یادش به خیر،عکس خدا...

این روزها حس می کنم ضربان محیط جامعه ای که در آن زندگی می کنم را گم کرده ام.آدمهایی از شهرم را در تلوزیون می بینم که به پاره شدن عکس امام(داشتم فکر می کردم کاش پشت عکس را هم نشان می دادند، شاید تکه ای از یک روزنامه بوده و منظور پاره کننده اش تصویر پشت آن روزنامه،مثلا عکس آمریکای جنایتکار،بوده) اعتراض دارند.چرا حتی یکی از این آدمها را نمی شناسم.این همه آدم اطرافم هست ولی هیچ کدام آنها را در آن روز عصبانی ندیدم که بیاید و دستش را محکم روی میز بکوبد و بگوید عکس امام را پاره کرده اند، اعصابم خراب است(و مثلا یه نخ سیگار داری بدی بکشم!).حالا این به کنار!اصلا نمی توانم در ذهن آن آدمها نفوذ کنم و آنها را درک کنم.من هم برای امام احترام قائلم،بالاخره زحمتی کشید و مردمی را رهبری کرد،وقت گذاشت،حرص خورد،پیر شد،همانطور که گاندی شد،همانطور که ماندلا شد ولی تصور اینکه یک هندی یا آفریقایی بیاید و در فاصله صد متری(بین رستوران و ساختمان اداری ما) دو پارچه نوشته بزرگ در محکومیت پاره شدن عکس رهبرشان بزند برایم دور از ذهن است.البته آفریقایی ها که بدجور بیچاره اند و هندی ها هرچه پارچه دارند دور خود می پیچند،چیزی برای محکومیت نمی ماند.حالا باز اینها هم به کنار،از وقتی تلوزیون تصویر عکس پاره شده امام را نشان داد مدام در ذهنم عکس پاره امام شکل می گیرد و این پارگی در ذهنم بیشتر پر رنگ می شود.نباید این کار را تکرار کنند.همیشه امام در ذهنم یک پیرمرد ساکت و با نگاه عمیق و محترم بوده است.آزار می بینم که در ذهنم یک عکس پاره شده جایش را بگیرد.یاد یک دوست قدیمی افتادم که هر وقت عصبانی می شد با جدیت می گفت: "عکس خدا را پاره می کنی؟"اولا که خدا عکس نداره که پاره کنن دوما که اصلا این جمله ربطی به اون موضوع نداره پس هیچی!

مرا به خاطر داشته باش:یک شروع رمانتیک یک پایان تراژیک


چند سال پیش که خواهرم دو سه سالی کنکوری بود اتفاق با مزه ای می افتاد.در تمام طول سال خودش را با تلوزیون و کارهای دیگر مشغول می کرد.فقط موقع نتیجه گرفتن که می شد کمی هیجان داشت و وقتی خبر قبول نشدنش را می شنید گریه بلندی سر می داد.بستگی داشت از کجا شروع کنی به دیدن او.آدم وقتی گریه صادقانه اش را می دید فکر می کرد بیچاره قربانی شده است و دلش می سوخت.وقتی کمی عقب تر می رفتی و به همه روزهایی که به کنکور فکر نکرده بود نگاه می کردی برایت خنده دار می شد آن گریه های روز نتایج.هم خنده دار بود هم عجیب که خودش  که می دانست هیچ نخوانده و هیچ خوب امتحان نداده چرا گریه می کند؟اصلا برای چی گریه می کند؟وقتی خودش عامل آن نتیجه است حق دارد برای رخ دادن آن شگفت زده شود؟حالا حکایت این فیلم "Remember Me" است.و حکایت خیلی از آدمهای اطراف.جالب است که خیلی از ما همدیگر را سالها محدود می کنیم و فکر می کنیم چون موفق به این کار شده ایم برنده ایم!ولی بعد (اغلب سالها بعد) که همدیگر را از دست می دهیم یا احیانا بر علیه هم شورش می کنیم گریه می کنیم که این چه بلایی بود سرمان آمد.چقدر این کار از هوشمندی به دور است.به زور تغییر دادن آدمها.به زور نگه داشتن یکی کنار خودمان.چقدر هوشمندانه است آزاد گذاشتن دیگران حتی به این قیمت که از دست بروند.این فیلم حکایت زن و مرد میان سالی است (با بچه های جوان) که به هم شوقی ندارند و هر دو ناگهان شروع می کنند به دنبال کردن آنچه دوست داشته اند و در طول این سالها فراموش شده.خانواده دچار بحران می شود.فکر می کنم خطرناک ترین کار این است که فکر کنی فداکاری و رها کردن ایده های شخصی به خاطر عشقت یک اقدام ارزشمند است.روزی می رسد که حس می کنی هم عشق و هم ایده آلهایت هر دو را از دست داده ای.

لطفا به درباره الی دقت کنید.

به اینها در "درباره الی..." دقت کردید:

الف.در نیمه اول داستان کمتر کسی با خود الی حرف می زنند.همه یواشکی درباره الی حرف می زنند.
ب.آدمهایی این داستان همه جا ناگهان در شادی می افتدند.انگار شادی آنها مقدمه نمی خواهند.مثلا رقصها یا واکنشهای شاد.
ج.این آدمها می پذیرند در خانه ای خرابه با پنجره های شکسته ساکن شوند.آنها پنجره های بدون شیشه را با نایلون می پوشانند و زن صاحب خانه می گوید آنجا امن نیست.درهای نایلونی بسته می شود...
د.دروغ ها مرحله به مرحله طرح ریزی می شوند تا آبروی جمع حفظ شود.
ه.در نیمه اول نماهای دوربین آدمهای دو نفره را نشان می دهد.با شروع بحران نماهای یک نفره می بینیم.
و.در حساس ترین نقطه فیلم که الی غرق شده است دوستش با غم فراوان می گوید:"حالا درباره الی چه می کنند؟!"الی مرده است!
ز.در شادترین صحنه ای که برای الی اتفاق می افتد و الی بدون نگرانی و عمیقا می خندد،در همان صحنه ای که بادبادک بچه را هوا می کند،دوربین ثابت است و می چرخد درنتیجه یک حس دایره ای بودن مسیری که الی می دود را القا می کند.در سکانسهای بعدی الی می میرد.

با چشمان باز و شراب سرد سرخ مهربانی در ضیافت بی پایان عشق

خواستم حرفهایم را در مورد عشق و فیلم  آقای Robert Benton در مورد عشق به نام "feast of love" با یک جمله شکوهمند در مورد عشق شروع کنم.اما چیزی از شکوه عشق به ذهنم نیامد.حرف زدن از عشق مثل حرف زدن از باران است،همه حس خوبی به آن دارند،همه دوست دارند بر سر آنها ببارد و کمتر کسی فکر می کند آیا باران بعدی سیل ویرانگری خواهد بود یا به آن کمی که فقط تسلی بخش گذرای یک زمین ترک برداشته از یک بی آبی طولانی.
اما حرف دیگر.مهربانی.مهربانی مثل یک آب روان است.وقتی با دیگران مهربانیم، در خودمان فعل انفعالات سبک کننده و رهایی بخش حس می کنیم.اگر عاشقیم حس می کنیم احساسات عاشقانه مان فرصت رهایی و تجلی پیدا کرده است اگر مسئولیم حس می کنیم گامی در جهت مسئولیت برداشته ایم و اگر هیچ محاسبه ای در میان نباشد حس می کنیم سرشار شده ایم و روحمان منبسط شده است.وقتی با خودمان مهربان هستیم حس می کنیم کسی درون ما هست که به ما احترام می گذارد و بزرگمان می دارد.با حس بهتری به دیگران سلام خواهیم کرد.
فکر می کنم فیلم "feast of love" همانقدر که در مورد عشق است در مورد مهربانی هم هست.قصه آدمهایی است که دو به دو عاشق همدیگر هستند،گاهی یکی شان جفتش را رها می کند و به دنبال یکی دیگر می رود تا عشق خودش را پیدا کند.اما در آخر فیلم همه آن آدمها را می بینیم که در همسایگی همدیگر زندگی می کنند و من فکر می کنم زندگی را در لایه ای بالاتر از عشق-والبته بنا شده روی عشق- پیدا می کند.زندگی در لایه مهربانی را.عشق چیزی است که به هر حال بین انسانها پیش می آید چون تابشی از غریزه در آن هست.نتایج خوب و بد به همراه دارد.اما فیلم بهمان نشان می دهد وقتی آدمها با هم مهربان هستند زندگی در لایه ای بالاتر از روابط عاشقانه جریان می یابد.رقبای عشقی کنار هم از زندگی لذت می برند،آدمها به همدیگر احترام می گذارند. چون با خودشان و با رقیب و با معشوق و با همسایه مهربانند.چون با تمام دنیا از در مهربانی برخورد می کنند.بهمان نشان می دهد مهربانی یک ابتکار سازنده برای زیبا کردن زندگی است.یک ضرب المثل جالب انگلیسی هست که می گوید صداقت بهترین استراتژی است. فکر کنم بد نباشد در مورد مهربانی با دیگران هم همین را گفت.البته در وجه کمی منفی استفاده از مهربانی به عنوان یک لایه محافظ را میلان کوندرا هم در رمان بیگانگی معرفی کرده است.و در مورد بعضی از مادرها را این مکانیزم را حس می کنیم.کاری که فکر کنم در محیط ما به جای آن انجام می شود فرهنگ تعارف و احترام ظاهری است که فکر می کنم یک جور مهربانی عقیم شده است.در نهایت فکر می کنم مهربان بودن بهترین کاری است که می توانیم با دل خود و با دنیا کنیم.

