ده انتخاب سخت کتابی من

انتخاب ده کتاب از بین ده سال نفس کشیدن در فضای واژه ها و ایده ها از آن کارهاست.از آن کارهای پر از حسرت،هم برای روزها و کتابهای بزرگی که پشت سر گذاشتیم و هم برای کتابها و روزهایی که ندیدیم و فقط گذشتند و نهایتا برای کتابهایی که در یک انتخاب محدود ده تایی نادیده گرفته می شوند.اما دعوت مهدی ربی را دیدم و اجابت کردم.

انتخابهای من اینها هستند:

1.سنگی برگوری(آل احمد):یک هدیه غیر منتظره برای روبرو شدن صریح و بی پرده و خلاق با واقعیت،آن هم در ادبیات پر از پرده و حجاب فارسی.با خواندش خوب یاد می گیریم چگونه در نوشتن خواننده، هم باشد و هم نباشد.چنان بنویسیم که انگار خواننده ای نیست ومی توان از عجیب غریب ترین چیزها گفت و در عین چنان روایت کنیم که هر جمله و کلمه شلاقی باشد بر تن حقیقت جوی خواننده.
2.همنوایی شبانه ارکست چوبها(قاسمی): دریچه ای دلچسب برای ورود به ادبیات مدرن فارسی و تا حدی ادبیات غربت.قاسمی خوب توانست ما را در جای مناسبی از آن ساختمان جا دهد،همه جا وهیچ جا.
3.هشت کتاب(سپهری):از سهراب عزیز بسیار سخت است سخن گفتن.دلتان نمی آید بگویید از او حکمت محض می آموزید،دلتان نمی آید بگویید فقط شعر خوانده اید،دلتان نمی آید بگویید شعر نو بود و قافیه نداشت.اصلا دلتان نمی آید  کتاب را بین بقیه کتابها بگذارید،باید جایی باشد که هر وقت دلتان تنگ شد دست دراز کنید و حظی ببرید.
4.گریز از آزادی(فروم):چند بار فرصت این پیش می آید که درِ تازه ای از معرفت برایتان باز شود؟وقتی در حال شناخت آدمها و افکار و احساساتشان را از طریق مولوی و حافظ هستید کسی پیدا می شود که به شما می گوید حالا قرن بیستم است و انسان شناسی مسیر خود را می پیماید.جامعه شناسی را به شما معرفی می کند و صدای زنهار شایگان که می گوید ساحتهای دانشی را با هم مخلوط نکنید،امروز انسان شناسی و جامعه شناسی علم شده است.
5.لذات فلسفه(دورانت):به دنبال لذتی هستید که از طریق رنج بردن حاصل شود؟روش علمی آن دنبال کردن فلسفه است!کتابهای زیادی در مورد فلسفه خواندم که هر کدام در جای خود کوهی برای بالا رفتن بودند اما لذات فلسفه قبل از همه آنها یک دورنما بود از اینکه یک انسان آشنا با فلسفه چطور می تواند همه چیز را از این دریچه نگاه کند.
6.مسخ(کافکا):جادوی ادبیات شروع شده است.قصه تعریف کردن بس است.کافکا علاقه ای به غرق شدن در قصه ندارد.ادبیات اسب تروای علوم انسانی دیگر شده است.مسخ کافکا انسان مسخ شده را نشان می دهد اما او را تعریف علمی نمی کند،فرصت هست تا ده ها تفسیر و کتاب و نقد در این مورد نوشته شود و به ابعاد مختلف آن پرداخت اما شما که مسخ-این کتاب کم حجم- را خوانده اید به طور بالقوه همه آنها را می دانید،هر چقدر عمیق تر خوانده اید بیشتر می دانید!
7.تهوع (سارتر):ادبیات در نقش ور زدن موثر و هدف مند.باز هم قصه اهمیت اساسی ندارد.برای کسانی که جز به جز و دقیق می خوانند واقعا تهوع رخ می دهد،یک تهوع معنایی-شناختی نسبت به هستی.این بار سارتر هنر مندانه به ادبیات وفادار می ماند و می گذارد ایده های فلسفی اش در اگزیستانسیالیسم متمرکز شود اما در عین حال یک تمام نمای واقعی از اینکه چطور فلسفه در ادبیات بازتاب می یابد پیش روست.
8.جهالت(کوندرا):همیشه با همه افکار و نیت ها و احساسات درونی آدمها یک همهمه بزرگ وجود داشته است،ما یا نمی شنویم،یا گیج می شویم وبه چیزی مثل فلسفه پناه می بریم اما کوندرا خوب می داند چطور با کمال آرامش تمام اینها را برای ما تعریف کند.به ما لذت درک کردن وفهمیدن را تزریق کند و ضد جهالت عمل کند.تمام کارهایش یک جور خیانت هستند به ادبیات به نفع انسان.شاید برای همین به او نوبل ادبیات نمی دهند.یک جوک همیشگی بین ما بود که کارهای کوندرا را خانمها نخوانند چون برایشان ضرر دارد(شاید هم برای خودمان ضرر دارد)
9.مکبث(شکسپیر):لذت خواندن کلاسیک های بزرگ.این یکی را فقط می شود با تجربه کردن فهمید.در عرض چند ماه دیوانه وار چندین کار از شکسپیر خواندم.یادش به خیر با چه شوقی در کتابخانه مرکزی دانشگاه چمران دنبال کارهایش می گشتم.چه جادویی در آنها هست،بعد از خواندن این همه کار خوب مدرن؟گذشتن از تاریخ؟شکوهمند بودن؟نمی دانم.هنوز هم حسرت آن روزها را می خورم.گذشتند.
10.فاصله وچند داستان دیگر(کارور):بهترین بهانه برای وسوسه شدن و حسودی کردن.اگر به خیلی ها فقط قبطه می خورم و می دانم شاید هرگز نتوانم مثل آنها بنویسم ولی حکایت کارور چیز دیگری است.این مرد در نوشته هایش چه می کند که اینقدر جزیی،دقیق،موجز و انسان شناسانه و مبتنی بر موقعیت هستند.به نظر ادایش را در آوردن ساده است ولی واقعا سخت است.هنوز هم برای اینکه مثل او بنویسم وسوسه می شوم،نمی شود و حسم تبدیل به حسودی می شود.

