یک روز تماما خوب

یک روز تماما خوب:
1.در پایان یک روز خوب و لذت بخش و پرماجرا آنچنان سرخوش هستید که با آهنگی کمی شاد ناخودآگاه دستتان تکان می خورد و نزدیک است شروع کنید به رقص.سرخوش هستید.مثل یک مستی کم و بدون سر درد.
1.5.ایده داستان جدیدتان را برای کسی که غیر فنی است تعریف می کنید و کمی از ابتدای آن را برای او می خوانید،او می گوید عالی است و از ایده آن به هیجان می آید تا خاطراتش را در آن مورد بگوید.
2.فرصت این  را پیدا می کنید که به کسانی که به شما مهربانی و لطف کرده اند شما هم لطف کوچکی کنید،در راه برگشت از خانه آنها در خیابان بدون وسیله معطل می مانید و در تمام لحظات دقیقا می دانید برای چه در آن وضعیت هستید(البته توبه هم می کنید که آن ساعت شب لطف کسی را پاسخ دهید.)
3.دوستتان در حال رفتن از این شهر است.در تمام طول مدت دوستی هر وقت پیشنهاد با هم بودن و همراه شدن داد با رضایت قلبی قبول کرده اید و حالا حس می کنید او هیچ جا نمی رود،هر جا برود در قلب شما هست،خاطراتش با شماست.او را دوست دارید و خوشحالید که کسانی که دوست دارید را به آزادی دوست دارید.احساس از دست رفتنی نیست.آزادی زیباست.
4.کسی هست که اول عاشقش بوده اید،بعد از او متنفر شدید زیرا شما را نمی پذیرفت،بعد او را با کسان دیگری جایگزین کردید ولی همیشه یاد او ته ذهنتان بوده است،حالا با او آسوده و سرخوش حرف می زنید و حس می کنید از او آزادید.شوخی می کنید و حتی او را اذیت می کنید و او هم.
5.در خانه کامل خود با چراغهای زیاد،با گوشه های زیاد،با گوشه گیری که از دنیا دارد،با حس صاحب بودنی که نسبت به آن دارید،با آزادی که در آن دارید،به خواب می روید.

 

 

لطفا جواب ساده ندهید!

1.هر از گاهی ذهنم درگیر جوابهای ساده می شود وبه خودم می گویم:"جواب ساده دادن ممنوع!"
2.منظورم این است که در مقابل این سوال که من در این عمر و در این زندگی چه خواهم کرد پاسخ ساده نده!منظورم از "ساده" پاسخی است که عمیقا به آن اعتقاد نداریم و یا همان چیزی نیست که در مورد ما درست است و فقط برای راحت شدن از سختی های پیدا کردن راه درست خود به آن پناه می بریم.
3.پس بنابراین "جواب ساده" چیز خاصی نیست و ممکن است چیزی که برای ما یک "جواب ساده" باشد برای دیگری جواب درست و به جا باشد.در مورد خودم گاهی یک دفعه یک صدایی در وجودم داد می زند:"تو چرا به کارت نمی چسبی؟چرا رقابت نمی کنی؟چرا  در کارت رشد نمی کنی؟" یا گاهی فکر می کنم:"این همه دیگران بهت میگن ازدواج کن،واقعا چرا ازدواج نمی کنی؟" یا گاهی میل به ادامه تحصیل هم رو اینطوری تفسیر می کنم(نه همیشه)
3.5.گاهی هم فکر می کنم هی میگی مسیر مسیر! کدوم مسیر؟مگه چقدر کار هست که توی زندگی میشه کرد؟خب این سوال دقیقا به مورد 8 بر می گردد!!!
4.جواب های ساده چطور در ذهن ما شکل می گیرند؟فکر کنم محیطمان نقش زیادی دارد.راههایی که همه دارند می روند ما را به خود می کشند.
5.چه اشکالی دارد که ما هم همان کاری را کنیم که دیگران(آدمهای محیطمان) می کنند؟خب من سخت گیر نیستم.خودم یک قاعده دارم.معمولا به بهترین آدمهای انتهای آن مسیری که می خواهم آن را شروع کنم نگاه می کنم و فکر می کنم آیا من می خواهم جای آن آدم باشم؟آیا این آدم همان چیزی است که من می خواهم باشم؟اگر خوشم آمد چرا که نه؟
6.انتخاب جایگزین:این یکی شوخی ندارد: اگر من قدرت آن را داشته باشم که جوابهای ساده را پشت سر بگذارم باید به طور جدی و موثر مسیر خودم را انتخاب کنم و در آن ،مصمم گام بردارم.بدترین چیز این است که مسیر ساده و همگانی را نرویم و در هیچ مسیر دیگری هم نرویم.آدمی باشیم که در هیچ چیز رشد نکرده.
7.می دانید به این فکر می کنم که اصولا در این دنیا 10 میلیارد انیشتن یا 10 میلیارد بیل گیتس یا 10 میلیارد کوندرا(نویسنده چک) نداریم.مسئله این است که ما یک کارمند خوب یا یک آدم علمی خوب یا یک ادبیاتی خوب باشیم.واقعیت این است تا حدودی تعیین درجه نبوغ ما دستمان نبوده است.آنهایی که جان می کنند تا به بالاترین سطح رشته مورد نظر خود برسند هم تا حدی ممکن است موفق باشند ولی باید درجه نبوغ خود را هم بپذیرند.من فکر کنم راضی شدن از خود بیشتر به درست عمل کردن ما بر می گردد نه به مقامی که می آوریم،اگر انسان سالمی باشیم از لحاظ روانی.اینکه وقتی دوره انجام کاری تمام شد منصفانه فکر کنیم:"به اندازه کافی تلاش کردم!از خودم راضی ام!"
8.برای بعضی از دوستانم و گاهی برای خودم- وقتی دچار فراموشی یا محیط گرفتگی می شوم- متاسف می شوم که در آستانه نیمه عمر هنوز دقیقا نمی دانند که حاصل آنها از این عمر چه خواهد بود؟متاسف می شوم برای لحظه هایی که می گذرند و ما نمی دانیم باید این لحظه را در چه راهی می گذراندیم.دیروز ناگهان متوجه شدم در محیط اطرافم پر از آدمهایی است که هیچ شوق و عملی برای خلاقیت در آنها نمی بینم.چرا کمتر کسی از آدمهای اطراف من جز اقلیتهای خلاق این جامعه هستند؟مثلا هنرمندان یا مخترعان یا دیوانه ها و عاشقان!!!