بیست ِ کاهانی

1.خب این فیلم بیست کاهانی از آن فیلمهاست.از آن فیلمهایی که می توان برای آنها تفسیر داد و برایشان لایه های درونی تصور کرد و در آن لایه ها غرق شد.

2.داستان فیلم در مورد یک سالن غذاخوری است که صاحب آن تصمیم می گیرد تا بیست روز دیگر آن را تعطیل کند.دلیل هم این است که افسردگی دارد و دکترش به او گفته باید از کار فاصله بگیرد.کارکنان فقیر این سالن غذا خوری ناراحت هستند و تلاش می کنند جلوی بسته شدن آن را بگیرند.

3.انگیزه های مختلط آدمهای فیلم خوب نشان داده شده است.همه آدمها بین نکو خواهی برای دیگران و دنبال کردن منافع خود نوسان دارند.آدمهای فیلم شخصیتی متناسب با وضعیت خود دارند و شعاری نیستند.


4.خب بیایید در نگاه تفسیری اینطوری نگاه کنیم:
سالن و آدمهایش نماینده یک جامعه هستند،نماینده جامعه اکنون ایران:

الف:مدیر سالن غذاخوری:نماد رهبر این جامعه است.مردی که انتخاب کرده است فضای این جامعه  غمناک باشد.او مدام در سالنش مراسم عزاداری برگزار می کند.فیلم به ما می گوید او در روح و فکرش مشکلی دارد که اینطور  انتخاب می کند ولی اشکال بزرگ این است همه افراد جامعه اش را همراه خود زیر این خاکستر مدفون کرده است.همه آن آدمها غباری از غم زدگی و عدم نشاط همراه خود دارند.ظاهرا ماهیت تاریخی او با یک فضای شاداب سازگار نیست زیرا در آخر فیلم در شادی بقیه او می میرد.نشانه ها و تفسیرها بر او زیادند.باید دید.

ب:آشپز سالن:او که دستش را توی همین کار از دست داده نماد افتادگان این جامعه هستند.مردی که در مقابل جامعه مجهز نیست.او قابلیتی برای خود ایجاد نکرده است.جایی می گوید من بچه دار نشدم که این کار را حفظ کنم.حالا او در مقابل رهبر سالن بی دفاع و هیچ است.آینده اش با رهبر گره خرده است و توان نقد او را ندارد.

ج:کارگر بازیگری دوست سالن:مردی که در چنین جامعه ای خیال دارد تغییر طبقه اجتماعی دهد.تلاشی از اساس عقیم.رهبر سالن به دلائل وجودی مخالف و در مقابل این تغییر است.

د:کارگر نیمه جوان سالن:او در نیازهای اولیه اش متوقف مانده است و در تمام صحنه های برخوردش با رهبر سالن حس می شود که می خواد با او مقابله کند اما توان آن را ندارد.او همچنان ساکت می ماند و حتی در معرض این قرار می گیرد که همه چیز خود را ببازد.شجاعت در او خفه شده است.

ه:باقی آدمها دچار آشفتگی حاصل از یک محیط بی حاصل هستند.بدون امید و با حرکتهای بی هدف دور هم می چرخند و به مجلسهای عزا سرویس می دهند.کاملا بیگانگی این آدمها با عزاداری ها حس می شود.آنها دوست دارد آنجا مجلس شادی باشد اما انتخاب رهبر سالن غذاخوری مجلسهای عزا است.

5.نشانه های کوچکی هم دیده می شوند.مثلا نام مغازه پیرایش کنار بنگاه معاملاتی نظرم را جلب کرد.یا وسواسی که رهبر سالن غذا خوری در حفظ نظم کوچک میز خودش داشت علارغم آشفتگی محیطی که اطراف اوست.و چیزهای دیگر.

میلیونر شدن زاغه نشین ها از طریق دیده شدن

شاید اولین چیزی که با دیدن فیلم به ذهن آدم آید فیلم هندی بودن آن است با همه آن مختصات دراماتیک و قهرمان پرورانه فیلم،با کمی چاشنی واقع گرایی در ارائه تصویرهای اجتماعی.داستان فیلم ،داستان پسری است که به سختی بزرگ شده و حالا برای به دست آوردن عشقش در یک مسابقه تلوزیونی شرکت می کند تا میلیونر برنده آن باشد.خیلی حکایت سختی نیست گرچه واقع گرایانه هم نیست و بیشتر شبیه یک رویاست.

نکته جالب برای من ارائه فیلم در دل یک نمایش است،نمایش تلویزیونی.آیا دلیلی برای اینگونه ارائه شدن وجود دارد؟بیایید به ریشه ها برویم!همه می دانیم جهان امروز جهان ارتباطات است.امروز پنجره های بزرگی از امکان برقراری ارتباط برای مردم جهان باز شده است.هیچ کس دوست ندارد با وجود امکان چشم گشودن به چنین پنجره های بزرگی پشت این پنجره ها، تاریکی ببیند.امروز ما شفاف ترین تصویرها را از کشورهای جهان اولی دریافت می کنیم.سیاستمداران برای مردم با شفافیت حرف می زنند.دوربین ها برایمان جزیی ترین رفتارهای هنرمندان، ورزشکاران و هر که را که ما بخواهیم نمایش می دهند.برنامه های پخش زنده جذابیت خاص دارند.از آن طرف کشورهایی که در سیاست شفافیت ندارند، خطرناک هستند.کشورهایی که تصویر روشنی از آنها در رسانه ها نمی آید به حاشیه می روند.حالا راه ورود به چنین جهان تصویری چیست؟ملیونر زاغه نشین به ما می گوید:با شجاعت تمام در نمایشی که شما را زیر نگاه همه  قرار می دهد شرکت کنید و اجازه رشد پیدا کنید.امروز دیده شدن قدرتمند شدن است،ثروتمند شدن است.یادمان هست که آنجلینا جولی برای چاپ یک عکس همراه نوزادش روی جلد یک مجله چهار میلیون دلار گرفت.جالب اینجاست که وقتی شما زیر نگاه  مستقیم دیگران باشید امنیت هم دارید جوری که حتی خود صاحبان قدرت هم در مقابل شما خلع سلاح می شوند،همانطور که در نهایت مجری و صاحب مسابقه در مقابل جمال خلع سلاح بود.آیا جمال متوجه این قدرت شده بود؟بلی او متوجه بود.او متوجه بود که زیر بار نگاه دیگران چیزی از مجری برنامه کم ندارد،به اندازه او قدرتمند است و به خود جرات می داد با او بازی کند.و اینکه یادمان باشد اسم او جمال بود.

