تقديم به حس خوبي كه فهميدن با كوندرا پيدا مي كند

 نازكي   تير هشتاد وشش

 

مهرداد بايد جوري علاقه اش را به لیلا نشان مي داد و اين الزام يك انتخاب يا تلاشي براي تنوع در زندگي مشتركشان نبود.اينكه اين بايد از كجا مي آمد ،مسلما خودِ مهرداد اصلا نمي دانست.در واقع فعلا خوشحال بود كه اين بايد را در درون خود كشف كرده بود.تا قبل از اين يك بي قراري آرام نشدني در حضورش با لیلا حس مي كرد. متوجه شد وقتي همسرش را متوجه علاقه اي كه در وجود خود حس می کرد مي كند اين بي قراري هم آرام مي گيرد.اما براي من جالب بود كه بدانم چه چيزي در درون مهرداد اين الزام را بوجود آورده است.اين موضوع از اينكه بفهمم اين ابراز علاقه چه نتيجه اي بين آن دو بوجود مي آورد خيلي جذاب تر بود .همه ماجرا از يك ماه بعد از شروع زندگي مشتركشان در آپارتمان هفتاد متري طبقه سوم كوچه نسيم شروع شد.روزها خيلي سريع طي شده بود.يك هفته مرخصي و در خانه كنار هم بودن وسه هفته بعد از آن هر روز صبحانه را ساعت شش صبح با هم خوردن ومهرداد كه سر كار مي رفت و لیلا كه خانه را نگه مي داشت وخانه دار مهربان آن سه هفته بود.بعد از آن دقيقا بيست ويك روز اولين نشانه هاي عادت شدن اين قصه خودش را نشان مي داد.چشمهاي لیلا به بيداري وگشادي روزهاي اول نبود.زوركي مي خنديد و پر حرفي هاي مرد سر ذوقش نمي آورد.اين خنده هاي خاموش شده از ذوق مهرداد هم كم مي كرد.سعي مي كرد در انتخاب شوخي هايش دقت بيشتري كند وملاحظه چشمان خواب آلود را هم بكند.اما آن روز غير از خواب آلودگي در چشمان لیلا چيز ديگري هم بود.چيزي كه مهرداد در آن فرصت كم فقط توانست حسش كند.فكر نمي كرد چيز مهمي هم باشد.در واقع چيز مهمي هم نبود.لیلا يك خواب بد ديده بود.مهرداد گفت كه حتما به خاطر خستگيِ مهماني اي بوده است كه دير هنگام تمامش كرده بودند و شب بيداریِ بعد از آن.به محض اينكه جمله اش تمام شد به ياد آورد كه ديشب اصلا هم بيدار نمانده اند ولیلا خستگي را بهانه كرده بود و زود خوابيده بودو خودش هم در آن ساعت شب بعد از آن همه شوخي وخنده اي كه در مهماني داشت نمي خواست بپذيرد كه كنف شده است.فقط سعي كرده بود بخوابد.اما تفسير مهرداد براي لیلا تير خلاص را نزد.دوست داشت خوابش را به ياد آورد وبراي به ياد آوردنش اصرار داشت كه بلند بلند تعريفش كند تا ذهنش فعال شود وقطعه هاي گم شده را پيدا كند.تقريبا موثر هم بود. فقط خودش را در خوابش پيدا نمي كرد.اول فكر كرد دختري كه در خوابش دست مهرداد را گرفته بود خودش است.ولي نه!  خودش نبود.وبه محض اينكه اين را به ياد آورد آن حس بد در دلش جان گرفت.سعي كرد تمام جزييات چهره دختر را به ياد بياورد.ولي فقط يه كلمه در ذهنش مي نشست.زيبا تر.نه حتي زيبا.كلمه زيباتر مي ترساندش.ولي فعلا تنهاي چيزي بود كه از خوابش در مورد دختر به دست مي آمد.فكر كرد شايد آن مردي كه در خواب ديده است مهرداد نبوده است.ولي هيچ كس به اندازه مهرداد موقع خنديدن دهانش آنطور گشاد نمي نمود.حتما خودش بود.