الف:شنبه به خانه جدید رفتم.دوست دارم برای آماده کردن خانه خلاقیتم را به کار اندازم.برای شروع با لوله های آب و اتصالات آب یک میز ساختم و بعد یکی از درهای کمد دیواری را باز کردم تا به کتابخانه تبدیلش کنم.ایده های دیگری هم دارم که اگر خوب در آمدند در موردشان حرف می زنم!!!به زودی یک اتاق کار و کارگاه راه می اندازم.

زندگی در پیش رو*

1.راستش گاهی داخل یک گودال بزرگ از زمان می افتم و از خودم می پرسم "من وقتی کوچک بودم" چطوری به "من الان" وصل شد.نمی دانم!شاید این وسطها چند پله را گم کرده ام.
2.خودم را به یاد می آورم که با شلوارک زرد و پیراهن سفید نازک توی خیابانهای محله قدیمی مان راه می رفتم و داد می زدم "بدو بدو خنجر باری!" تابستان بود و مدرسه ها تعطیل.کلاس دوم ابتدایی بودم.بخشی از وقت خود را با فروختن شیرینی توی کوچه های اطراف خانه به بچه های هم سن می گذراندیم.
3.خودم را به یاد می آورم که با پروانه خواهرم توی حیاط بدمینتون یا فوتبال بازی می کنیم.من دبیرستان بودم و او راهنمایی.ما بیشتر زمان فراغت خود را با هم می گذرانیم و بیشتر توی حیاط.من از محیط های پسرانه ای و کوچه ای دور ماندم.
4.خودم را به یاد می آورم که اضطراب کنکور داشت خفه ام می کرد و یک روز بعد از سالها اشکم از اضطراب زیاد سرازیر شد.مادرم بردم یک گوشه و ازم پرسید چه شده؟گفتم نگرانم کنکور قبول نشوم.گفت نگران نباش هر جور بشه اشکالی نداره.و دلهره من از آستانه گریه کردن پایین تر آمد.روزهای سخت آن دوره گذشتند.الان پروانه بچه دارد.من سالهاست عمیقا گریه نکرده ام.
5.یک چیز ساده هست.وقتی روی لبه اکنون ایستاده ای همه تاریخ گذشته ات مثل سطح یک دو بعدی و فشرده شده به نظرت می آید.شاید برای همین است که حس می کنم الان چقدر نسبت به گذشته خالی ام.
6.گاهی از این می ترسم که تجربیاتم از من چه ساخته اند.همه تجربیات سخت و آسان داشته اند و من هم.به این فکر می کنم چقدر هولناک است اگر این درست باشد که تجربیات تلخِ جدا شدن از انسانهایی که دوستشان داشته ام امروز از من آدمی ساخته است که در مقابل جدا شدن و دور شدن از انسانهایی که دوستشان دارم فقط می ایستم و نگاه می کنم.گرچه کاری برای نرفتن آنها نمی شود کرد ولی اینطور ساکت ایستادن و بدون احساس به نظر رسیدن هم هولناک است.یاد بیگانه آلبر کامو می افتم.
7.اینکه آدمهایی را دوست دارم و فقط با این دوست داشتن زندگی می کنم و تلاشی برای به دست آوردنشان و یا نزدیک نگه داشتنشان نمی کنم.فکر می کنم هیچ آدمی مال دیگری نخواهد بود،ما فقط کنار هم هستیم یا نیستیم.و عمر تمام می شود.