شاید حرفهای دیگری هم بودند:
1.چرا دانش جمال از حادثه های زندگی اش بودند نه از گوشه نشینی و دانش آموزی؟این یعنی اینکه تجربه کردن و دیدن دایره بزرگتری از دانایی و وجود داشتن را ایجاد می کند؟
2.چرا جمال به گرفتن نیمی از خیلی پول راضی نمی شود و با خنده ای معنی دار سوال بعدی را درخواست می کند؟آیا او می داند که فرایند دیده شدن را نمی شود در نیمه راه متوقف کرد؟
3.چرا جمال دفعه دوم که روی صحنه می رود از بدرفتاری هایی که با او شده حرفی نمی زند؟آیا او فهمیده است که در جهان ارتباطات تصاویر دارای اصالت هستند و کسی که در پی مخدوش کردن تصاویر باشد خود را خراب کرده است؟

بازگشت

1.از سفر برگشتم.گشتی بود در جنوب.شبهایش را در بوشهر،لنگه،بندرعباس،شیراز گذراندیم.تا توانستیم دیدیم و زیر پا گذاشتیم.وسیع بود و دیدنی.هوا و ماشین همراهی کردند.همه چیز به خوبی پیش رفت و حواسمان فقط به ندیده ها بود.

2.این متنی است که توی بندر لنگه نوشتم،شاید جایش اینجا باشد:امشب بعد از 7 سال برگشته ام به جایی که برای اولین بار دلم اساسی رفت.همینجا نشسته بود با دوستش و می خندید.هر چقدر فکر کردم یادم نیامد من چه می کردم؟من چه پوشیده بودم؟فقط او در ذهنم است.به خنده های قشنگش نگاه می کردم و نگاه می کردم.در ذهنم از روبرویش تکان نمی خورم.او روی سکوی کنار پارک نشسته است و من ایستاده نگاهش می کنم.منتظر شروع سفری پر خاطره هستیم.حالا که به همان نقطه 7 سال پیش برگشته ام دوست دارم خودم را مرور کنم.در این چند سال چه گذشته؟بر من و بر او.برای چه دوستش داشتم؟حالا او ازدواج کرده و من دوباره اینجایم.دلم آن روز پر از احساس اشتیاق به او بود.امروز با دلی فارغ در فضای آزاد روبروی بهترین هتل بندر لنگه روبروی دریا نشسته ام،نسکافه می خورم،با کامپیوترم موسیقی گوش می دهم و می نویسم و به او فکر می کنم،تنهایم.به او که وقتی دیدمش و دوستش داشتم چیزی نداشتم تا او را کنار خودم نگه دارم.گم شده بودم و او هم گم شده بود.چقدر مهم است که وقتی گم شده ایم آدم درستی را پیدا کنیم و آدم درستی ما را پیدا کند.چقدر مهم است که وقتی گم شده ایم خود را به در و دیوار هستی نکوبیم،آرام آرام خود را پیدا کنیم.آدمهایی که ارزشمند و هوشیارند راه خود را دوباره باز خواهند یافت.دیر یا زود.آیا من خودم را پیدا کرده ام یا بیشتر گم شده ام؟

3.امروز یکی پیشم آمد و بی مقدمه گفت:"بالاخره تمامش کردم." گفتم:"چی رو؟" گفت:"پازل رو." گفتم:"چند تکه بود؟" گفت:"هزار تکه!" به شوخی گفتم:"سفارش می گیری؟یک پانصد تکه اش را دارم".... وقتی رفت با خودم فکر کردم چرا اینها را به من گفت؟یادم آمد چند ماه پیش یک گفتگو به همین کوتاهی در مورد جورچین هایی که خریده بودیم با هم داشتیم.با خودم فکر کردم هر کدام از ما حرفهایی از این دست داریم.حرفهایی که بی نهایت دوست داریم یک نفر شنونده آنها باشد،دوست داریم به کسی که مناسب می دانیم آنها را بگوییم.به همین سادگی است که روابط معنی پیدا می کند یا معنی می بازد.خیلی ساده می توانیم از خودمان بپرسیم برای چه کسانی و برای چه حرفهایی گوش مناسب هستیم؟این خیلی بدیهی است که اگر برای دوستی شنونده خوبی نباشیم به زودی دوستی او را از دست می دهیم.اینکه شنونده خوبی برای او نیستیم دلائل مختلفی دارد.چیزهایی مثل فروتن نبودن،نبودن در یک فضای مشترک فکری و روحی،راز دار نبودن،خیرخواه نبودن و ....

4.دیشب فیلمی به نام "My Left Foot" را تا نیمه هایش دیدم.آخرین جمله ای که شنیدم این بود که "لعنت به عشق افلاطونی،که هیچ تعهدی ایجاد نمی کند!" داستان مردی بود که همه جای بدنش به جز پای چپش فلج مغزی است و خطاب به زن زیبایی که به او توانایی های جدیدی داده است و حالا در حالی که می خواهد تا چند ماه دیگر با مرد دیگری ازدواج کند به مرد می گفت"من هم عاشق تو هستم!" مرد فلج جمله ای که گفتم را فریاد زد و من کامپیوتر را خاموش کردم. در گذشته بارها به اینکه نگاه  من به آدمهایی که دوستشان داشته ام افلاطونی بوده است افتخار کرده ام.دیشب با این فکر به خواب رفتم که آیا درست می دیده ام؟با توجه به اینکه حالا می دانم از دیدگاه روانشناسها مثلث عشق از صمیمیت و مسئولیت و تعهد تشکیل شده است.

اندر فواید نایس بودن

 

1.فیلمی که دیدم:دیشب فیلم نازی دیدم به نام IQ.داستان در مورد دختر عموی انیشتن بود که دوست داشت نابغه باشد.مردی باهوش را برای زندگی اش انتخاب کرده بود که برایش بچه های نابغه هم بسازد اما عاشق او نبود.عمویش به او کمک کرد تا با مرد عشقش که یک مکانیک ساده بود آشنا شود و قبول کند که عشق نیازی به نبوغ عقلی ندارد.من چقدر این مدل آدمها را دوست دارم.همان دختری بود که توی "شهر فرشتگان" بازی می کرد.تقریبا همان شخصیت "شهر فرشتگان" را داشت.پذیرنده،صادق با خود،مهربان،دنبال دیدن بزرگی دنیا،در جستجوی بهتر بودن،خوش فکر.اما آنچه مهم تر از همه چیز روی وجود او سایه داشت صفت خوب بودن بودن!شاید معادل انگلیسی آن گویا تر باشد:"nice"(به تمام معانی آن در دیکشنری نگاه کنید). انیشتن به آنها گفت شما هر دو روح خوبی دارید.فکر کنم باید این ریشه اش باشد.انسانی که از لحاظ روانی و درونی جایگاه درستی دارد می تواند انسان مهربانی باشد،می تواند صادق باشد،می تواند خود و دیگران را دوست بدارد،تجربه کند،نترسد.فکر کنم چیز خوبی باشد که تمرین کنیم برای دیگران انسان niceی باشیم.باید همزمان به فکر اصلاح روح و روان و درونیاتمان هم باشیم.

