دلم فشرده شده است.دوست دارم بنشينم و چند دقيقه اي فكر كنم:
1.امروز وقتي از سركار آمدم مادر بزرگم گفت كه بچه گربه را از خانه بيرون كنم.گفت كه مدام شيطوني مي كند و به آشپزخانه و اتاقش سرك مي كشد وخراب كاري مي كند.گرفتمش واز خانه بيرونش كردم.خوابيدم و وقتي بيدار شدم بچه گربه هنوز پشت در خانه بود.مادرش بالاي در خانه صدا مي داد وبچه بيرون از خانه.يك همنوايي غم انگيز ومدام.خيلي احتمال داشت بچه هاي كوچه بچه گربه را بكشند يا اتفاق ديگري برايش بيافتد.بدجور دلم برايش سوخته بود و از مادر بزرگم سوال كردم بچه گربه پشت در است،در را باز كنم تا داخل بيايد؟گفت نه!باز هم شيطوني مي كند و در ظرفهايش سرك مي كشد.گفت باز نكن و من نكردم.بايد فشاري را كه به قلبم مي آيد تحمل كنم.
2.ديشب حدود يك شب از سفر برگشتم.حالا دچار تبعات يك سفر پرماجرا وپر مخاطره هستم.دلم تنگ است.انگار كه چيزي را در سفرم جا گذاشته ام.چيزي بزرگ تر از يكي از وسائلم.خيلي از بزرگتر.بايد منطقي باشم.هميشه اين دلتنگي بعد از سفر هست.ولي فكر كنم اين بار بهانه متمركزي براي آن هست.دوست يكي از دوستان كه براي اولين بار مي ديدمش دختر بسيار زيبايي بود.از آن چهره هاي جادويي.دختري با چشمهايي بسيار پر فروغ ودرخشان،لبي پر قوس و وصف نشدني و بيني عقابي كه به طرز عجيبي زيبا و دلنشين بود-چون كسي از دماغ عقابي انتظار زيبايي ندارد!-سكوت دلنشيني داشت وخنده هاي كمياب و زيبا.سفر تمام شد و فرصت با هم بودن هم همينطور.بعد از آن همسفري دو روزه هر كسي دنبال زندگي خود مي رود و من هم.الان وضعيت جالبي است براي من كه يك پسر جوانم.درك آنهايي كه به خاطر يك چهره  و روياي زيبا مسير زندگي خود را عوض مي كنند و به دنبالش مي روند-وشايد بتوانند طرف را به دست بياورند-خيلي سخت نيست و خودم در لبه سقوط همين دره-منظور منفي در نظر ندارم- هستم و از طرفي با دلي پر درد به اين آگاهي دارم كه:"قايقي خواهم ساخت خواهم انداخت به آب.....نه به آبي ها دل خواهم بست نه به دريا پرياني كه سر از آب بدر مي آرند و در آن تابش تنهايي ماهي گيران مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان...."