*رومان گاری

چیزهای با اهمیتی هم وجود دارد

چیزهایی هست که دوست ندارم حرفی از آنها در اینجا بزنم.چیزی مثل رفتن یک دوست از شهرم.چیزهایی مثل عبور کردن از یک دوره خوب از زندگی.چیزهایی مثل تردید هایی که در کیفیت بعضی از نزدیک ترین هایم پیدا می کنم.شاید لحظه های آزمون نزدیک باشد.

شراب کهنه

1.دیروز در اراک کنکور ارشد دادم.راستش فکر می کنم "در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد" رفتم اراک امتحان دادم تا اولا مسیر آینده را به آن سمتی که دوست دارم هدایت کنم و دوما طرحی نو در اندازم.راستش در شرایط فعلی برایم خیلی سخت است از لحاظ علمی چند سطح بالاتر از چیزی که الان هستم در کنکور ظاهر شوم.پس به حیله های راه گشا می اندیشم.

2.در راه بازگشت با پسری مخترع و محقق در زمینه رباتیک و اتوماسیون همسفر بودم.از او پرسیدم روزی چند ساعت برای رشته اش وقت می گذارد؟از او پرسیدم آیا از لحاظ مالی تامین می شود؟از او پرسیدم آیا فکر می کند همیشه در این زمینه ها فعال خواهد بود یا به دنبال یک کار دولتی است؟به "حرفه ای بودن" در یک موضوع فکر کردم.به اینکه کاری را با بهترین کیفیت بلد باشی انجام دهی و مشغول انجام دادنش باشی.متولد شصت و پنج بود.پنج سال کوچکتر از من.برای دیدار نامزدش هزار و پانصد کیلومتر رفته بود و حالا هزار و پانصد کیلومتر را برمی گشت.به این فکر کردم آیا عشق چیزی است که با کهولت رنگ و معنی می بازد یا فقط شکل عوض می کند؟

 

 

چند قدم در هیچ

این روزها در مورد هر حرف و ایده ای که به ذهنم می آید جواب تکذیبی و از موضع رد دارم.مدام فکر ها می آیند و چند لحظه بعد با جوابهایی که به آن می دهم مثل یک ابر نازک وناپایدار محو می شود.

Bo Jackson:"Set your goals high, and don't stop till you get there."
هدفهای خود را بالا بگیرید و تا زمانی که به آنها نرسیده اید متوقف نشوید.
به نظر شما این یک سرکار گذاشتن وسیع به وسعت همه عمر نیست؟آیا هدفهای بزرگ را انتخاب نمی کنیم تا فراموش کنیم کل این زندگی بیهوده است و در آخر هیچ می شود؟

Jacob Bronowski:"The world can only be grasped by action, not by contemplation."
جهان فقط بوسیله عمل به دست می آید نه بوسیله تامل.
آیا اعمال ما حاصل اراده ما هستند یا فقط یک اجبار و الزام و احساس نیاز شدید می تواند ما را به هدفی برساند؟آیا اندیشه ما جز اینکه طرحی برای انجام آنچه همین حالا درگیرش هستیم بسازد کار دیگری می کند؟آیا اندیشه ما توانایی طرح ریزی یک تغییر اساسی در کل زندگی ما را دارد؟