2.چیزی که از آن بدم می آید:از افراطی بودن خودم بدم می آید.از قناعت نداشتنم.لعنتی!همین الان هم نوشتمش و بهش فکر کردم افکار دیگری آمدند.جوابهای تلخ.... باید تعادل را یاد بگیرم،آهسته و پیوسته رفتن را.باید یاد بگیرم صبور باشم و همیشه با چشمان باز سرم را بالا نگه دارم.فکر می کنم بد نکرده ام که با موقعیتهای نصفه و نیمه کنار نیامده ام و از آنها گذشته ام.دنیا پر از موقعیتهای نصفه و نیمه است و پر از آدمهایی که آنها را می پذیرند و فرصت دیدارهای بزرگ را از خود می گیرند.خوبی من این است که خودم را گول نزده ام که یک موقعیت نصفه و نیمه را موقعیت عالی خودم تصور کنم....اره الان باز هم مرور کرده ام ودیدم همینطورم.خانه کرایه ای نرفته ام تا خودم خانه خریدم.پرایدم را قبول نکردم و گفتم ماشین نمی خرم تا یک قابل قبولش را بخرم.کار در تهران در رنج و باختن وقت را قبول نکردم و منتظر ورود با کیفیت هستم.و در عشق که خیلی رنج آور بوده ولی توانسته ام از موقعیتهای نصفه و نیمه عبور کنم.نکته این است که وقتی انتخاب می کنیم می بازیم پس خیلی باید دقت کرد برای چه می بازیم؟ اره فکر می کنم درست عمل کرده ام.یک دلیل ساده هم داشته:هر لحظه به چیزی که قلبم می گفت عمل کردم.خوب بوده و البته رنج آور.

3.سوالهایی برای اندیشیبودن:زندگی ما آدمها چیست؟چیزهای مهم چه هستند؟باید به چه مشغول باشیم؟روزی که می رویم چه خواهیم داشت؟چرا دیگران را دوست داریم؟چرا ناراحت می شویم؟چرا خوشحال می شویم؟در این جهان بزرگ چه چیز باید ما را مشغول خود کند؟سوالهای مهمتری که باید دنبال جواب آنها برویم چه هستند؟تا کجا باید سرسختی به خرج داد؟محدوده "ما" کجاست؟برای که باید "من" را رها کرد و برای "من" باید با که جنگید؟ارزش رنج کشیدن در کجاست؟

پی نوشت:لامصب این نوشتن عجب چیز خوبی است.حس می کنم چقدر نور به ذهنم تابیده.از شصت تا قرص مسکن یا X و Y بهتر بود!!!

وارد شدن عشق سگی مالکو ویچ



این چند روزه چند فیلم باحال دیده ام.
1. این فیلم "مالکو ویچ بودن" عجب فیلمی است.از آن فیلمهایی که سه بار باید ببینی و آخرش هم بگویی:"لامصب عالی بود!هیچی نفهمیدم!"شوخی کردم از لحاظ معنایی و پیرنگ پیچیده است اما می شود بوی معانی پشت سر آن را حس کرد.سه جایزه اسکار گرفته است.
2.فیلم "عشق سگی" از آن فیلمهایی است که وقتی می بینی می گویی "از کنار هم می گذریم"* .آدمهای این فیلم با نخ باریکی به هم وصل هستند و در عین حال از همه بی خبرند.دنیای کاملی را ترسیم می کند که ناراحت نمی شویم از آن همه جنایت زیرا در هر کدام می بینیم که چه کرده اند که آن بلا به سرشان آمده.
3."شکستن و وارد شدن".فیلمی با حضور پینوش و هنرمندی او.فرصت این را داشت که ستاره باشد و خوب از پسش بر آمد.این زنها عجب آدمهای متمرکز روی هدفی هستند و این مردها چقدر کودک هستند گاهی(اغلب).

* عنوان فیلمی از ایرج کریمی.

حسابگري بر عليه زندگي



در ميانه هاي ديدن فيلم "فارغ التحصيل" هستم.نكته كمي بي ربط اينكه:

بارها در بحث با دوستانم - دخترها - اين را شنيده ام كه زنها مانند مردها نمي توانند به دنبال لذتها و  و خواستهاي خود بروند.زيرا زنها فقط در دوره اي از زندگي براي مردها جذاب هستند و اگر از مرد خود تعهد كافي نگيرند وقتي زن پير شد و جذابيت خود را از دست داد او را رها مي كند.ولي مردها هميشه مي توانند دنبال زنان جوانتر وجذاب تر باشند.بارها اين جمله را تاييد كرده ام.در يك نگاه كلي به نظر اين ايده درست مي رسد.اما نتيجه عملي اجراي اين ايده چيست؟به نظر مي رسد نتيجه عملي اش اين است كه محيط ما پر مي شود از زنهايي كه در هيچ دوره اي از زندگي خود لذتهاي بزرگي از روابط خود و غريزه و كاميابي هاي خود نبرده اند.فرقي نمي كند توانسته باشند يكي را به خود متعهد كنند يا نه.مسئله اين است كه در عمل از ترس اينكه در دوره پاياني زندگي خود تنها و بي كس بمانند تمام زندگي را در يك حالت متوسطي و يا حتي ناكام و بدون لذت آزاد گذرانده اند.الان داشتم بهش فكر مي كردم.بايد بيشتر در موردش فكر كنم.

اعتراف كردن يا نكردن مسئله اين است


امروز فيلم ژان د آرك(messenger ) را تمام كردم.قصه اش پر از ايده هايي براي فكر كردن است.از قصه زندگي قديسان تاريخ قبلا سه تاي ديگر ديده بودم واين چهارمي بود.فرانچسكو،برنابت،يكي كه اسمش يادم نماند و حالا ژان د آرك.داشتم فكر مي كردم در اسلام يا لاقل در شيعه كه من با آن در ارتباطم مخفي ماندن گناهان و نگفتن آن براي ديگري ارزش محسوب مي شود.در مقابل ژان هميشه اصرار داشت اعتراف كند،هر روز اعتراف مي كرد.حتي حاضر شد الهاماتي را كه به او مي شد را انكار كند ولي كشيش ها حاضر شوند اعتراف او را بشنوند.و اينكه:

1.دوستی دارم که مدام در مورد اینکه حسود است حرف می زند،شوخی می کند.به نظر می آید زخمهای مخفی که در این مورد در روحش هستند باز می شوند و به نظر می آید در موقعیتهایی حسودی کردن برایش بی معنی یا مسخره شده است،گاه گاه به جای اینکه واقعا حسودی کند در موردش حرف می زند و با سبکی از کنارش عبور می کند.در مقابل دوستی دارم که با لایه ضخیمی از غرور روی نقصهایش را پوشانده است و خیلی سخت است در مورد این اشکالات با او حرف بزنی.

2.وبلاگهای زیادی می بینیم که پر است از جملات شاعرانه،خبرپراکنی ها یا حرفهای همینطوری.معدودی هستند که از اعماق وجودشان در وبلاگ می نویسند و نوشته هایی از دورنشان روی وبلاگ می نشیند.چندین مطلب خوانده ام در مورد وبلاگ درمانی واینکه می شود از وبلاگ برای تخلیه خود و تحلیل افکار خود و روبرو شدن با خود استفاده کرد.چند روز مطلبی خواندم در مورد اینکه وبلاگ نویسی برای بیماران قلبی هم مفید است.وبلاگ جای مناسبی است برای شروع جنگ بر علیه ترسهایی که داریم،گره هایی که داریم.اینکه بتوانیم هر چیزی که در ذهن داریم،حتی وحشتناک ترین آنها، را رو بیاوریم.

3.در انگلیس یک قانون هست که بعد از چند سال-فکر کنم 30 سال-تمام اسناد سری سازمان امنیتی کشورشان را منتشر می کنند.در استرالیا وقتی تغییر قوانین مهاجرت تصویب شد اجرای آن برای چند سال بعد در روز مشخصی تعیین شد و دقیقا در همان روز این کار انجام شد.در آمریکا کاندیداها مجبورند جز به جز منابع مالی مربوط به تبلیغات انتخاباتی خود را مشخص کنند.رئیس جمهمور محترم کشورمان تشخیص دادند که مبلغ موجودی ذخیره ارزی کشور هم جز اسرار مملکت است.