همه دوستان خوب و خوانندگان را دعوت می کنم به انتخاب کردن.شما هم بگویید چه خوانده اید که در ده تای اول می گذارید؟

خيال خام و اعترافات

يكي دو رابطه خوب داشته ام كه يك چيز تلخشان كرده است و مرا از آنها دور كرده است.يا لااقل يكي از دلائل اصلي اين دوري بوده است و ريشه و تنور بعضي دلائل ديگر.اينكه حس كني كسي كه كنار تو قرار دارد به كارت احترام نمي گذارد يا آن را ناديده مي گيرد بسيار تلخ است و از آن طرف اينكه كنار كسي باشي كه به كار تو توجه دارد،آن را مي فهمد،صميمانه تو را به انجام بهترش تشويق مي كند بسيار لذت بخش است.هر دو را تجربه كردم و با حس هر دو آشنا هستم.گرچه دومي هم بعد از مدتي شكل اولي را گرفت!چرا اينطوري مي شود؟چرا يارت دوست دارد كار تو را نا ديده بگيرد و به آن احترام نمي گذارد.ديروز سيمين دانشور در "غروب جلال" دلائل خوبي مي گفت.اينكه يار تو كارت را رقيب حضور خود مي پندارد.يك ايده ديگر هم اينكه يارت فكر مي كند تو به علاوه كارت چيزي بزرگتر از او خواهيد بود پس بنابراين قابليتهاي تو را ناديده بگيرد تا هم سنگ هم بمانيد و كنار هم بودنتان دوام داشته باشد.اما اتفاقي كه در عمل مي افتد آن است كه اغلب آدمي كه قابليتها و كارش ناديده گرفته مي شود حالش گرفته مي شود و به طور طبيعي بخش بزرگي از عشقش به يارش را هم از دست مي دهد و حتي ممكن است آنچنان كه در "وانهاده" سيمون دوبووار اتفاق افتاد دنبال كسي برود به قابليتهايش احترام و توجه دارد و قصه خيانت.
حالا به اين فكر مي كنم كه با تمام اين حرفها روياي اينكه كسي را پيدا كنم كه در همه حال و هميشه از قابليتهاي همديگر پشتيباني كنيم و آنها را تشويق كنيم و از وجودشان در طرف مقابل لذت ببريم خيالي خام است؟آيا بايد بپذيرم اين هم به ذات انساني بر مي گردد وبنابراين يا اين مشكل وجود خواهد داشت و يا اصلا خود رابطه يه باكي ش مي شود.آيا كسي پيدا مي شود كه از خيال آدم براي پرواز به دور دست ها حمايت كند و به اين فكر نكند كه آيا در دور دستها هم من كنارش خواهم بود؟
مرجع احتمال سازي در مورد اينكه چرا در رابطه يك طرف قابليتهاي طرف مقابلش را ناديده مي گيرد،به آنها احترام نمي گذارد و يا توجهي ندارد:
1.آن قابليتها را رقيب خود در ذهن و وقت يارش مي داند وترجيهه مي دهد نباشند.
2.فكر مي كند تو به علاوه قابليتهايت بزرگتر از او خواهيد بود پس دوست دارد نباشند يا ديده نشوند.
3.ديدن قابليتهاي تو باعث مي شود خودش چيزهايي يادش بيايد در مورد كارهايي كه مي توانست بكند و نكرده.
4.كلا ديدن اينكه ديگران حركت مي كنند سكون و بي حركتي ما را فرياد مي زند و اين تلخ است.
5.دوست دارد حس كند هر چيزي در وجود طرف مقابلش به نوعي از او يا رابطه شان نشات گرفته است و ممكن است آن قابليتها اين شكل را نداشته باشند.
6.مي ترسد با رفتن دنبال آن قابليتها فرم زندگي طرف تغيير اساسي كند وبه جدايي نياز افتد.
.....