Marie Curie:"Nothing in life is to be feared, it is only to be understood. Now is the time to understand more, so that we may fear less."
هیچ چیزی در زندگی برای ترسیدن وجود ندارد بلکه فقط باید فهمیده شود.حالا زمانی برای فهم بیشتر است بنابراین شاید کمتر بترسیم.
آیا واقعا حالا ما بیشتر درک می کنیم و می فهمیم یا اینکه فقط چیزهای بیشتری می دانیم؟آیا وقتی یک نفر فکر کند بیشتر از گذشته-یا خیلی- می فهمد از همان لحظه تلاشش برای درک را از دست نمی دهد و به یک انسان دگم و بد اخلاق در درک کردن تبدیل نمی شود؟آیا خطرناک ترین توهم ما این نیست که ما به اندازه کافی می فهمیم و یک انسان فهمیده در این محیط پر از آدمهای بی فکر هستیم؟

Plato:"There are three classes of men; lovers of wisdom, lovers of honor, and lovers of gain."
سه دسته از مردان وجود دارند:عاشقان خردمندی،عاشقان افتخار،عاشقان به دست آوردن.
آیا دسته های بیشتری وجود ندارند؟من دسته ای از آدمها را می شناسم که هیچ چیز نیستند.با غرور روی زمین راه می روند،با خود خواهی تمام با تحقیر دیگران تسکین پیدا می کنند،مدام از دیگران با اشکال می گیرند.نمی پذیرند دیگران از آنها اشکال بگیرند.آدمهایی که وقتی حال خودشان خوب نیست دوست دارند با تحقیر دنیا همه چیز را به بی ارزشی آن لحظه خود کنند.


پی نوشت:از وقتی جایم را در محل کار عوض کرده ام کمتر دیگران کنارم می آیند و حرف می زنند.قبلا جایی بودم که بیشتر محل عبور بود.

از جاهای دیگر

روز معلم طبق برنامه هرسال برای معلم‌هایم کادو می بردم. معمولا هم دو کتاب علمی که بابا برایم تهیه اش می کردند، را کادوپیچ می کردم و می بردم.
اما تنها یک سال روز معلم به یادم ماند. روزی که من برای معلم‌ جغرافی‌مان یک کتابی که الان اسمش هم یادم نیست، کادو بردم. آن هم معلمی که مطمئن بودم بچه‌ها دوستش ندارند و برایش کادو نمی‌خرند. نمی دانم از روی ترحم بود یا اینکه واقعا دوستش داشتم، یادم که نمی‌آید. اما یادمه برایشان خریدم و در کاغد کادوی خوشگلی پیچیدمش و بردم.
سال بعد روی 13 آبان بی خبر از همه‌جا همان معلم آمد دم درب کلاسم وبا انگشتش به من اشاره کرد که یعنی بیا بیرون!
هنوز دبیر مان نیامده بود. آمدم بیرون. دستم رو گرفت و من رو برد به طرف حیاط مدرسه.
بعد از زیر مقنعه‌اش یک کادویی را که قایم کرده بود، دو دستی به طرفم گرفت. بعد همانطور که من رو می بوسید، گفت:" کسی نفهمه به تو دادم ها. خواستم روز دانش آموز را بهت تبریک بگم... ."
باورم نمی شد که یک سال صبر کرده باشد تا روز دانش آموز برسد.
کتاب آشپزی بود که بعدها وقتی ازدواج کردم خیلی به کارم آمد. چقدر یادش می‌کردم وقتی دست‌پختم خوشمزه می‌شد.
شنیدید که می گویند جواب سلام را نیکوتر بدهید؟
این کار خانم معلمم تا ابد ملکه‌ی ذهنم شد. ممنونم خانم معلم عزیزم...

http://feedproxy.google.com/~r/madarestan/~3/qGlHdFx2oLU/blog-post_02.html


نگاهي به 10 فناوري برتر روز

سبک تازه زندگي
گروهي از متخصصان انجمن علوم انگلستان در هفته ملي علوم و مهندسي نام 10 ابداع را به ليست ابداعاتي که جهان را متحول کرده اند، افزودند. به گزارش مهر، اين ليست 10 موردي شامل ابداعاتي مي شود که توسط دانشمندان در سرتاسر جهان ارائه شده و تاثير قابل توجهي روي نحوه زندگي بشر يا تحقيقات علمي داشته است.