4.ادبیات این کشور پر از رمز و راز است.صنایع مختلف ادبی در شعر ما وجود دارند که به ابهام وگسترش معنایی شعر کمک می کنند.این به عنوان یک قابلیت زبانی برای ما تلقی میشود که می توانیم یک شعر بگوییم و آن را به چند شکل مختلف بخوانیم و لذت ببریم از اینکه همه این شکلها معنی خاص خود را دارند.داستان فارسی هم خیلی جاها همین شکل را دارد.به وضوح حس می کنی در یک فضای اثیری گرفتار شده ای که تناسبش با واقعیت پر تردید است.حرفهایی پشت این فضاها مخفی هستند.وجودشان را حس می کنیم،وجود دارند ولی چرا نخواستند آنها را به وضوح اعتراف کنند؟

5.فرهنگ عمومی ما به تعارف عادت کرده است.از نبود تعارفات رنج می کشیم و آن را حمل بر بی احترامی می کنیم.در فضای پر تعارف روابط شفافیت خود را از دست می دهند.دقیقا نمی دانیم حدود رابطه تا کجاست.آدمهایی را می شناسم که چنان تسلیم مناسبات اجتماعی مبتنی بر بایدها و نبایدها شده اند وسرشان شلوغ شده است که تمام زمان و انرژیشان را اشغال کرده است.

6.عجیب است که وقتی به تاریخ خود مراجعه می کنیم دوره ای را به یاد نمی آوریم که به خود بگوییم در آن دوره اشتباه کردیم،ملت ما اشتباه کردند.آيا تا به حال در روزنامه ای یا تلوزیون دیده یا شنیده ایم که "ملت ایران در دوره فلان نباید بهمان کار را می کردند و اينكه کار احمقانه ای کردند"؟در همه دوره های تاریخی چیزهایی سراغ داریم که به آنها افتخار کنیم.انگار این قوم هیچ اشتباهی نکرده است.اگر هیچ اشتباهی نکرده است چرا اینقدر از دنیا جدا افتاده ایم و عقب.در مورد هوش و فرهنگ و هنر این قوم هم حتما شنیده اید که "هنر نزد ایرانیان است و بس."چرا ما به اشتباهات خود اعتراف نمي كنيم و به آنها نمي پردازيم؟

7.در فرهنگ اسلامی مفهومی وجود دارد به نام تقیه.ژان د آرک یا گالیله حاضر شدند همه چیز خود را ببازند ولی از چیزی که به آن اعتقاد داشتند حتی در حرف نگذرند.اینکه به ما این مجوز داده شده است در حساس ترین لحظه ها به طور زبانی اعتقادات عمیق خود را کتمان کنیم چه نتیجه ای دارد؟اینکه آنها اینقدر پایداری کرده اند چه نتیجه ای داشته است؟اگر بپذریم عقلای آن قوم چنین کرده اند چه دلائل عقلانی برای این پایداری وجود دارد؟

8.همه با عشق مجنون آشناييم.مجنون يك مثنوي در درونش در مورد عشقش حرف زد اما بيشتر از چند جمله با خود ليلي در اين مورد نگفت.هر وقت ما حسي را در درونمان نگه داريم وبه آن اعتراف نكنيم در درونمان-به قول مولوي-فربه مي شود وتمام وجودمان را مي گيرد.در مقابل آيا اگر حسي داشتيم به موقع و با صميميت آن را با ديگران در ميان مي گذاشتيم همه چيز متعادل تر و راحت تر پذيرفته نمي شد؟آيا در چنين شرايطي نيست كه مخاطب ما هم آمادگي شنيدن كمترين حرفها را دارد و اگر ليلي از كسي بشنود چه چهره زيبايي داري يا من تو را دوست دارم فكر مي كند منظورش اين است كه به زودي به خواستگاري ات مي آيم!


وقتي بريده روزنامه از ديوار جدا نمي شود

فيلم زرد(Yellow) را ديدم. بعد از مدتها يك نماي ناب ديدم.دختري كه از كشور كوچك خود با فقر تمام براي رقاصي به نيويورك رفته بود در ابتداي كار زياد موفق نبود.پدر او يك رقاص شناخته شده بود كه به دليلي پاي خود را از دست داده و سرانجام خودكشي كرده بود.در حين اينكه به تمرينات خود ادامه مي داد با مردي آشنا مي شود كه از او مي خواهد همراهش به استراليا برود.قبول مي كند و براي جمع كردن وسائلش به خانه مي رود.صحنه ناب همينجاست.بريده روزنامه اي كه عكس پدرش روي صحنه رقص را در خود دارد به ديوار چسبيده و جدا نمي شود.دختر شك مي كند و تصميم به ماندن مي گيرد.فكر كنم اين حكايت همه ماست.همه ما يك بريده روزنامه به ديوار داريم كه:
1.شايد به نظر خيلي ها بي ارزش برسد اما همين بريده روزنامه دريچه ماست به بهترين رويايي كه در زندگي داريم.
2.گاه فرصتهايي پيش مي آيد كه دنبال روياهاي ديگر برويم و طبيعتا يا مي توانيم بگذاريم اين بريده روزنامه به ديوار بماند و رهايش كنيم يا اينكه آن را اگر نپوسيده باشد از ديوار جدا كنيم و گوشه چمدان بگذاريم و بعدا اگر همچنان سالم باشد فقط گاهي به آن سر بزنيم.
3.وبراي آدمهاي خيلي كمي اين بريده روزنانه كنار بريده روزنامه هاي جديدتري  قرار مي گيرد كه در مورد خودشان است و مي شود يك آلبوم و شايد دوستي يا فرزندي بريده روزنامه هاي جديد تر را به ديواري بچسباند وايده هاي نو....
4.اما دختر قصه مي توانست كنار بريده روزنامه اش كه نمي توانست از ديوار جدا كند بماند ولي به آنچه مي خواست نرسد و فرصت تور كردن يك شوهر خوب را هم از دست بدهد!اين هم قمار كار بود كه پايان خوش فيلم آن را به ما نشان نداد.