از ميان تمام اين افكار و حس هايي كه به او وارد  شد خواب را اينطور تعريف كرد كه: "توي خواب ديدم كه يه نفر،يه دختر دستت رو گرفت واز يه دره اي كه چيزي نمونده بود توش سقوط كني بالا كشيد.دره زياد عميق نبود.اون دختر هم من نبودم.وقتي پات روي زمين لبه دره محكم شد به دختره نگاه كردي وبهش خنديدي." نگفت كه دختر زيبا تر بوده است.چيزي نبود كه بشود در موردش صحبت كند.به ياد آورد كه اولش گفته است كه خواب بدي ديده است.شايد از اينكه گفته خواب بدي بوده  مهرداد بايد می فهمید كه دست دختر در دست مهرداد وخنده مهرداد به چشمهاي دختر برايش اصلا خوش آيند نبوده است. شايد مهرداد اصلا به اين  فكر نكرد كه دختره كي بوده يا اصلا خودش توي دره چكار مي كرده يا اصلا چرا بايد همسرش همچين خوابي ببیند، تنها فكري كه كرد اين بود كه مي تواند با يك شوخي ليلا را آرام كند.شايد هم اصلا كل خواب از يادش مي رفت و شوخي را ادامه مي داد.گفت:"حالا من خودم توی دره بودم یا تو هولم دادی؟" آن طوری که می خواست نشد.لیلا سرش را بالا آورد ونگاهی به چشمان پر تردید مهرداد انداخت و پشت چشمی نازک کرد ودر افکارش غرق شد.مهرداد اين را حداقل مي دانست پشت چشم نازك كردن يك خانم چيزي نيست كه در چند دقيقه بشود رمزگشايي اش  كرد پس به ساعتش نگاهی کرد و از جایش پرید.به طرف در رفت وفکر کرد رفتن بهترین کاری است که دراین شرایط می تواند انجام دهد.به محض اینکه در را بست، ریتم قدمهای خود را کند کرد.هنوز پنج دقیقه ای فرصت داشت ودوست نداشت این فرصت را درسرمای کوچه ،زیر تیر چراغ برق یک لنگه پا منتظر بماند.

اشکال اساسی که در مورد تفسیر رفتارهای انسانی وجود دارد این است که انسان بین توان بالقوهء یک انتخاب گرِ عاقلِ مطلق بودن و آنچه در واقعیت از او سر می زند و در نگاه اول با عقل وانتخاب عاقلانه سازگاری ندارند سرگردان است.از طرف دیگر هر کسی هم که سعی در درک رفتارهای انسانی کند با این سرگردانی روبرو خواهد بود.بنابراین وقتی تلاش می کنیم رفتاری انسانی را تفسیر کنیم یا پیچیده تر از آن کنشهای بین دو یا چند انسان را به عنوان نقطه برخورد این رفتارها درک کنیم باید آماده پذیرش هر علتی چه منطقی یا غیر منطقی به عنوان عامل آن باشیم.خواب لیلا یکی از تمام چیزهایی بود که می توانست ریشه تمام اتفاقاتی که بعد از آن بر آنها گذشت باشد.ممکن است چندین عامل دیگر هم برایش پیدا کرد وبر اساس هر یکی کل ماجرا را تفسیر کرد.اما در نهایت در پشت تمام این علتهای منطقی یا غیر منطقی ظرافتی منطقی وجود دارد که ریسمان اتصال این سلسله می باشد.وقتی شب مهرداد به خانه برگشت شاید چندین حلقه دیگر از این زنجیره، شکل گرفته بود. زن در خانه تنها بود ودر حین خانه داریِ  از روی فداکاری و وظیفه شناسانه اش فرصت کرده بود كم كم این زنجيره را كامل كند ومهرداد باید هنر ادامه بازی با حریفی را می داشت که بدون حضور او چند ین مهره اش را حرکت داده بود وآماده حرکت دادن چند مهره دیگر بود.