تکنولوژي جي پي اس
تکنولوژي جي پي اس اولين نام در اين فهرست است. سيستم جي پي اس در ابتدا به عنوان سيستم موقعيت ياب توسط وزارت دفاع ايالات متحده امريکا در سال 1978 ابداع شد، اما به تدريج و از سال 1980 در دسترس و استفاده عموم قرار گرفت و تا سال 1994 تعداد 24 ماهواره به منظور پوشش جهاني اين سيستم در مدار زمين قرار گرفت. هم اکنون سيستم موقعيت ياب جهاني يا جي پي اس را مي توان در ميان بسياري از تجهيزات روزانه مورد استفاده مردم از جمله اتومبيل ها مشاهده کرد.

واکمن سوني
واکمن سوني به عنوان اولين تکنولوژي قابل حمل در جهان در سال 1979 در ژاپن ارائه شد و به سرعت به يکي از محبوب ترين تکنولوژي هاي روز در آن زمان تبديل شد. اين سيستم صوتي با تغيير رفتارهاي شنيداري مردم جامعه در دهه 1980 به يکي از تجهيزات محبوب در ورزش از جمله پياده روي تبديل شد.

بارکد
بارکد، اين خطوط خسته کننده سفيد و سياه را اکنون روي هر محصولي در فروشگاه هاي مختلف مي توان يافت. فرم ابتدايي بارکد در سال 1949 توسط «نورمن وودلند» به وجود آمد. وي با کمک تلفيق ايده هايي از ميان فيلم هاي سينمايي و حروف مورس شيوه يي را براي سرعت بخشيدن به وارسي فروشگاه ها ابداع کرد. امروزه فروشگاه ها به واسطه مجهز بودن کالاها به بارکد مي توانند با استفاده از تابش سريع ليزر به سرعت به اطلاعاتي مانند جزئيات محصول، قيمت و ميزان موجودي کالا در انبار دسترسي پيدا کنند.

TV Dinners
غذاهاي فوري در واقع از دهه 1970 وارد بازار مصرف شد و شيوه و رفتار تغذيه در خانواده ها را تغيير داد. غذاهاي آماده TV Dinners به تدريج خانواده هاي سنتي را در سرتاسر جهان از سر ميزهاي غذا پراکنده ساخته و صرف غذا روي مبل هاي راحتي در برابر تلويزيون به شيوه يي متداول در ميان خانواده ها تبديل شد.

پلي استيشن
پلي استيشن براي اولين بار در سال 1994 توسط بخش سرگرمي شرکت سوني ارائه شد که گسترش آن در ميان طرفداران بازي هاي ويدئويي، اين بازي ها را به سرعت از سرگرمي مخصوص کودکان به بازي محبوب در ميان اقشار مختلف اجتماع تبديل شد.

سايت هاي اجتماعي
روزانه بيش از سه ميليارد دقيقه توسط کاربران سايت فيس بوک در پاي رايانه ها صرف مي شود. ارائه اين نوع از سايت هاي اجتماعي به طور کلي شيوه ارتباط کاربران رايانه يي را با يکديگرتغيير داده است.

پيام نوشتاري
پيام هاي نوشتاري براي اولين بار در سال 1989 از يک گوشي تلفن همراه موتورولا ارسال شد و از آن سال به بعد ارسال اين نوع از پيام ها با رشدي فزاينده در ميان کاربران تلفن همراه مواجه شد. در عين حال ارائه اين تکنولوژي فرهنگ لغات جديد و منحصر به فردي را در زبان هاي مختلف به وجود آورده است که توانايي درک آن براي افرادي که از اين سيستم استفاده نمي کنند، کاملاً غيرممکن خواهد بود.

پول الکترونيک
کارت هاي اعتباري از زمان ابداع تاکنون در ميان بسياري از جوامع گسترش يافته است که امروزه استفاده از آن نيازمند دسترسي به شبکه اينترنت است. با اين وجود، کارت هاي اعتباري با تسهيل در تعاملات اقتصادي، افزايش ايمني سرمايه و ايجاد امکان انتقال ايمن پول به هر نقطه از جهان تحولي بزرگ را در سيستم اقتصاد جهان ايجاد کرده است.

مايکروويو
تابش هاي الکترومغناطيسي با دامنه طول موج ميان يک ميلي متر و يک متر هستند که استفاده بسياري در تجهيزات قابل حمل و همچنين تجهيزات مخابراتي پيدا کرده اند. احتمال وجود اين امواج در سال 1864 توسط دانشمندي به نام «جيمز مکسول» مطرح شد و در سال 1888 «هنريش هرتز» براي اولين بار وجود اين امواج را به اثبات رساند. امروزه امواج مايکروويو در ساخت تلفن هاي همراه، اينترنت وايرلس و تلويزيون هاي ماهواره يي استفاده فراواني يافته است. امواج مايکروويو در عين حال سيستم جديدي را به منظور سرعت بخشيدن به آشپزي ارائه کرده و در توليد سلاح هاي حرارتي نيز استفاده مي شود.