ده ده کم یا یک تماس کوچولو

در دو روز سفر هیچ کس زنگ نزد.حتی یک اس ام اس هم نداشتم.یک تلفن همراه کاملا ساکت که همراه بودن با نبودنش دیگر فرقی نداشت.بهانه خوبی است برای یک دنیا دلتنگی،برای یک دنیا افسردگی.هیچ کس مرا دوست ندارد.تلفن همه زنگ می زند و مدام ،بلند بلند، با دهان چسبیده به گوشی حرف می زنند، می خندند و راه می روند، انگار همه جهان را زیر هر قدم خود دارند اما گوشی من ساکت در جیب شلورام است و حتی یک تُک تُک کوچولوی پیام کوتاه به پایم نمی زند.یک آدم تنها که هیچ کس جویای حالش نیست،حتی برایش یک اس ام اس جک نمی فرستد که دلش خوش شود.
باید مکانیزم های کنترل بحران را فعال می کردم وگرنه یک افسردگی شدید در راه بود.
کلی فکر در مورد اینکه چرا اینقدر تنهایم!فکر کردم خب خودت به چند نفر زنگ زدی؟به چند نفر اس ام اس دادی؟چیز عجیب یا تلخی اتفاق نیافتاده است.من برای آدمهای اطرافم کم انرژی گذاشته ام و اغلب تنهایی برایم لذت بخش تر و دلپذیر تر بوده است.هیچ کس هم که عاشق شیفته من نشده است که از من به یک اشاره از او به سر دویدن باشد.می شود از همین فردا صبح به دوستانم مدام زنگ بزنم و حالشان را بپرسم وبا هم فک بزنیم.150 تا دوست دختر بجویم و بگویم دوستشان دارم وتنها عشق من هستند و مدام به آنها زنگ بزنم.با فامیلهای دور و نزدیک رفت و آمد کنم.بعد از همه اینها به نظر شما بالاخره در یک سفر چند روزه یک نفر با آدم تماس نمی گیرد؟اگر نگیرد که حتما مثل اینجایی که ما رفته بودیم کلا موبایل آنتن نمی دهد!!!