جستجوي عشقي

مدتهاست كه به طور مستقم وغير مستقيم در مقابل اين سوال قرار مي گيرم كه چرا مشغول اين چيزها هستم،مشغول خواندن،نوشتن،اينطور فيلم ديدن،دغدغه عكاسي،خيال درس خواندن،تنهايي اتاقم.اغلب جوابي نمي دهم.فقط لبخند يا جوابي كه موضوع را عوض كند.فكر كنم حتي اگر تمام دلائلي را كه اغلب اگر اصيل باشند-ونه شعاري-ناخودآگاه هم هستند در ذهنم بيايند باز هم اينها جوابهايي هستند در دنياي من و بنابراين براي خودم وآدمهايي در فضاي من كار مي كنند جالب هستند،شايد براي خيلي ها كه در اين فضا نيستند مثل خود فعاليتها دلائل هم بي معني يا نا مفهوم باشند.اما:
1.چند روز پيش داشتم فكر مي كردم هر كسي در اين دنيا يك سرگرمي دارد.هر كسي عمرش را به شكلي پر مي كند.كسي با تلويزيون وديگري با كار وكسي با درس خواندن وكسي با وب گردي و يا هر چيز ديگري.اگر از بيرونِ تمام اين جهانها به آنها نگاه كنيم فرقي نمي كنند و هر كدام فقط يك سرگرمي هستند.هر كدام از آنها نيز براي آدمهاي دسته هاي ديگر ممكن است نا مفهوم يا غير جذاب باشد.اينكه سرگرمي اي كه ما را واقعا ارضا مي كند براي ديگران جذاب نيست نبايد ما را بترساند يا منصرف كند.اگر همه اطرافيان من همين الان جلوي تلوزيون نشسته اند وبه آن خيره شده اند هنوز هم من مي توانم بلند شوم وجلوي كامپيوترم بنشينم و تند تند دكمه ها را بزنم تا چيزي بنويسم يا آخرين داستاني را كه سايت ديباچه گذاشته است بخوانم.لازم نيست خودم را مجبور كنم كه همراه بقيه تلوزيون نگاه كنم يا از اينكه كسي به خواندن داستان علاقه اي ندارد بترسم.لازم نيست اداي كسي را در بياوريم.هر كس مي تواند نقش خودش را داشته باشد تا جهان در كل جهان كامل ومتنوعي باشد.نترسيم از اينكه بالاتر يا پايين تر قرار بگيريم فقط كافي است مطمئن باشيم كه كاملا دنبال چيزي كه دوست داشته ايم رفته ايم.
2.ديروز به يكي از سايتهاي جامعه مجازي سري زدم.با كسي سر صحبت باز شد و آدرس وبلاگم را به او دادم.يكي دو مطلب طنز و جدي را خواند و ظاهرا از كارها خوشش آمد.گفت كه يكي از دوستانش در روزنامه اي در مشهد كار مي كند و آيا مي توانم براي آنها مطلب بنويسم.هر طور نوشتن خلاقانه براي من كار جالبي است.قبول كردم.شماره تلفن و آدرس دوستش را داد و قرار شد شنبه با او تماس بگيرم.حالا فارغ از اينكه جور شود يا نه اين چيزي است كه اميدوارم روزي به آن برسم.اميدوارم اين نوشته ها هر كدام نقش ريز ريز خود را براي رسيدن به جايي كه بتوانم نوشته هاي در خور منتشر شدن توليد كنم ايفا كنند و خروجي كارم را به خورد ملت بدهم.شايد هنوز زود باشد ولي اين يك فرايند است كه بايد از آن عبور كند.نشانه هايي كه مي گويند من استعداد نوشتن را دارم گاه گاه دريافت مي كنم و خيلي وقتها هم اشكالات را گوشزد مي كنند.اين راه بايد طي شود تا ميوه آن حاصل شود.در مورد هر فعاليتي مي توان به راه رسيدن به خروجي ها وتوليدات آن انديشيد.
3.چند روز پيش فيلمي نگاه مي كردم به نام "Falling In Love".از اسمش پيداست كه قصه عاشق شدن بود.اما در طول فيلم هيچگاه عشق اين دو نفر را عميقا باور نكردم.حس نكردم واقعا اينها مي توانند عاشق باشند.تمامش برايم يك نمايش غير جذاب بود.حتي عشق بازي ها هم به نظرم مصنوعي آمد و اين دو آدم به هم چفت نمي شدند.چرا اينطور بود؟يكي دو روز بعد به ذهنم رسيد شايد به خاطر اين باشد كه اين دو آدم بر اساس چيز خاصي عاشق هم نشده بودند.ممكن است بگوييم خب به خاطر قيافه وظاهر هم عاشق شده اند.اما به نظر من هنوز هم قصه عشق اينها يه باكي ش ميشه.به نظرم عشق اينها بستر با پدر ومادري ندارد براي همين فوقش بشود به يك جو گيري گذرا تعبيرش كرد.به نظرم عشق ماندگار بر اساس قابليتهاي ماندگار دو طرف شكل مي گيرد و فرصت رشد مي يابد.قابليتهايي كه دو انسان را شيفته هم مي كند و آنها را به هم چفت مي كند.شايد وقتي در فضاي عاشقانه كنار هم قرار گرفتند ديگر حرفي از آن قابليتها نباشد ولي هنوز هم تحت اتمسفر آن قابليتها كنار هم نفس مي كشند و حتي عمق هر عشق بازي آنها نيز از همان قابليتها نيرو مي گيرد گرچه آن قابلتيها هيچ ربط مستقيم و غير مستقيمي به عشق بازي ندارد!در نگاهي ديگر :نشده از خود بپرسيم چرا ديگران از آن عشقهاي بزرگ به ما پيدا نمي كنند ويا عشقهاي ما به ديگران از آن عشقهاي ماندگار و هميشه معني دار نيست؟من فكر كنم دليل آن اين است كه اغلب معشوقهاي اين دوره زمانه قابليتهاي آنچناني ندارند كه با وصال هم نه تنها گرد زوال بر عشق ننشيند بلكه عشق را درخشان تر سازد.اغلب ما عشق را با نياز داشتن به ديگري اشتباه گرفته ايم،در مورد كسي دچار توهم هاي مزمن هستيم،يا دوست داريم كلا عاشق باشيم وهمينطوري يكي را انتخاب مي كنيم وتمام اينها خيلي زود از خيال ما محو مي شوند،كافي است فقط واقعيت را ديدار كنيم.فكر كنم بايد قابليتهاي انساني ويژه خود-آنهايي كه مي توانيم در آنها به جايي برسيم-را پيدا كنيم و فكر كنم اينطوري خيلي از لذتهاي بزرگ هستي،همچون عشق واقعي،عاشق درست حسابي شدن،معشوق پايدار شدن و لذت بودن نصيب مي شود.

آموزش زندگي، قبل از طلوع

پریشب دو فیلم قبل از طلوع(Before Sunrise ) و قبل از غروب (Before Sunset ) را دیدم.داستان دختر وپسری است که در میانه سفرشان اتفاقی با هم آشنا می شوند وبه خواهش پسر در شهر بی ربطی پیاده می شوند ویک شبانه روز کامل را با هم می گذرانند و بعد بدون هیچ نشانی از هم جدا می شوند.دومی ادامه اولی و دیدار آنها بعد از 10 سال یا همان حدود است.دیدن فیلمها تا صبح طول کشید.ساعت 5:35 خوابیدم و همه افکار ماند برای بعدا که حالا باشد:
0.سوالی که می شود با دیدن فیلم پرسید این است که وقتی یک رابطه به مرور از کیفیت آن کم می شود،اشکالات آدمهای آن بیرون می ریزد،آدمها برای همدیگر خسته کننده و ملال آور می شوند آیا باید رابطه را تمام کرد وبه سراغ رابطه های جدید با تازگی های خود و کیفیت بهتر رفت و یا باید ماند؟اینکه به این سوال چه جوابی می دهیم به کنار.
1.در جام ملتهای اروپا بعضی تیمها از مسابقات حذف می شدند ولی زیاد شیون و زاری وشلوغ کاری نمی بینی،چه از خود تیم وچه از تماشاگران.حزب اسلامی ترکیه در آستانه منحل شدن است ولی رهبر حزب و کشور با لبخند با نظامیان عامل اینکار دست می دهد و خوش و بش می کند.مردم اغلب مذهبی آمریکا پولانسکی-که یکی از غیر اخلاقی ترین کارها از لحاظ مذهبی را مرتکب شده- به عنوان محبوب ترین کارگردان خود انتخاب می کنند.در جهان چه خبر است؟جواب ایرانی می گوید جهان غیرت خود را از دست داده است.مردم دنیا در رگ گردن خود خونی ندارند که به جوش آید.ولی شاید جواب دیگری وجود دارد.
2.به سراغ فیلم خود برویم.پسر فیلم بچگانه ضعفها و نیازهای غریزی خود را نشان می دهد،دختر زیاد حرف می زند،دمدمی مزاج است،زیاد حالگیری می کند.چرا با هم دیگر دعوا نمی کنند؟چرا یکی به دیگری نمی گوید" "بی شعورِ نفهم تو اصلا هیچی نمیفهمی برو بمیر با اون اخلاق گندت!!!" چرا با تمام اختلافها لحظه های خوبی کنار هم می گذرانند وبه خوبی همه چیز در اوج تمام می شود.شاید به این فکر می کنند وقت ندارند عمر کوتاه با هم بودن خود را به جنگیدن واصلاح کردن دیگری مطابق آنچیزی که خودشان قبول دارند بگذرانند.به جای آن می توانند بی نهایت صادقانه آنچیزی که هستند و می خواهند را ارائه دهند و کنار آن یک قابلیت مختصر در خود ایجاد کنند:عمیقا افکار وخواسته های دیگری را همانگونه که هست بپذیرند.ولی تجربه آنها حقیقتا یک تجربه دور از ما است.چون ما عادت داریم مخفی کاری کنیم و مصلحت اندیشی تا مشکلی پیش نیاید و مدام به همدیگر گیر می دهیم وعیبهای همدیگر را جستجو می کنیم.
3.ظاهرا مردم دنیا مشغول آموزش این هستند که جهان پر از اختلاف است،جهان پر از نگاههای متضاد است،جهان پر از ضعف است ونباید خود را با چیزهایی که مطابق میل آنها نیست درگیر کنند.تساهل و تصامح عقلانی تر است.گرچه رابطه ای که بین دختر و پسر فیلم ما اتفاق می افتد هنوز یک افسانه است ولی کسانی که آن را تصویر کرده اند به دنبال نزدیکتر کردن آدمها به آن تصویر هستند.در حالی که هنوز و هنوز تصویرهایی که ما در رسانه های تصویری خود ارائه می دهیم در انواع قالب ها،طنز وجدی،فیلم وسریال ادبیات جنگ وکشمکش و دعوا و بحران های پر برخورد و تنش دارد.