ترينر
کفش هاي ترينر از سال 1892 که شرکت کفش سازي گودير براي اولين بار با شيوه يي جديد از لايه هاي لاستيکي در توليد کفش استفاده کرد، توانست شيوه لباس پوشيدن در افراد جامعه را نيز تغيير دهد. اين کفش ها با حمايت ستاره هاي ورزشي به تدريج از يک کفش ساده ورزشي به شيوه يي جديد از پوشش در ميان جوامع تبديل شد.

http://www.etemaad.ir/Released/88-01-23/231.htm

با چشمان باز و شراب سرد سرخ مهربانی در ضیافت بی پایان عشق

خواستم حرفهایم را در مورد عشق و فیلم  آقای Robert Benton در مورد عشق به نام "feast of love" با یک جمله شکوهمند در مورد عشق شروع کنم.اما چیزی از شکوه عشق به ذهنم نیامد.حرف زدن از عشق مثل حرف زدن از باران است،همه حس خوبی به آن دارند،همه دوست دارند بر سر آنها ببارد و کمتر کسی فکر می کند آیا باران بعدی سیل ویرانگری خواهد بود یا به آن کمی که فقط تسلی بخش گذرای یک زمین ترک برداشته از یک بی آبی طولانی.
اما حرف دیگر.مهربانی.مهربانی مثل یک آب روان است.وقتی با دیگران مهربانیم، در خودمان فعل انفعالات سبک کننده و رهایی بخش حس می کنیم.اگر عاشقیم حس می کنیم احساسات عاشقانه مان فرصت رهایی و تجلی پیدا کرده است اگر مسئولیم حس می کنیم گامی در جهت مسئولیت برداشته ایم و اگر هیچ محاسبه ای در میان نباشد حس می کنیم سرشار شده ایم و روحمان منبسط شده است.وقتی با خودمان مهربان هستیم حس می کنیم کسی درون ما هست که به ما احترام می گذارد و بزرگمان می دارد.با حس بهتری به دیگران سلام خواهیم کرد.
فکر می کنم فیلم "feast of love" همانقدر که در مورد عشق است در مورد مهربانی هم هست.قصه آدمهایی است که دو به دو عاشق همدیگر هستند،گاهی یکی شان جفتش را رها می کند و به دنبال یکی دیگر می رود تا عشق خودش را پیدا کند.اما در آخر فیلم همه آن آدمها را می بینیم که در همسایگی همدیگر زندگی می کنند و من فکر می کنم زندگی را در لایه ای بالاتر از عشق-والبته بنا شده روی عشق- پیدا می کند.زندگی در لایه مهربانی را.عشق چیزی است که به هر حال بین انسانها پیش می آید چون تابشی از غریزه در آن هست.نتایج خوب و بد به همراه دارد.اما فیلم بهمان نشان می دهد وقتی آدمها با هم مهربان هستند زندگی در لایه ای بالاتر از روابط عاشقانه جریان می یابد.رقبای عشقی کنار هم از زندگی لذت می برند،آدمها به همدیگر احترام می گذارند. چون با خودشان و با رقیب و با معشوق و با همسایه مهربانند.چون با تمام دنیا از در مهربانی برخورد می کنند.بهمان نشان می دهد مهربانی یک ابتکار سازنده برای زیبا کردن زندگی است.یک ضرب المثل جالب انگلیسی هست که می گوید صداقت بهترین استراتژی است. فکر کنم بد نباشد در مورد مهربانی با دیگران هم همین را گفت.البته در وجه کمی منفی استفاده از مهربانی به عنوان یک لایه محافظ را میلان کوندرا هم در رمان بیگانگی معرفی کرده است.و در مورد بعضی از مادرها را این مکانیزم را حس می کنیم.کاری که فکر کنم در محیط ما به جای آن انجام می شود فرهنگ تعارف و احترام ظاهری است که فکر می کنم یک جور مهربانی عقیم شده است.در نهایت فکر می کنم مهربان بودن بهترین کاری است که می توانیم با دل خود و با دنیا کنیم.