مهرداد مثل همیشه-که البته همیشهء بلندی نبود و شامل همین یک ماه گذشته می شد- همزمان با بستن در با نگاهش به دنبال لیلا گشت وبه محض پیدا کردنش لبخند زد.ولیلا هم لبخندش را پاسخ داد.اما لبخند لیلا مثل همیشه نا خودآگاه و واکنشی نبود.خودش خواست که لبخند بزند وهمیشه با کمی دقت می شود تفاوت این دو را خواند، هر چند شک دارم مهرداد متوجه این تفاوت شده باشد.مهرداد سر سفره طبق معمول هر شب شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که در طول روز افتاده.در روایتهایی که او ارائه می داد نقش همکاران خانم به طرز قابل توجهی بیشتر بود. نمی دانم آیا این یک طرح خودآگاه برایش بود یا اینکه ناخودآگاه این طور شکل می گرفت.ولی چرا این کار را می کرد؟شاید برای اینکه حساسیت لیلا را برانگیزد.ولی این چه سودی داشت؟در ساده ترین نگاه با برانگیخته شدن این حساسیت می توانست علاقه لیلا را رو نماید.این چیزی بود که مهرداد در پایان روایتش منتظر شنيدنش بود:"دختره پر رو! می خواستی جوابشو بدی!" یا "نزار اینطوری باهات شوخی کنه،فکر کرده کیه،یه پیر دختر احمق!" ومهرداد اینطوری تفسیرش می کرد که "من تو رو دوست دارم وتو فقط مال منی".در واقع با هر بار بر انگیخته شدن لیلا،نیروهایی در لیلا فعال می شد که مهرداد را محکم تر نگه دارد تا تمام پیر دخترهایی که تنها دغدغه شان دزدیدن مهرداد بود را ناکام بگذارد.واین باعث توجه بیشتر لیلا به مهرداد می شد. از سوی دیگر وقتی مهرداد این کار را می کرد در واقع از این حساسیت به عنوان واکسن رابطه شان استفاده می کرد.او میزان بی خطری از حسادت را در درون لیلا بوجود می آورد که باعث می شد حسادت وحساسیت بالقوه زنانه لیلا از کانال بی خطری تخلیه شود.تمام اینها به نظر درست می رسید اما اشتباهی که او در آن شب خاص مرتکب شد این بود که این واکسن را درست در زمانی  زد که وجود لیلا مملو از همان ویروس بود:حسادت!اینکه این حسادت از کجا آمده بود،من فکر می کنم لیلا در طول روز فرصت آن را یافته بود که به طور مبسوط به خوابی که دیده بود فکرکند.اگر چه خود او می دانست که خوابش فقط خواب بوده است اما مسلما این می توانست برای او یک نشانه باشد. هر چند ما به عنوان ناظر بیرونی می توانیم بپذیریم که خود خواب به خودی خود بازتاب نگرانی هایی بوده است که به طور پنهان در لیلا وجود داشته است. خواب به لیلا فرصت داد که در ذهنیاتش به دنبال نشانه هایی بگردد تا خوابش را تعبیر کند.این ذهنیات شامل ورودی هایی می شد که به عنوان خاطره در ذهنش زنده می شدند وباورهایی که به عنوان ملات در شکل گیری ساختمان نتیجه گیری نهاییش بکار می رفتند.او به یاد آورده بود که هر شب مهرداد با چه آب وتابی از روابطش با همکارانش که به طرز تامل برانگیزی اغلب خانم بودند تعریف می کرد.واین یعنی اینکه هنوز هم خانمها نظر مهرداد را جلب می کردند.او باور داشت که هر مردی دربرابر وسوسهء زن بسیار ضعیف است.