گربه، دريا پريان و سختي ها

دلم فشرده شده است.دوست دارم بنشينم و چند دقيقه اي فكر كنم:
1.امروز وقتي از سركار آمدم مادر بزرگم گفت كه بچه گربه را از خانه بيرون كنم.گفت كه مدام شيطوني مي كند و به آشپزخانه و اتاقش سرك مي كشد وخراب كاري مي كند.گرفتمش واز خانه بيرونش كردم.خوابيدم و وقتي بيدار شدم بچه گربه هنوز پشت در خانه بود.مادرش بالاي در خانه صدا مي داد وبچه بيرون از خانه.يك همنوايي غم انگيز ومدام.خيلي احتمال داشت بچه هاي كوچه بچه گربه را بكشند يا اتفاق ديگري برايش بيافتد.بدجور دلم برايش سوخته بود و از مادر بزرگم سوال كردم بچه گربه پشت در است،در را باز كنم تا داخل بيايد؟گفت نه!باز هم شيطوني مي كند و در ظرفهايش سرك مي كشد.گفت باز نكن و من نكردم.بايد فشاري را كه به قلبم مي آيد تحمل كنم.
2.ديشب حدود يك شب از سفر برگشتم.حالا دچار تبعات يك سفر پرماجرا وپر مخاطره هستم.دلم تنگ است.انگار كه چيزي را در سفرم جا گذاشته ام.چيزي بزرگ تر از يكي از وسائلم.خيلي از بزرگتر.بايد منطقي باشم.هميشه اين دلتنگي بعد از سفر هست.ولي فكر كنم اين بار بهانه متمركزي براي آن هست.دوست يكي از دوستان كه براي اولين بار مي ديدمش دختر بسيار زيبايي بود.از آن چهره هاي جادويي.دختري با چشمهايي بسيار پر فروغ ودرخشان،لبي پر قوس و وصف نشدني و بيني عقابي كه به طرز عجيبي زيبا و دلنشين بود-چون كسي از دماغ عقابي انتظار زيبايي ندارد!-سكوت دلنشيني داشت وخنده هاي كمياب و زيبا.سفر تمام شد و فرصت با هم بودن هم همينطور.بعد از آن همسفري دو روزه هر كسي دنبال زندگي خود مي رود و من هم.الان وضعيت جالبي است براي من كه يك پسر جوانم.درك آنهايي كه به خاطر يك چهره  و روياي زيبا مسير زندگي خود را عوض مي كنند و به دنبالش مي روند-وشايد بتوانند طرف را به دست بياورند-خيلي سخت نيست و خودم در لبه سقوط همين دره-منظور منفي در نظر ندارم- هستم و از طرفي با دلي پر درد به اين آگاهي دارم كه:"قايقي خواهم ساخت خواهم انداخت به آب.....نه به آبي ها دل خواهم بست نه به دريا پرياني كه سر از آب بدر مي آرند و در آن تابش تنهايي ماهي گيران مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان...."