زن بودن

امشب به این فکر می کردم:
عجب تکلفی در دختر بودن هست! از چیزهای مخصوصی که می پوشند گرفته تا اتفاقاتی که هر ماه می افتد، حدود و محدودیتهایی که باید رعایت کنند، محاسباتی که در رابطه هاشان باید در نظر بگیرند، احساساتی که اغلبشان در گیر آن هستند. والله حق دارند اگر کلا شاکی باشند یا کمی خسته یا شاید گیج!

چرا مودبیم؟

من فکر می کنم خیلی از ما ارزش انسانی ادب را نمی دانیم.من فکر می کنم خیلی از ماها فقط تحت تاثیر تعارف با دیگران و حفظ تناسب با دیگران رعایت ادب را می کنیم.نشانه ای که می بینم این است که توی رانندگی که چنین تناسبی وجود ندارد بدجور همه ما،به طرز خنده داری همه ما، بی ادبیم!(یک خاطره:همکار مسنی داشتم که همیشه در مقابل وسعت ادب و کلمات فرهیخته ای که در تعارف بکار می برد شرمنده می شدم و قاطی می کردم و نمی دانستم کدام یک را جواب دهم.یک بار اتفاقی قرار شد مرا تا جایی با ماشینش برساند.نمی دانید چقدر در عجب شدم وقتی شروع کرد به جلویی و عقبی و کناری ایراد گرفتن و فحش دادن!) نشانه های دیگری هم هست:وقتی اوضاع روابطمان به هم میریزد جریان بی ادبی بین آن گروه به راه می افتد،یا می بینیم حالا بین مربیان فوتبال یا دنیای سینما جریانی از بی ادبی و پرخاش شروع شده است.واقعا ترسناک و وحشتناک و غیر منتظره است که فکر کنیم هیچ کدام از ما درک عمیق و درستی از ارزش انسانی و معنوی ادب داشتن با دیگران نداریم و فقط چون فضا،فضای با ادب بودن بوده ما هم مودب بوده ایم!آیا شده وقتی یکی به شما بی ادبی می کند شما گفتگوی کاملا مودب را با او ادامه دهید؟

انتخاب

1.شاید یک روزی بود که میشد فکر کرد "به ما چه کی  توی انتخابات در میاد؟هر کی باشه زیاد فرقی نمی کنه!" خب شاید این روزها کمتر کسی باشه با دیدن این استثنای نورانی بخواد اینطوری فکر کنه.راستش من فکر می کنم اگه از استثناهای چنین نورانی بگذریم این فکر درست خواهد بود که واقعا خیلی زیاد فرقی نمی کنه، چون آنچه انجام میشه اصولا بیشتر تحت تاثیر جبر زمانه و سیستم حاکم قرار داره که فراتر از یک لایه و دو لایه تغییره.حرفهای انتخاباتی رو تا حد کنترل شده ای می شنوم و دوست دارم از استثناهای نورانی رها بشیم،در سیستم جاری امید بیشتری ندارم.

2.برام جالب بود که آقای کروبی دفعه قبل انتخابات توسط دکتر سروش حمایت شد و دکتر برای ایشان مقاله مفصلی در باب پایه های تئوریک حمایت از کروبی!!! نوشت.در دور جدید خبری از دکتر سروش نیست فقط کروبی با ساسی مانکن دیدار کرده.خلاقیت و رو به جلو بودن آقای کروبی واقعا ستودنی است.

3.بی ربط 1:برایم جالب است می شنوم مردم عاشق شخصیتهای سریالهای تلوزیونی می شوند.با مزه است.با توجه به طول بسیار زیاد بعضی از این سریالها از آنها هم مثل زن و شوهر خود خسته نمی شوند؟یاد یکی از دوستان بسیار بسیار عزیز دانشگاهم افتادم که شیفته لونا شاد(صدای آمریکا)بود.

4.بی ربط 2:به یکی از دوستانم قول داده بودم بنویسم که نظرم در مورد عشق یک طرفه چیست؟راستش قبلا فکر می کردم نباید اتفاق بیافتد،فکر می کردم نشانه خوب ارتباط برقرار نکردن با طرف است.این روزها حس ویژه ای به آن دارم.دوستش دارم،برایم مثل یک کودک خجالتی دوست داشتنی است.به نظرم زیبا و انسانی است.دوستم می گفت گدایی محبت است.به نظر من دیدن آزادانه زیبایی است.به نظرم صداقت قابل احترامی در آن هست.