واین مثل یک آهنربای بسیار قوی عمل می کند، تا وقتی که در میدانش قرار نگرفته اند خطری نیست اما به محض اینکه دچار این وسوسه شدند بسیار سخت از آن رهایی می یابند. وقتی در ذهن مهرداد این همه خانم رژه می رفتند اگر تاکنون هم یکی از آنها برایش وسوسه برانگیز نشده بود هر لحظه ممکن بود اين اتفاق بیافتد.مرور اتفاقاتي كه در طول روز اتفاق افتاده است كار خود را كرد.اين بار به جاي اينكه لیلا به دختري كه خودكار مهرداد را از روي ميزش برداشته بود وحاضر به پس دادنش نبود گير دهد به مهرداد گير داد كه چرا به همكارانش اجازه مي دهد اين همه به اون نزديك شوند كه جرات چنين گستاخي هايي را پيدا كنند.خودتان را جاي مهرداد بگذاريد.واقعا برايش اين پرخاش لیلا غير منتظره بود.در واقع مي شد آن را به عنوان پايان هولناكي بر تمام لحظات شيرين آن يك ماه ديد.تقريبا براي مهرداد هم همچين حسي بوجود آمد ولي اولين حسي كه در درونش دريافت كرد حس علاقه اي بود كه به لیلا حس مي كرد.بنابراين احساس كرد كه بايد در عاجل ترين اقدام اين علاقه را به لیلا نشان دهد.من مي پذريم كه مهرداد واقعا لیلا را دوست داشت ولي اينكه آنچه كه آن لحظه حس كرده بود دقيقا از همين منشا بود شك دارم.فكر مي كنم دقيقا داستان برعكس بود. در واقع او حس كرد كه مهري كه نسبت به لیلا دارد ونشان دادن اين موضوع مي تواند به عنوان ديواري براي نگه داشتن فضاي شاد وشيريني كه بينشان در اين يك ماه وجود داشت عمل كند وبنابراين حس كرد كه لیلا را دوست دارد.اين چيزي است كه خيلي وقتها ذهن ما انجام مي دهد واز علت به معلول مي رسيم ودر نهايت از خود علت صرف نظر مي كنيم.حتما خيلي از كارمندان سازمانها را كه واقعا كشته مرده مدير يا بالا دستي خود هستند وتظاهري هم نمي كنند ديده ايم.درواقع اين آدمها قدرت را به عنوان علت  دوست دارند وبعد قدرتمند را به عنوان معلول. ولي تمام تمركز خود را روي معلول متمركز مي كنند و علت را در ذهن خود حذف مي كنند.درنهايت چيزي كه از آنها مي شنويد اين است كه من از شخصيت مديرم خوشم مي آيد يا شيفته نوع لباس پوشيدن يا شيوه مديريت فلاني هستم.در حالي كه چيزي كه آنها را مجذوب كرده است قدرت است. به هر حال مهرداد نتوانست دستپاچگي خود را مخفي كند وفورا گفت كه "راست مي گي بايد از اين به بعد نشونشون بدم كه نبايد شوخي رو از حد گذروند."براي مهرداد نشان دادن علاقه اش در اين وضعيت چندان كار ساده اي هم نبود.در تمام اين يك ماه محبت وتوجه وعلاقه بينشان يك امر پيش فرض وبديهي بود.هيچ وقت لازم نشده بود كه آن را ثابت كند.اگر فرصت کافی داشت شاید می توانست با هدیه ای به آنچه می خواهد برسد.ولی فکر کرد باید همه چیز را همین امشب وهمین الان حل کند.اگر به صبح می کشید دیگر غیر قابل بازگشت بود.مثل یک بکارت از دست رفته.جرات آن را نداشت که از علت عصبانیت لیلا سوال کند.مثل این بود که از آتش بپرسد که چه چیز باعث سوزان بودنش می شود.احتمالا شعله ور تر می شد.باید اول خاموشش می کرد وبعد فرصت این را داشت که همه چیز را بفهمد.سعی کرد آنطوری که همیشه لیلا را با بوسیدن موهای سیاهش به لبخند وا می داشت همین کار را تکرار کند.