استعداد عجیبی داریم در تکراری کردن هر چیزی،در رسم کردن آن،در اینکه همدیگر را مجبور کنیم جور خاصی باشیم چون همه همینطوری اند.از خواندن مطلبی در مورد سریالهای ماه رمضان تلوزیون(لعنتی) و تکراری بودنشان شروع شد.به این فکر کردم که چرا خواستیم هر سال سریال رمضانی ببینیم؟چرا مثلا یک سال تعطیل نشد؟چرا به همین راحتی عادت ما شد؟که بعدش حس کردیم تکرار همدیگر هستند!همیشه همینطور است!خودمان در غیاب خلاقیت و از روی تنبلی یک چیزی را مدام تکرار می کنیم و بعد به اوج یکنواختی و ملال و پوچی در آن می رسیم!

2.دیشب در خانه ام مهمان داشتم و اینطور شد که از دیدگاه او به زندگی شخصی ام نگاه کردم،به رنگ آمیزی عجیب دیوارها و سقف کارگاهم،به خمیرهایی که برای ساختن مجسمه گچی استفاده می کنم،به پایه دوربین و پروژکتور دست ساز،به پاکت گچ و شیشه  رها شده در کارگاه و به باقی چیزها.همین چیزهایی که قبل از آن محیط آشنا و دوست داشتنی و امن من بودند چقدر غریب به نظر می رسیدند.این مهمان بعد از روزها به من سر زده بود.فکر کردم اگر قرار باشد هر روز کسانی مثل او بیاید و کارهای تو را زیر ذره بین بگیرند و بگویند این خوب است و آن بد چه می شود؟چقدر خسته می شویم؟چقدر به مسیر ادامه می دهیم؟چقدر تسلیم می شویم تا مثل بقیه رفتار کنیم؟عجیب نیست که در اینجا هنرمندان و روشنفکران و دگر اندیشان و دگر زیستانش از جمع فاصله می گیرند و اینقدر تنها و غریب اند.


حفظ کردن لغات انگلیسی با لایتنر بعد از دو سال

دو سال پیش با استفاده از امکانات Excel برنامه ای نوشتم که با آن لغات انگلیسی را حفظ کنم.این روزها لغاتی که با آن حفظ کرده ام از مرز شش هزار گذشته است.در این مدت برنامه تغییرات زیادی کرده که گفتم امروز آن را در اینجا به روز کنم.

http://kochehayebonbast.blogfa.com/post-26.aspx

 

 

یک نامه یک معنی

1.برادر گرامي جناب آقاي مهندس اسفنديار رحيم مشايي
سلام عليكم
انقلاب اسلامي استمرار راه رسول گرامي اسلام(ص) و فرزندان برومندش، ائمه طاهرين(ع) و خط سرخ ولايت است. انقلابي بودن، يعني داشتن آمادگي ايثار جان و مال و در اوج آن آبرو براي آرمانهاي بلند الهي و انساني، و همين رمز ماندگاري اين راه پرعزت و افتخار است. دوران جديد دوران شكوفايي عدالت و عشق و ايثار، و سربلندي هر چه بيشتر عاشقان ايثارگر است.
در آستانه ميلاد اسوه ايثار و شهادت حضرت امام حسين(ع) و ياران باوفايش و ضمن تقدير فراوان از همه خدمات ارزشمند گذشته، جنابعالي را كه انساني مؤمن و فداكار و مورد اطمينان كامل هستيد به سمت «مشاور و رئيس دفتر رييس‌جمهوري» انتخاب مي‌نمايم.
اميدوارم با همراهي همه همكاران و با توكل بر خدا و توسل به حضرت مولا صاحب الامر(عج) همچون گذشته در تلاش براي خدمتگزاري به ملت بزرگ و نظام ولايي جمهوري اسلامي موفق و سربلند باشيد.

2.گاهی از اینکه یک عبارت را در جایی غیر از جای معمول آن بکار ببرم و با چک کردن معنی آن بفهمم درست آن را به کار برده ام لذت می برم.انگار در پس ذهن آدم چرخ هایی هستند که خود به خود می چرخند که گفتار و کردار ما را می سازند.ظاهرا برای بعضی آدمها این چرخها همیشه یا گاهی نمی چرخند یا خیلی کند می چرخند.

3.خلاقیت.خلق.زیبایی و زندگی چنان در این کلمه نهفته است که همه چیز را در خود فرو می کشد.چند روز پیش بدجور دلم گرفته بود و نمی دانستم برای چه زنده هستم.ناگهان یادم آمد خلاقیت می تواند جواب باشد.تا زمانی که خلق می کنم زنده هستم و زنده بودنم معنا دارد.خوب است هر روز از خودم بپرسم امروز چه خلق کردم؟دیشب طالبی را با نسکافه و پودر شربت پرتقال کردم و دیروز هم به خیر گذشت!