آهنگهای نجات بخش

دیشب فیلم پیانیست کار پولانسکی را تمام کردم.فیلم در مورد یکی از بهترین پیانیست های لهستان در زمان جنگ جهانی دوم است.پیانیست یهودی است و یهودیان لهستان مورد خشم دولت نازی آلمان بودند.فیلم روایت نسل کشی یهودیان از منظر این نوازنده است.و روایت حوادثی که بر لهستان رفت.بی ربط اینکه:
1.کمتر کسی است که پنهان وآشکار درد جاودانگی نداشته باشد.در ریز و درشت زندگی خود این را نمایان می کنیم.در رابطه هامان،در دارایی هایمان،در جان دوستی مان.ازدواج را داریم تا همیشه برای هم باشیم،مالکیت را اختراع کرده ایم تا چیزهایی همیشه مال ما باشد،جهان باقی را داریم تا جان جاودانه داشته باشیم.کمی که از همه اینها فاصله بگیریم می فهمیم اینها را داریم فقط برای اینکه حس کنیم جاوادانه خواهیم بود ،شاید در واقعیت درست نباشند.جالب ترش اینجاست که خیلی وقتها خود محتوا را فدای جاودانه خواهی آن محتوا می کنیم.گاه رابطه های بی کیفیت و کم کیفیت را می پذیریم فقط برای اینکه ماندگاری داشته باشیم.گاه از چیزهایی که داریم ولحظه های که به ما داده شده لذتی نمی بریم تا مالکیت چیزهایی را به دست بیاوریم.به ما توصیه شده است که زیاد دنبال لذتهای دنیوی نباشیم تا حیات باقی خوبی داشته باشیم.ولی می میریم.تمام می شود.هر چیزی.خودمان هم می دانیم.حفظ اجساد بدون روح و معنا هم چندان لطفی ندارد.
2.اینکه پیانیست ما در بین همه این کشتارها وفجایع جان سالم به در می برد لطف خداست؟لطف کارگردان است؟یا چیز دیگری؟پیانیست فیلم وجود خارجی داشته وتا سال 2000 هم زندگی می کرده.پس یا لطف خدا بوده یا چیز دیگری.برای اینکه صاعقه از وسط نصفمان نکند لطف خدا که بوده است.اما خیلی سخت نبود که ببینیم خیلی ها دوست داشتند به پیانیست کمک کنند.در واقع خود این آدم با آن دماغ عقابی و صورت کشیده اش و اخلاق ماستش هیچ لطفی برای کمک کردن نداشت.دیگران دوست داشتند هنر او را مورد عنایت قرار دهند.از اینکه به یک پیانیست بزرگ کمک می کنند خوشحال بودند.هنر او بود که مورد احترام بود.هر چقدر به دست آوردن قابلیتی مانند هنرمندی سخت و طاقت فرساست داشتن آن معنی دار و هویت بخش خواهد بود.دیگران دوست دارند شما را حفظ کنند و بزرگ بدارند چون بخش قابل احترام و انسانی وجود خود را بزرگ داشته اند.
3.گاهی وقتها از خود می پرسیم که چرا آدمهایی اینقدر دوست داشتنی ومورد توجه هستند و بعضی نه!شاخ وبرگهای اضافی را که هرس کنیم می بینیم که همه مسئله داشتن قابلیت است.خوش به حال کسانی که قابلیتهایی مثل چهره زیبا،اندام خوب یا چیزهایی از این دست دارند.اما مثل منی که عکسش برای در قندون کاربرد دارد چه؟آیا می توانم دوست داشتنی باشم؟فکر کنم راهش این است که در زمینه هایی خوب باشم،قوی باشم،امکان ارائه کردن خود را داشته باشم.در مورد انتخاب این قابلیت ومیزان تاثیر گذاری آن خودم باید منصف و منطقی باشم و فرصت انتخاب هم دارم.می توانم مثل دماغ عقابی فیلم-انصافا از من زشت تر بود خداییش!-آهنگ نواز خوبی باشم.می توانم انسان مهربان و نایس وکیوت-می دونم می دونم گند زدم به فارسی ولی کلمات دقیقا معادل فارسی چی هستند؟-باشم،می توانم هنر دیگری را دنبال کنم.اما این قابلیت چه ویژگی باید داشته باشد تا در روابطم به کارم آید.فکر می کنم مهمترین ویژگی اش این است که باید قابلیتی انسانی باشد که از جنس "بودن" باشد نه از جنس "داشتن".یعنی مثلا داشتن دارایی،داشتن شغل خوب،داشتن پدر مادر خوب،داشتن یک پیانوی خوب ممکن است توجه دیگران دیگران را جلب کند ولی من را عمیقا در دل دیگران جا نمی دهد.یادش به خیر، کتاب "داشتن یا بودن" نوشته اریک فروم.هنوز هم به شوخی می گویم "داشتن" را ترجیح می دهم.ولی حقیقتا "بودن" عمیقتر و ماندگارتر و موثرتر است در حیات انسانی.

شهر هفتاد متری

دیشب فیلم "خانه من جهنم" ،کار سوسن تسلیمی در سوئد-یا همان طرفها- را تمام کردم.فیلمی بود در مورد خانواده ای ایرانی که در همان طرفها زندگی خود را می گذرانند.دو دختر ویک پسر و پدر و مادر  ومادربزرگ خانواده.نشانه ای از ایرانی بودن مادر خانواده ندیدم.به هر حال نکته های بی ربط اینکه: (یکی نیست به این سوسن خانم بگه مجبوری فیلم خوب بسازی اونم با سخنهایی از دل دردمند ما!کلی حرف دارم.)
1.دیشب با دوستی در نروژ حرف می زدم.خیلی حرف زدیم.بین حرفها پیش آمد و چیز جالبی گفت.خانمی در آنجا در روزنامه ای آگهی داده است که دنبال مردی می گردد که اصل نسب خوبی داشته باشد.سیه چرده باشد وچمشان فلان رنگ داشته باشد.موضوع دوستی: بچه دار شدن!شرط:بعد از به وجود آمدن بچه بابای بچه دور و بر مادر وبچه اش نپلکد.
2.پریشب با دوستی در تهران صحبت می کردم.دختری تقریبا میانسال و مجرد.از آرزویش برای سفر دو نفری همراه دوستش می گفت.اینکه به یک رویای محال تبدیل شده است.اینکه نمی شود این کار را کرد.
3.فهمیدن اینکه ماها بیشترین درگیری را همیشه با حاشیه ها داریم زیاد سخت نیست.ظاهرا زیاد طبقه اجتماعی هم تاثیری ندارد.راستش زیاد درک نمی کنم چرا اینطور است.به طرز تهوع آوری حرف مردم برایمان مهم است.به طرز تهوع آوری می خواهیم کسی در موردمان حرف بد نزند وفکر بد نکند.به طرز عجیبی داشتن تصویر خوب نزد دیگران برایمان مهم است.تا حدی که حاضریم به میزان بالایی کیفیت و مطلوب های زندگی خود را ببازیم ولی حاشیه امنی داشته باشیم.با مزه اش این است که در سطوح سر این جامعه هم همینطور است.لابی ها فراوانند.حرفها و حدیثها فضا را اشباع کرده اند و چشم چشم را نمی بیند.
4.حکایت کمدی تراژیکی که در فیلم خوب نمایش داده شده بود حکایت آدمهایی است که از این جامعه به آنطرف آب مهاجرت می کنند و طرز نگاهشان را به محیط با خود می برند وسعی می کنند شهر فکری شان را در یک محدوده شصت هفتاد متری-خانه خودشان- بنا کنند.اگر فرض کنیم اتفاقی که در فیلم افتاد هم پیش نیاید به هرحال زندگی این آدمها پر از تناقض است.
5.در چنان فضایی خیلی بیشتر احمقانه بودن،مستبدانه بودن،رو به عقب بودن و بدوی بودن حکمرانی فکری و اجتماعی مردان بر زنان بیشتر حس می شود.زن با همه ویژگی های زنانه اش و با تمام کژ روی هایی که ممکن است تحت تاثیر این ویژگی ها در موقعیت اجتماعی اش پیش آید در نهایت یک انسان کامل است.همه مشغول هضم آن هستند،ما هم بی خودی خود را به در ودیوار تعصبهایمان نکوبیم.
6.نماینده زنهایی که خودشان جاده صاف کن استیلای مردان هستند هم حضور داشت.خواهر بزرگتر.به این غضنفر های اجتماعی زنان-که تعدادشان خیلی هم زیاد است - نمی دانم چه باید گفت.هرگونه انفعال و کتک خور بودن حال به هم زن است.
7.مادر بزرگ فیلم هم به عنوان نماینده نسل قدیمی که در آنجا زندگی می کنند و چشم و گوش کری به بزرگترین تفاوتها دارند جالب بود.آنقدر پرت بود که فقط می شد خندید.