شركاي من در عيش عيدانه

6.عيد است.كاري ندارم مناسبت عيد چيست.تازگي ها عيدها روزهاي خوبي هستند.با لايه بسيار نازكي از دلتنگي كه زير آن حجمي از وجد را حس مي كنم.مثل چند عيد اخير تنها هستم.تنهاي تنها.خانه ساكت است.انگار همه مردم دنيا در خانه اي دور هم جمع شده اند و عيد مي گيرند ويا شايد نمي گيرند-من خبري ندارم- و من در خانه ديگري،در اتاقم تنها هستم و يك جشن يك نفره برپاست.موسيقي هايي كه دوست دارم.آزاد گشتن در اتاقم و حياط و گاهي دستها را بالا بردن وتاب خوردن....عيد نوروز هم تنها بودم، ساعتها موسيقي گوش دادم و نقاشي آبرنگ كردم.نقاشي ها و لحظه هايي كه گذشت را دوست داشتم و مدتها نقاشي ها روي ديوار بودند و لحظه ها در ذهنم.اينكه حس كني فرمانده زندگي خود هستي،فرمانده لحظه هاي خود عالي است.اينكه دنيا چيزي باشد در دستان تو كه مثل كيك تولد بزرگي مي تواني هر بخشي از آن را دوست داري بخوري خوب است.گرچه خوردن همه آن دل درد مي آورد و ممكن هم نيست.
5.ديشب حدود شش ساعت با دوستي كه كنارش آرامش دارم قدم زدم .تا ساعت دو بامداد طول كشيد.آزادانه به جاهاي مختلف شهر سرك كشيديم،نمايشگاه صنايع دستي رفتيم،آزادانه قدم زديم،حرف زديم،خنديديدم چيزهايي خورديم وسيگاري كشيديم.خيلي كم سوار ماشين شديم.هيچ عجله اي نبود،تمام شهر زير پاي ما بود،هر جا مي خواستيم مي توانستيم برويم.مي توانستيم تا صبح طولش بدهيم،هوا خوب بود و باد ملايم خنكي مي آمد.جاهاي شلوغ شهر خلوت شده بودند،پرنده پر نمي زد.تمام آن كوچه هاي پر ازدحام و پر آشفتگي  روزانه حالا آرام بود و زير قدمهاي بي دغدغه ما شبانه.
4.تازگي ها از محيط كارم خوشم آمده.يعني دقيقا از چيزهايي كه يك روزي عذابم مي دادند لذت مي برم.محيطي شلوغ پر از آدمهاي جور واجور.هر وقت بخواهم مي توانم با يكي حرف بزنم،حرفهايش را بشنوم.كمتر حرفهاي دلم را برايشان مي گويم ولي همين كه با آدمها ارتباط دارم خوب است.به اين فكر كردم چيزهايي كه مي نويسم اغلب از يك ايده خيلي كوچك از همين آدمها شكل ميگيرد.اينكه بعضي از آنها درد دل مي كنند عالي است.شنيدن حرفهاي عميق آدمها به آدم اين حس را مي دهد كه زنده است و ميان ديگران نفس مي كشد.فراموش نشده است وديگران به وجودش نياز دارند.گاهي -يعني راستش خيلي وقتها-كه حوصله ديگران را ندارم مي توانم هدفون را در گوشم بگذارم و سرم به كار خودم باشد.فكر كنم بچه ها هم به اخلاقم عادت كرده اند.يادم آمده اينكه اغلب همكارانت دختر باشند مزايايي هم دارد.مثل همان يكي پسر همكار بي هوا  و دو پايي نمي پرند در تنهايي وخلوتت!
3.اينكه با كساني باشي كه سالهاست كنار انها هستي خوب است،آرامش بخش است.من هميشه دنبال فرصتهاي تازه بوده ام ولي قديمي بودن هم لطف خود را دارد.حيف است قدر آن را ندانم!
2.فردا به يكي از مناطق جادويي خوزستان مي رويم.منطقه اي به نام شيوند.از وقتي سد زدند فقط با قايق قابل دسترسي است.يك جايي پر از باغهاي انار،گردو و آبشارها و سرسبزي.پارسال هم رفتيم يك بار.بوي سفر مي آيد.
1.اين روزها كولر را كمتر روشن مي كنم.از صداي كولر راحتم.سكوت و هواي خوب هر دو عالي هستند.
0.من مهاجرم....... از رويايي به روياي ديگر.....(اين هم جمله دزدي من از دوست گلم.)

