پایان یک قدم زدن طولانی

امشب داشتم با دوستم قدم می زدیم و وقتی گفت تو حرف بزن حرفهایم کشیده شد به برنامه های آینده، چیزی که هزار بار در ذهنم مرورش کرده ام.نمی دانم دیگران وقتی به تمام آینده خود نگاه می کنند چه حسی بهشان دست می دهد؟مرکز  تفکرشان روی چه چیزهایی قرار می گیرد؟نقاط عطف تمام زندگی شان در یک نگاه چیست؟شاید اصلا درست این باشد که زیاد بهش فکر نکنی.شاید اصلا وقتی بخواهی درست حسابی کلش را نگاه کنی چیز خاصی توی آن نباشد.اینکه در جزییاتش پر از چیز باحال است، خودم استادش هستم.اینکه در اکنون می شود چه ها کرد و چه ها دید را خودم بلدم.یک تفکر رویایی و ارزشی لازم دارد که آن را با واقع بینی بی رحمانه ظاهرا به تحلیل برده ام.مثلا می شد بگویم می خواهم تدریس کنم و دانشجویان باسوادی را تحویل جامعه بدهم.واقعا؟مال این حرفها هستم؟ یا بگویم می خواهم مرزهای دانش را کمی جابجا کنم و بشر بهتری بسازم!منظورم دقیقا کدام مرز است؟چه نوع بهتری؟خلاصه برای بهتر کردن حال خودم در مورد کلیت زندگی یک مقدار مشکل دارم درست برخلاف اینکه برای خوش کردن حالم در مورد جزء زندگی مشکل خاصی حس نمی کنم این روزها.

باید مراقب باشیم

یادم آمد گذشته ها بیشتر از ضعفهای خودم اینجا می نوشتم.این روزها به خللی که در روابطم آن را حس می کنم فکر می کنم.اتفاقی که دو سه باری در این چند ماه اتفاق افتاده این است که به آدمهایی نزدیک شده ام و مشکل کوچکی در رابطه پیش آمده است و من به کل آن آدم را کنار گذاشته ام!اگر بخواهم خیلی به خودم حال دهم می گویم دیگر در شناسایی آدمها حرفه ای شده ام که خیلی زود تشخیص داده ام این آدم به درد من نمی خورد و در مورد فاصله گرفتن تردید نکرده ام!یک تحلیل دیگر اینکه از آنجایی که بسیار در تنهایی غرق شده ام و در دنیایم به آدمهایی کمی نیاز دارم، کنار گذاشتن آدمهایی که کوچکترین خللی در روابطمان هست اذیتم نمی کند.مضاف بر اینکه چیزی که مرا بیش از همه آزار می دهد تنش در یک رابطه است.اگر رابطه ای تنش زا باشد شانس بسیار کمی برای ادامه پیدا کردن دارد.و بدبینانه ترین تحلیل این است که من آدمی هستم که روابطم - لااقل این روزها - سطحی هستند جوری که با کوچکترین تنش جذابیت خود را از دست می دهند و رها می شوند.به همه اینها باید چاشنی خودخواهی و خود محوری شدید را که حاصل سالها تنها زندگی کردن است افزود.ذهنم روشن تر شد.ها راستی یادم آمد یک مسئله حاشیه ای هم وجود دارد.این چند وقته برقرار کردن روابط جدید برایم سخت نبوده و این احتمالا روی نوع نگاه و منطقم تاثیر خودش را گذاشته.

در هوای ماندگاری در حال خوب

شاید یکی از نشانه های خوب بودن حالم در روزهای اخیر این باشد که بدجور چسبیده ام به دنیا!کمی قبل تر وقتی از خودم می پرسیدم فرض کن مرگ تو خیلی نزدیک است حس خاصی نداشتم.چندان نمی ترسیدم و حس نمی کردم چیز بزرگی را از دست خواهم داد.چند روزی است وقتی این سوال را از خودم می پرسم دلم فشرده می شود.دوست دارم باشم.باید چیزهای خوبی را ادامه دهم و بیشتر در هوایشان نفس بکشم.قدمهایی مانده است که دوست دارم بردارم.