پایان خوش

دیشب فیلم 8.5 فلینی را تمام کردم.فیلمی سیاه وسفید،در مورد کارگردانی که می خواهد(وشاید نمی خواهد)فیلمی را بسازد.چیزهای بی ربطی که می شود گفت اینکه:
1.چند نفری در آدمهای اطرافم هستند که دوست داشتم بدانم چرا دیگران از آنها خوششان نمی آید.در دو سه نفری از آنها یک ویژگی مشترک پیدا کردم.این آدمها انسانهایی فعال هستند.آدمهایی که برای چیزی که دوست دارند حرکت می کنند و برایشان زیاد مهم نیست که دیگران چقدر فکر می کنند آن هدف غیر ممکن است.دیروز حس کردم ما یک حس نفرت غریب به این جور آدمها می توانیم داشته باشیم.شاید به خاطر اینکه آنچیزهایی را به دست می آورند که ما ترسیدیم برای به دست آوردنشان تلاش کنیم و حتی تلاش کردیم فراموششان کنیم.اما از طرف دیگر بعضی از اینجور آدمها به خاطر تمرکزشان بر هدف از هر چیزی به عنوان وسیله رسیدن به هدفشان استفاده می کنند.معمولا حس می شود آنها اهدافشان را بیشتر از ما دوست دارند.شاید بعضی وقتها حس کنیم مورد احترام اینطور آدمها نیستیم.گرچه در این مورد هم می توانیم خودمان را محکوم کنیم که این ارزشمندی و عمل کردن است که قابل احترام است.
2.بعضی از ما با عمل نکردن به هیچ چیز امتیاز بالقوه همه چیز را برای خود نگه می داریم.برای اینکه خیر سرمان در مورد فیلم هم چیزی گفته باشیم در فیلم این را به نوعی دیدم:"آقای کارگردان" دوست داشتن کامل و بی شائبه را از همه آدمهای اطرافش می گرفت ودر عوض این امتیاز بالقوه را که تک تک آن آدمهای اطرافش می توانند محبوب او باشند را برای خود حفظ می کرد.در خیالش برای خود حرمسرایی از زنان زیبا و آشنا راه انداخته بود اما در واقعیت انسان تنهایی بود که همسرش هم قصد ترک کردنش را داشت.
3.پایان خوش شاید بدترین چیزی باشد که فیلم به ما بخشیده است.بعد از کمی زندگی کردن وخیلی فیلم دیدن شاید این بهترین دلیلی باشد که دیگر نخواهیم فیلم ببینیم.البته به شرطی که در داستان فیلم به دنبال داستان زندگی خود باشیم.همیشه فکر کرده ام اگر کمی بالا برویم در نهایت همه چیز پایان خوش دارد،همه چیز آرام وساکت است.ولی ما در متن زندگی آن را بازی می کنیم و لحظه لحظه ها را مزه مزه می کنیم.زندگی فرایندی پر از ناکامی های کوچکی است که فقط فراموش می شوند.خیال خوشی که بعضی فیلم دیدنها ممکن است به ما تزریق کند چیز خطرناک تری است.این فیلم از آن دسته نبود و متاسف شدم که چرا پایان خوش آن تمام به همریختگی را که در واقعیت وجود دارد و در آن به نمایش در آمد مخدوش کرد.

چشم انداز بروک بک

دیشب فیلم "کوهستان بروک بک" را تمام کردم.از من نشنیده بگیرید ولی داستان فیلم از نگاه من این بود که:دو مرد به طور اتفاقی در چوپانیِ یک گله بزرگ در یک کوهستان بزرگتر همکار می شوند.قرار است چند ماهی تک وتنها و کم و بیش جدا از هم در آن کوهستان-که حتما شما باهوش ها فهمیده اید اسمش بروک بک است- بمانند.بعد از چند روز حوصله شان از تنهایی و جدا از هم زندگی کردن سر می رود و بیشتر کنار هم می مانند.شبی از شبهای خدا که کنار آتش صفا می کنند مرد دومی به اولی می گوید: می روم بخوابم اولی به دومی می گوید: من هم بیرون می خوابم.اما نیمه های شب سردش می شود و بعد از کش وقوس هایی قبول می کند که اون به داخل چادر برود.اگر شما بر خلاف من چیزهایی در مورد فیلم نشنیده باشید و روان سالمی هم داشته باشید انتظار اتفاق خاصی را ندارید.ولی خب تقصیر خودتان است که فیلم های جایزه اسکار برده ومختصری از جنجالهایشان را نمی دانید.دو مرد طی فرایندی که خودتان ببینید و تحلیل کنید وارد یک -روم به دیوار- رابطه جنسی می شوند.تا اینجا 20 دقیقه از فیلم را از نگاه من دیده اید.حدود دو ساعت باقی به این می گذرد که این دو مرد در باقی عمر خود چطور با باقی زندگی خود و در کنار آن با این رابطه خاص خود کنار می آیند(یا نمی آیند).
از من انتظارات نداشته باشید از چنین فیلم هولناکی در دنیای باوری ما نتیجه های طنز یا خدای نکرده خنده دار بگیرم پس ترجیح می دهم چند چیز بی ربط بگویم:
1.در فیلم یک خانمی گفت:"زنها با مردها نمی مانند که با آنها لذت ببرند".همیشه فکر می کردم نقش من کنار زنی که کنارم است نقش یک انسان صلح جو،آرامش طلب،شادی ساز و لذت آفرین و مانند اینها است.نقشی که همه جا دوست دارم ایفا کنم.بارها حس کرده ام که چیز فوت -یا فوتهای دیگری- در این نوع رابطه خاص وجود دارد،دیشب فکر کردم باید تغییراتی در نوع نگاهم بدهم.
2.دیدن یک فیلم خوش ساخت و قوی مثل تجربه فشرده یک زندگی است.
3.گاهی ممکن است شروع یک مرحله از زندگی دست ما نباشد ولی در شکل دادن مسلما یکی از بازیگرها اصلی خود ما هستیم و گرچه خیلی لوس است ولی:زندگی خوب هنر یک بازیگر خوب است.
4.پیچیده است اینکه بگویم چطور از این فیلم نتیجه گرفتم پیدا کردن یک شریک ثابت در زندگی-اگر فورا ازدواج به ذهنتان آمد به من ربطی ندارد،حرف توی دهن من نگذارید- بسیار واجب است.بی شک حتی واجب تر از نان شب برای آدم.
5.هنوز هم گنگی های اساسی در درک این نوع رابطه-مرد با مرد- دارم فقط حس می کنم شاید چیزی از جنس نزدیکی قدرت-قدرت باشد.