اما به محض اینکه بلند شد تا به لیلا در طرف دیگر میز نزدیک شود لیلا بلند شد وبشقابهایی را که ازروی میز جمع کرده بود به آشپزخانه برد.مهرداد وانمود کرد که می خواسته به سمت تلوزیون برود.تلوزیون را روشن کرد وسعی کرد از عامل سوم در رابطه شان استفاده کند.در واقع در این یک ماه بارها از این حربه استفاده کرده بود.خصوصا آن یک هفته ای که تمام وقت کنار هم بودند بارها توانسته بود آنها را از سکوتی که برایش ترسناک بود وحس می کرد آنها را به مرز شکسته شدن پوسته دلچسب و نازک سرخوشی دو نفري شان نزدیک می کند برهاند.شانش آورد که تلوزیون مجموعه طنزی را که هر شب دنبالش می کردند پخش می کرد.این سریال نه چندان خنده دار هم جزیی از خوشبختی وخنده های شبانه شان شده بود.بالاخره بعد از حدود ده دقیقه ای که مهرداد تنهایی به تلوزیون چشم دوخته بود ودر واقع در افکار خودش غرق بود لیلا هم در انتهای دیگر کاناپه کنارش نشست.دنبال جمله ای می گشت که همان شوخی ها وخنده های هر شب را آغاز کند.می دانست که شرایط عادی نیست واین ذهنش را قفل می کرد.اجازه نمی داد جمله ای در ذهنش شکل بگیرد.خلا آزار دهنده ای فضای ذهنش را اشغال کرده بود که هر گوشه اش را مسئله ای گرفته بود واجازه نمی داد از آن رها شود. از یک طرف این سوال حقیقتا بی جواب بود که چرا لیلا از دستش عصبانی است واین عصبانیت را چنان واضح وصریح می دید که می ترسید نشان دهد که علتش را نفهمیده است.حتما لیلا فکر می کرد علاوه بر عصبانیت آدم احمقی هم هست.پس نمی شد پرسید.سعی کرد از آنچه در تلوزیون می دید یک نشانه یا راه نجات پیدا کند.سریال طنز بود پر از روابط دو تایی وچند تایی که اغلب هم مشکل داشتند.در واقع بیشتر خنده های سرمستانه هر شب از این تفاوتی بود که اگر چه صورت طنز داشت ولی برای آنها لذت بخش بود.اینکه آدمهایی پشت آن دیوار شیشه ای بودند که نمی توانستند با هم سازگار باشند،رابطشان پر از تشنج بود.همدیگر را در ظاهر دوست نداشتند ومدام در تفکر توطئه ای برای پاسخ دادن به طرف مقابلشان بودند ولی در همه آن شبها آنها روابطشان بسیار هم دوستانه بود،کاملا تایید کننده همدیگر بودند.چیزی در ذهنشان نبود جز اینکه همدیگر را دوست دارند وکنار هم خوشبختند واین چیزی نیست که نیاز به بازنگری یا تفکر مجدد داشته باشد.ولی در آن شب خاص همه چیز طور دیگری بود. این بار شکل طنزی که همه برخوردهای نمایش داده شده در سریال داشت به آنها پوزخند می زد.اینکه آدمهای سریال اینقدر مصنوعی ونمایشی از همه فاصله داشتند ولی این سوی پرده شیشه ای مهرداد ولیلا واقعا و در واقعیتي تلخ با هم فاصله داشتند.مهرداد وقتی تمام این شبها را به یاد می آورد ته دلش می سوخت ،وقتی که دستش را از پشت کمر لیلا رد می کرد و از طرف دیگر روی پاهایش می گذاشت و لیلا هم دستش را زیر پای او می چپاند و بعضی وقتها سرش را روی شانه او می گذاشت. دوست داشت می شد نصف ثروتش را هر چند زیاد هم ثروتی نداشت- بدهد تا از این وضعیت رهایی پیدا کند.