یک دور کامل

امشب بین این چند تا جمله دارم دور می زنم:

1.باید با بیشترین نیرو و توان از جا پرید و اثر دستمون رو روی دیوار هستی گذاشت.باید رسید به بالاترین جایی که می تونیم برسیم.

2.تا کی باید رنج کشید و به دست آورد؟کی قراره دوره به دست آوردن تموم بشه و دوره لذت بردن از آنچه به دست آورده ایم شروع بشه؟تقریبا دارم از نیمه عمر می گذرم.

3.تا چه حد زندگی ای که در طول یک روز برای خودم الان درست کرده ام همان چیزی است که واقعا دوست دارم؟همان چیزی است که باید باشد.

4.من چقدر توهم این را دارم که در مسیر "چیز دیگری شدن" هستم و چقدر می پذیرم که همینی هستم که الان هستم!چقدر درک درستی دارم از اینکه الان واقعا چه هستم.

5.خروجی زندگی من چه خواهد بود؟آیا اصلا لزومی دارد خروجی داشته باشم؟

6.تا چه حد مجازیم با پرسیدن از خود در مورد کیفیتها، همان لحظه های پرسیدن را از دست بدهیم؟

دردی برای یک نفر

1.دیروز صبح کاملا حالم خوب بود،نزدیک ظهر کمی گلویم درد می کرد و ساعت دو بعد از ظهر با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند.دچار التهاب لوزه و زبان کوچک و باقی جوارح آن قسمت شده بودم.داشتم خفه می شدم و رنج آور ترین کار قورت دادن آب دهان بود.
2.میلیونها بار در مورد اهمیت سلامتی شنیده ام و گفته ام اما روزهای بیماری آن را با تمام وجودت حس می کنی.
3.فکر کردم به اینکه چه موقع زمانی خواهد بود که من از این تنهایی بیرون می آیم و کسی را پیدا می کنم که مراقب همدیگر باشیم؟دیروز توی خانه بسیار سخت بود در حالت ضعف آب را از توی یخچال به کنار تختم بیاورم.
4.نمی دانم چه بگویم در مورد دوستانی که هیچ نفع مشخصی برای آنها نداشته ام و تعهد یا وابستگی به هم نداریم وحتی بعضی هاشان را اذیت کرده ام ولی دیروز و امروز به من لطف داشتند و حالم را پرسیدند یا برایم نگران بودند.حس قدردانی و حس دوست داشتنشان.
5.سوالی که توی ذهنم بود این است که اگر قرار بود دیروز بمیرم دوست داشتم وابستگانی مثل همسر یا بچه داشته باشم یا در همین وضعیتی که الان دارم باشد.راستش فکر کردم تا وقتی داری جان می دهی و توی رختخواب افتاده ای سخت است که تنها باشی،بیچارگی گسترده ای دارد اما وقتی مردی دیگر نیستی و آن آدمهای اطرفت می مانند با غمشان.فکر کردم خود خواهی است برای آن چند لحظه سخت بخواهم که کسان دیگری مدتها غمگین باشند.اینکه تنهایی حقیقت زندگی ما است را پذیرفته ام و شکل دیگری را خواستن، خودخواهی و درگیر کردن دیگران در دردهای خود است.هنوز هم اوج تنهایی و بیچارگی لحظه های دردناک دیروز بعد از ظهر در خاطرم هست.

یک جور دیگر

یک چیزهایی توی محیط ما هستند که هر روز ما را آزار می دهند و جالب این است که خیلی از آنها را با حرکت کوچکی می شود حذف کرد.چند وقت پیش یک تغییر کوچک روی کامپیوتر همه همکاران ایجاد کردیم که موقع شروع کار با نرم افزار مورد استفاده در اینجا، یک پیغام مشاهده کنند و بعد از تایید آن به کار خود ادامه دهند،همه شاکی هستند که این کار اضافه چیست که باید انجام دهند ولی تا حالا ندیده ام کسی برود و آن را روی کامپیوتر خود اصلاح کند و از آن خلاص شود.خود من هم همین الان به ذهنم رسید چرا آن برای خودم حذف نمی کنم؟توی زندگی هم گاهی پیش می آید که تغییر کوچکی در روشهای زندگی می دهم ،یا یک مشکل کوچک را حل می کنم و بعد از خودم می پرسم چرا این مدت این مسئله را تحمل کرده بودم و زودتر به فکرم نرسیده بود درستش کنم؟