تلخی بی پایان یا پایان تلخ

امروز صبح شنیدم سکه طلا به "طرز عجیب"ی گرون شده.کمی گذشت و دلم خواست از اینجا برم.احساس عدم امنیت در اینجا اومد سراغم.چند لحظه بعد فکر کردم یه کاریش می کنیم.همیشه همینطوری کنار اومدیم،شرایط جدید اومده و بعدش ما باهاش کنار اومدیم.در واقع بیشتر جلز و ولز ما همیشه قبل از اتفاق افتادن موضوعی بوده و بعدش فقط تطبیق پیدا کردیم.در واقع برای ما "طرز عجیب" وجود خارجی نداره،ما پر از تغییر هستیم و مدام در حال تطبیق هستیم گرچه هزینه اش شاید این باشه که کیفیت زندگی ها کاسته بشه،مضاف بر اینکه چه عمر و انرژی که در راه این تغییرها هدر می دهیم.اما از طرف دیگه اینجا با همه مختصاتش جاییه که مال آنجاییم.این روزها دلیل دیگه ای هم دارم که دلم بخواد برم.رفتن یک عزیز مرا می کشاند که من هم بروم.این جمله بسیار کاربردی و البته بسیار کلی رو در "درباره الی..." چه کسی طراحی کرده؟"یک پایان تلخ بسیار بهتر از یک تلخی بی پایانه" بودن در غربت(با همه مولفه های اجتماعی،ذهنی،معرفتیش) یک تلخی بی پایانه یا بودن در این کشور کم ثبات؟شاید هر دو و شاید هیچ کدام.

درفاصله های دورتر بزرگی های بیشتری هست

1.

او: بزرگترين خوشبختى آن است كه بدانى كسى بدون توجه به نتيجه دوستت دارد!
من:جاودانه ترین کامیابی از آن کسی است که محبوبش را بدون نگرانی از فاصلهء بینشان دوست بدارد!
2.
آبان پارسال وقتی سفر دبی را رفتم فکر کنم بیشتر از سه خط درباره اش ننوشتم.دبی برای سه روز یک جای رویایی است.خصوصا اگر خودت هم به آن رحم نکنی و خود را در همه چیز آن پرت کنی.جدا از خودِ سفر، تجربه این سکوت در مقابل آن همه اتفاق برایم متفاوت و جالب بود.ماهها بعد خاطرات سفر شروع به رونمایی کردند.ریز ریز آن در ذهنم می آیند.خیلی کم پیش می آید در موردشان با کسی حرف بزنم و هر کدامشان گاهی مثل یک شعله در وجودم آتش می گیرند و ذهنم را فعال می کنم.اینطوری است که حتی یک لحظه کوتاه از آن سه روز در درون آدم باد می کند و انگار بسیار طولانی تر بوده.مثل آن چند دقیقه ای که با دختر ایرانی نمایندگی سانی در مورد چیزهای مختلف و علایق مشترکمان حرف زدیم یا مثل آن دو ساعتی که توی خیابانهای دبی گم شده بودم و آن چند لحظه ای که از یک پسر هندی مسیرم را پرسیدم و چند متری با او راه رفتم تا راه را نشانم دهد.یا یک ساعتی که توی دیسکوی ایرانی نشسته بودیم.یا همه آن ساخته های جادویی دبی.ساحل دریایی که بیشتر از نیم ساعت آنجا نبودیم و چیزهای دیگر...


یک قدم جلوتر

1.یک سوال!چقدر حاضریم به دنبال آنچه واقعا دل خودمان می خواهد برویم؟می توانم تصور کنم کسی در دوره ای انتخابی کند که به نظر دیگران غلط است.سالها بعد هم شاید حرف آن آدمها درست از آب در آید.آن آدم به وضعیت جدیدی وارد می شود.با همه تجربه هایی که پشت سر گذاشته و با وضعیت متفاوت و جدیدی که در آن افتاده است به اوج یک خود شکوفایی برسد.چقدر آدم می شناسم در وضعیت نرمال و آرام زندگی خود، بیهوده ایام می گذرانند.چقدر آدم می شناسم که مخشان و توانایی هاشان آک بند مانده یا در سراشیبی اضمحلال قرار گرفته است.چقدر آزار می بینم از اینکه بعضی ها فکر می کنند می توانند خدای زندگی دیگران و حتی خود باشند.به نظر من آن آدم اگر به رفتن راهی اصرار می کند حتما در آن دوره به رفتن آن راه نیاز داشته است و نمی شود او را مجبور کرد ادای دوره ای دیگر از زندگی خود در بیاورد و یا شبیه دیگران زندگی اش را تنظیم کند.همه باید در هر مرحله قدمی را که در ذهن داریم برداریم تا شاید بتوانیم تمام آنچه هستیم را به نمایش بگذاریم.
2.بیشتر از یک سال است آب اهواز را نمی خوردم و آب معدنی می خرم.مدتی بود فکر می کردم از این بطری های آب معدنی که مدام خالی می شوند و روی هم جمع می شوند نمی شود استفاده بهتری کرد؟بالاخره پنج شنبه طرحم را عملی کردم.هر چهار تای آنها را ردیف کردم و به صورت پله ای سر آنها را بریدم.کله بطری ها را یک اندازه بریدم،درشان را بستم و برعکس روی قسمت پایین آنها گذاشتم،خاک باغچه و بذرهای مختلف خریدم.گلدانهای پله ای و کوچکم را زیر پنجره گذاشتم و روی در اتاقم نوشتم:"مراقب بچه هایت باش!"حالا هر چهار تا بطری آب معدنی که خالی شود یک ردیف به آن پله ها اضافه می شود.هر روز منتظرم تا شاید اولین سبزی را