ياس نامه

امشب حالم جدا بد است.به هم ريخته ام.
1.فكر مي كنم موقعيت شناسي و شناسايي فرصتها درست در لحظه مناسب استعداد يا توانايي است كه شك دارم من داشته باشم.
2.بعضي از كارهايي كه مي كنم را فراموش كرده ام براي چه انجام مي دهم.كجاي زندگي من هستند؟مثل همين وبلاگ نويسي.امروز داشتم مصاحبه دو وبلاگ نويس طراز اول كشور را مي خواندم،من چه تناسبي با آنها دارم؟يا داستان نوشتن.پريروز داستان قبلي تمام شد و مثل مريضها ذهنم ناخودآگاه افتاد دنبال ايده داستان بعدي.حس كردم دارم مريض مي شوم به اين كار،سعي كردم جلوي آن را بگيرم.چند ساعت بعد يكي از دوستان يك ايده مطرح كرد و حالا ذهنم ناخودآگاه مشغول آن است.مثل معتادها،مربضها.
3.امروز عصر به دوستم حرف چرتي زدم.كار قشنگي كرده بود در مهماني چند شب پيش و من حرف مسخره اي به عنوان شوخي در موردش گفتم.ابلهانه بود و بي معني.اين روزها تناسبم را در ارتباطهايم هم از دست دادم.اتفاق خاصي نيافتاده است ولي حس مي كنم دچار يك سردرگمي هستم.مثل وقتي در مورد يك چيز وسواس پيدا مي كنيم و مدام در موردش گند مي زنيم وكارهاي عجيب غريب مي كنيم.
4.داستان قبلي تمام شد و باز حس كردم اشكالات اساسي در پياده سازي يك ايده خوب دارم.اصلا دنيا كه پر از ايده هاي خوب است.شايد اينكه اين ايده هم يك ايده خاص وخوب بوده است توهم است و يك "ده ده كم" به تمام معناست!
5.وبلاگم پر شده است از شعار دادن وحرفهاي قشنگ زدن.به همه مي گويم حرفهاي عميقشان را در وبلاگ شخصي بنويسند و حداقل "وبلاگ درماني" را داشته باشند در ازاي وقتي كه مي گذارند ولي خودم دنبال پياده سازي خوب حرفهاي شاعرانه وفلسفي هستم.حقيقت خودم را مه گرفته است.
6.عين آدمهاي گرسنه در دنياي اطرافم دنبال ايده هاي داستاني هستم.اصلا هيچ وقت تعادل نداشته ام در خواسته هايم.شايد براي همين است كه اغلب روابطم كج و معوج شده است و خود رابطه لنگ مي زند در حالي كه من به آن خيره شده ام تا چيزي براي نوشتن در آن پيدا كنم.
7.زندگي ام شده است فيلم ديدن و چت كردن و وقت تلف كردن وخواندن ونوشتن.شك ندارم يك روزي از اعماق ته ام به خاطر اينكه از آزادي اين روزها استفاده هاي ديگري نكردم مي سوزم.
8.هر شب با يك آدم خاص چت مي كنم.عميق ترين حرفهايم را به او مي گويم.خوب است اينكه حرفها گفته وشنيده مي شود ولي  امشب مسنجر وصل نمي شود.حس مي كنم حرفها در ذهنم مانده اند و احساس خفگي مي كنم.اين درست است؟من اين روزها كمترين نيازي به كسي در روابط حضوري ام حس نمي كنم.منظورم دختر است.حوصله كسي را كه ساعتها و روزها كنارش باشم ندارم.كسي كه اگر چند سال پيش بود شيفته بودن با او بودم -رك بگويم عاشقش بودم- را خيلي راحت مي توانم بگذارم كنار.چرا؟چون آدمي كه توي مسنجر با او حرف مي زنم بسيار دوست داشتني تر و عميق تر و باحال تر حرف مي زند و مي شنود.ولي آيا يك رابطه مسنجري چيز درستي است؟
9.گاهي كنترل اينكه به زندگي طمع كار نباشم را از دست مي دهم.دنيا صد وپنجاه كشور دارد و مي دانم كه من در پيشرفته ترينشان زندگي نمي كنم.كساني بهترين وعميق ترين روابط را با باحال ترين آدمها دارند.هر روز وبلاگ آدمهاي مختلفي را مي خوانم كه هر كدام در زمينه اي دارند حركت مي كنند وموفق هستند.حالا بايد چه كنم؟عزا بگيرم كه اين همه فرصت در دنيا هست و من يكي از مورچه هاي تازه به دنيا آمده در لانه بزرگ مورچه ها هستم.
10.به هيچ كس كمك اساسي نمي كنم.مدتهاست كه مي خواهم آدم بخشنده تري باشم.ولي همچنان در هر زمينه اي مي خواهم به طرز طمع كارانه اي مال خودم را زياد كنم.اين روزها كه زياد به ماديات فكر نمي كنم اين دفعه به چيز ديگري گير داده ام.اينكه انسان بزرگتري از لحاظ روحي وفكري وقابليتهاي انساني باشم.دير شروع كرده ام و سرعت اين كار كند است ولي من همچنان عجولم وشايد براي همين اين همه چيز به هم ريخته.براي همين حس خوبي ندارم وقتي براي ديگران وقت مي گذارم.در مورد ماديات هم درست است كه به فكرش نيستم ولي بخشنده هم نيستم.بايد براي كساني كه دوستشان دارم بيشتر خرج كنم.

