پایان یک قدم زدن طولانی
امشب داشتم با دوستم قدم می زدیم و وقتی گفت تو حرف بزن حرفهایم کشیده شد به برنامه های آینده، چیزی که هزار بار در ذهنم مرورش کرده ام.نمی دانم دیگران وقتی به تمام آینده خود نگاه می کنند چه حسی بهشان دست می دهد؟مرکز تفکرشان روی چه چیزهایی قرار می گیرد؟نقاط عطف تمام زندگی شان در یک نگاه چیست؟شاید اصلا درست این باشد که زیاد بهش فکر نکنی.شاید اصلا وقتی بخواهی درست حسابی کلش را نگاه کنی چیز خاصی توی آن نباشد.اینکه در جزییاتش پر از چیز باحال است، خودم استادش هستم.اینکه در اکنون می شود چه ها کرد و چه ها دید را خودم بلدم.یک تفکر رویایی و ارزشی لازم دارد که آن را با واقع بینی بی رحمانه ظاهرا به تحلیل برده ام.مثلا می شد بگویم می خواهم تدریس کنم و دانشجویان باسوادی را تحویل جامعه بدهم.واقعا؟مال این حرفها هستم؟ یا بگویم می خواهم مرزهای دانش را کمی جابجا کنم و بشر بهتری بسازم!منظورم دقیقا کدام مرز است؟چه نوع بهتری؟خلاصه برای بهتر کردن حال خودم در مورد کلیت زندگی یک مقدار مشکل دارم درست برخلاف اینکه برای خوش کردن حالم در مورد جزء زندگی مشکل خاصی حس نمی کنم این روزها.





.jpg)




امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.