هشت هشت هشتاد هشت


تمام طول هفته را فکر کردم مجبورم 88/8/8 را دانشگاه اراک باشم و نمی شود که روز خاصی از آن بسازم.بسیاری مقدمات تلخ و شیرین جور شد تا اتفاق بدی بیافتد و نتوانم اراک بروم.جمعه را خانه بودن و ترکیب پیچیده ای از شادی و دلتنگی،لذت و رنج،هیجان و سکون را گذراندم.روز واقعا ویژه ای شد!

تمرکز بر واقعیت

1.گاهی به این فکر می کنم:این همه چیز داریم و این همه اِشکال ممکن است اطراف ما پیش بیاید.ولی اغلب همه چیز درست است.یخچال درست کار می کند،ماشین مان راه می رود و همه چراغها روشن می شوند -و در حیطه ای دیگر عزیزان ما اطرافمان به زندگی شان ادامه می دهند-گاهی هم هست که یکی از آنها و گاهی چند تای آنها با هم از کار می افتدند.با ماشینت تصادف می کنی یا خراب می شود،یخچال درست کار نمی کند.زیاد چیز عجیبی نیست،پیش میاد دیگه!چند روز گذشته اینطوری بودم...

2.یکی از همکاران یواشکی توی گوشم می گفت:"وام ازدواج چقدر گرفتی؟"اول فکر کردم شوخی می کند. ولی از نگاهش فهمیدم چقدر جدی است.برایم بامزه است که بعضی ها این اخبار دیگران را به چه فرمی دنبال می کنند و در آن کنکاش می کنند. مشکل اینجاست که این اصرار به کنکاش کردن، آدم رو بعضی موقع ها بدجور گمراه می کند. یک جورایی چشم آدم را کور می کنه. وگرنه فکر کنم همه کسانی که مرا می شناسند در همه وجنات من حس می کنند حالا حالاها از این برنامه ها ندارم. برایم حتی از یک شوخی هم دورتر است ازدواج کردن.
3.این نوشته بخشی از چیزی است که چند روز پیش نوشتم تا کمی افکارم را جمع کنم و حالا که حس می کنم کاملا تمرکزم را یافته ام ابتدای آن می گذارم:راستش همیشه شعار داده ام که انسانها باید آزاد باشند و بمانند، نباید تسلیم وسوسه جاودانه کردن خوشبختی ها و کامیابی ها شد. ولی وقتی در موقعیتش قرار بگیری خیلی سخت است بر آن غلبه کنی.سریع این وسوسه به سراغت می آید که این موقعیت خود را برای خودم همیشگی کنم. مدتها بود فکر می کردم آدمی هستم که از تنهایی لذت می برم و وضعیت مرکزی من تنها ماندن است و آدمهایی که به دنیایم وارد می شوند مهمانهای با فاصله این دنیا هستند. ولی وقتی کسی وارد دنیایت می شود که به هر دلیلی شیفته اش می شوی و در کنار او احساس خوشبختی می کنی دیگر بیشتر از آنها قاطی کرده ای که مانیفست زندگی ات یادت بماند. تصویر روشنی نداری، فقط دلت می خواد از او بخواهی برای همیشه کنارت بماند بدون اینکه به محتوای و ابعاد این جمله دقت کنی. بهتر است خودم را جمع کنم و بیاد بیاورم که باید به همه چیز دقیق فکر کرد...