وقتي بريده روزنامه از ديوار جدا نمي شود

فيلم زرد(Yellow) را ديدم. بعد از مدتها يك نماي ناب ديدم.دختري كه از كشور كوچك خود با فقر تمام براي رقاصي به نيويورك رفته بود در ابتداي كار زياد موفق نبود.پدر او يك رقاص شناخته شده بود كه به دليلي پاي خود را از دست داده و سرانجام خودكشي كرده بود.در حين اينكه به تمرينات خود ادامه مي داد با مردي آشنا مي شود كه از او مي خواهد همراهش به استراليا برود.قبول مي كند و براي جمع كردن وسائلش به خانه مي رود.صحنه ناب همينجاست.بريده روزنامه اي كه عكس پدرش روي صحنه رقص را در خود دارد به ديوار چسبيده و جدا نمي شود.دختر شك مي كند و تصميم به ماندن مي گيرد.فكر كنم اين حكايت همه ماست.همه ما يك بريده روزنامه به ديوار داريم كه:
1.شايد به نظر خيلي ها بي ارزش برسد اما همين بريده روزنامه دريچه ماست به بهترين رويايي كه در زندگي داريم.
2.گاه فرصتهايي پيش مي آيد كه دنبال روياهاي ديگر برويم و طبيعتا يا مي توانيم بگذاريم اين بريده روزنامه به ديوار بماند و رهايش كنيم يا اينكه آن را اگر نپوسيده باشد از ديوار جدا كنيم و گوشه چمدان بگذاريم و بعدا اگر همچنان سالم باشد فقط گاهي به آن سر بزنيم.
3.وبراي آدمهاي خيلي كمي اين بريده روزنانه كنار بريده روزنامه هاي جديدتري  قرار مي گيرد كه در مورد خودشان است و مي شود يك آلبوم و شايد دوستي يا فرزندي بريده روزنامه هاي جديد تر را به ديواري بچسباند وايده هاي نو....
4.اما دختر قصه مي توانست كنار بريده روزنامه اش كه نمي توانست از ديوار جدا كند بماند ولي به آنچه مي خواست نرسد و فرصت تور كردن يك شوهر خوب را هم از دست بدهد!اين هم قمار كار بود كه پايان خوش فيلم آن را به ما نشان نداد.

يك گربه بيشتر

چند ماهی هست که یک مهمان نخواسته در خانه دارم.گربه ای بچه اش را در حیاط به دنیا آورده.بگذریم از اینکه بارها سر جاهای مختلف حیاط با هم دعوایمان شده.خصوصا آن روزهای اول که بچه تازه به دنیا آمده بود مادرش اصلا اعصاب درست حسابی نداشت و به حریمشان که نزدیک می شدی با شدید ترین واکنشهای جیغ گونه و غر گونه رو برو می شدی.حالا بچه بزرگتر شده است و روی پای خودش  ایستاده و این ور و آن ور می رود.هر بار که از اتاقم بیرون می آیم وبه حیاط وارد می شوم با بازیگوشی و انرژی اش چیزی یاد آدم می دهد.یک بار به ذهنم رسید برعکس مادرش که همیشه یک جا نشسته است وبه نظر همیشه کسل است این بچه چقدر با انرژی است و مدام دارد یک چیزی را کشف می کند.احتمالا استدلال مادرش این است که زیاد حرکت کردن خطرناک است و ممکن است برای آدم(گربه) درد سر درست شود!یک بار به ذهنم رسید چقدر خوب است که آدم یک همراه باحال و با انرژی و ماجرا جو داشته باشد.به نظرم می رسد مادرش با اینکه همچنان سرجای خودش نشسته ولی حرکتهای بچه اش را دنبال می کند و از آن لذت می برد.یک بار به ذهنم رسید داشتن یک همراه،داشتن همدم چقدر کیفیت همه چیز را عوض می کند،مسئولیتها ودرد سرهایی دارد ولی واقعا به زندگی آدم(گربه) شکل جدیدی می دهد.یک بار به ذهنم رسید اینکه به این فکر نکنی یا ندانی چقدر دردسر و سختی در این دنیا منتظر تو است،اینکه مدام سودای آینده را نداشته باشی گاهی خیلی هم خوب است.آدم(گربه)می تواند با بازتاب نور خورشید روی زمین که از نوسانهای چیزی روی دیوار مدام تکان می خورد مدتها حال کند و سعی کند آن را بگیرد.راستش گاهی از اینکه با آن هیکل کوچولو و لاغر و تماما سیاهش از آن طرف حیاط با تمام سرعت به سمت من می دود و چند سانتی متر مانده به من ترمز می گیرد و روی زمین کشیده می شود کمی می ترسم ولی منتظرم ببینم دیگه چی واسه نشون دادن داره؟!