حرفهایی از دو دوست

1.دیشب یکی از دوستانم می گفت دوست ندارد جفتی پیدا کند زیرا همه به فکر خود هستند و نیازهای خود را دنبال می کنند،همیشه حس می کنم خود من در آن رابطه اهمیتی ندارم.برای تسلی هم که شده سعی کردم جوابی برای او پیدا کنم.به او گفتم سعی کن آدمهایی از یک دایره و دنیای دیگر را برای خود پیدا کنی.مثلا اگر فرض کنیم تو نقاشی را دوست داری کسی را پیدا کن که خوب نقاشی می کند یا به اندازه تو نقاشی را دوست دارد.آن وقت می دانی چرا او را دوست داری یا با او هستی.این می تواند شروع خوبی باشد. در قدمهای بعدی باید سعی کنی سلیقه خود را شناسایی کنی و دقیق تر کنی.لازم نیست با اولین کسی که آشنا شدی فکر کنی جفت تو است(که بعد با دیدن تفاوتهایش احساس نا امیدی کنی)باید به همه احترام گذاشت اما برای پیدا کردن جفت خود بسیاری را تجربه کرد و از بسیاری گذشت.

2.آشنایی دارم که انسان بسیار باحال و دوست داشتنی است.دختر جوانی است که سعی می کند با جملات متفاوت حرف بزند.گاهی شبیه یک لوطی حرف می زند،گاه شبیه یک راننده کامیون جواب می دهد.اغلب وقتی جوابهایش را می شنوم تبسم روی لبم می نشیند. یادم می آید یک بار با هم سوار ماشین شرکت بودیم با لحنی بی خیال به راننده گفت"آقای فلانی یه چیز باحال نداری بذاری،عباس قادری چیزی!" یا گاهی می بینم در جلسه ای است منظورش را با پیچیده ترین و ساختارمند ترین جمله ممکن می گوید. همیشه خلاقیت او را ستوده ام و نگاه خاصی به او داشته ام.
3.امروز داشتم به اهمیت فعال نگه داشتن ذهن فکر می کردم.منظورم فکر کردن به پرداخت قبض و گرفتن وام و رقابت با همکار نیست.فکر کردم چقدر آدم می شناسم که مدتهاست ننشسته اند درست حسابی ذهن خود را گرم کنند.همه فراری اند.سریع می گویند از این چیزهای سخت نمی خوانم.مسئله ریاضی حل کردن از ما گذشته!چقدر از ما اهل چالشیم؟

ترانه های مسکن


نمی دانم تا به حال شده است حس کنی کسی را دوست داری و از آن به بعد از ترانه ها لذت بیشتری ببری و برایت جور خاصی به نظر برسند.هر چند که موضوع خود ترانه ها ممکن است ربطی به عشق شما پیدا نکنند.به نظر فروید لذتی که ما از ترانه ها می بریم به نیاز جنسی ما و کامجویی محدود و موقت ما از طریق ترانه ها بر می گردد.حدود معنی که در ایده فروید بوده را نمی دانم ولی فکر کنم باید چیزی فراتر از یک کامجویی مقطعی باشد.به نظرم حسی که ایجاد می شود به بزرگی یک کامیابی گسترده تر است.مثل اینکه دوست داری ماهها و سالها به عشقت پیوسته باشی و زمانهای محدود وصال گذشته تو را اقناع نکرده است و حالا ترانه ها تسلی بخش و فروزنده آن وصال گسترده و محقق نشده هستند.نمی دانم!

داستان کوتاه:گل‌کلم‌سبز



1.دیشب و امروز صبح احساس کردم از خودم راضی هستم زیرا سختی کشیدم تا به اراک بروم،سر کلاس باشم و برگردم.یاد داستان کوتاه گل‌کلم‌سبز از للارا وپنيار افتادم(از آن داستان کوتاه هایی است که به خاطرش فکر می کنم باید داستان بنویسم و همه باید داستان بخوانند،بخوانید لطفا)داشتم به این فکر می کردم رنج کشیدن به عنوان تسلی بخش و معنی دهنده به زندگی چقدر می تواند درست باشد،چطور می تواند درست باشد.
2.راستش قضیه اصلا توضیح دادنی نیست،باز هم کلمات برایش کوچک هستند.به نظرم قشنگ ترین اتفاق زندگی ات دیدار با آدمی است که بدون دانستن قصه زندگی اش،بدون اینکه بده بستان های خیلی بزرگی با هم داشته باشید حس خوبی به او داشته باشی.مثل یک مینیاتور ظریف نگاهش کنی،هم سادگی و هم پیچیدگی اش برایت چشم نواز باشد.دوست داشته باشی بودن او را نگاه کنی.من چقدر انسانهای آزاد را دوست دارم،من چقدر آدمهای با رویاهای بزرگ را دوست دارم،من چقدر دوست دارم شفافیت وجود را- حتی در ترس چشم در چشم شدن -ببینم.با دیدار یک انسان دوست داشتنی به دیدار دنیایی نو و دوست داشتنی می رویم.