لیلا کنار او ودر سکوت کنارش نشسته بود سعی می کرد قیافه اش بی تفاوت به نظر رسد،چشمانش را به تلويزیون دوخته وبود واگر هم می خواست نمی توانست از افکارش بیرون بیاید.فکر خوابی که دیده بود رهایش نمی کرد.مدام این سوال در ذهنش تکرار می شد که چرا این خواب را دیده است و تعبیرش چه خوهد بود.ناگهان چیز در ذهنش جرقه زد ولحظه ای فرصت داد که از فکر خواب بیرون آید.چرا اگر مهرداد اشکالی در کارش نبود از او نمی پرسید چه مرگش است؟چرا همانجا بی تفاوت نشسته بود وهر از چند گاهی جمله ای می گفت که دروغ ومصنوعی بودن از آن می بارید. بدتر از آن خودش هم خندهء زورکی می کرد.این خنده ها چه چیزی جز یک دروغ بزرگ را می توانست پشت خود پنهان کرده باشد؟

نمي دانم اين چه حكمتي است ولي مطمئنم كه واقعيت دارد .من صداي ليلا ومهرداد را بهتر از صداي مثلا تلوزيون خودم مي شنوم.همه صداهايي كه از خانه آنها مي آيد بسيار بلند تر و واضح تر از صداهاي خانه خودم است.ديگر عادت كرده ام كه صداي تلوزيون را از خانه آنها گوش كنم وتصاوير را از تلوزيون خودم ببينم.گاهي وقتها هم اصلا روشنش نمي كنم،اجازه مي دهم كه صداها از آنجا بيايند و تصاوير در ذهن من شكل بگيرند.در مورد ليلا ومهرداد هم همينطور است.دنياي صداهاي نزديك آنها خود به خود تصوير هم پيدا مي كند.هيچ وقت ليلا را سيرِ سير نديده ام وبا آقاي آراسته-همان مهردادِ دنياي صداها- هم بيش از چهار پنح بار- آن هم در راه پله ها واتفاقي - حرف نزده ام.ولي كاملا با آنها آشنايم. انگار كه من هم جزيي از خانواده آنها هستم يا آنها جزيي بديهي  از دنياي  من.بعضي وقتها هوس مي كنم به ليلا يا مهرداد نظرم را در مورد حرفها يا كارهايشان بگويم و متوجه شان كنم كه من هم جزيي از دنياي آنها هستم،من هم تك تك كلماتي را كه هر يك به ديگري مي گويد مي شنوم،تك تك حادثه ها وحركتها ،به هم خوردنها وقدمها صدا دارند ومن همه اين صداها را مي شنوم.حق دارم كه منم صدايي در زندگي آنها باشم وقتي اين همه آنها صداي ذهن من هستند. بايد حداقل بايد بهشان بگويم كه اين ور ديوار نازك بينمان من هستم.من كه پنج سال است تنهاي تنها پشت اين ديوار نازك به صداهاي مختلف گوش داده ام و شاهد اوج گرفتن وخاموش شدنهاي مكرر بوده ام وهيچ وقت نفهميدم يا نشنيدم كه كسي هم هست كه صداي من را بشوند يا نه.حقش بود يك بار هم كه شده مي رفتم و در خانه يكي شان را مي زدم ومي پرسيدم كه آنها هم مرا مي شنوند؟شايد هم نيازي نبود.حتما اگر صدايي بود اول بايد خودم مي شنويدم.ولي در اين ور ديوار نازك،در چهار ديواري تنهايي من صدايي نيست.هر چند وقت ظرفها را مي شويم وظرفها به هم ميخورند.يا بلند بلند ترانه مي خوام. البته زياد اين كار را نمي كنم .بعضي وقتها بد جور مرا مي ترساند. مطمئنم وقتي به بلند بلند ترانه خواندن عادت كنم ديگر فاصله زيادي با ديوانه شدنم از تنهايي ندارم.خنده دار است چند روز پيش هوس كردم دفتر يادداشتهايم را مرور كنم.هر روز اگر حوضله اش باشد كاغذي را با پراكنده گويي هايم سياه مي كنم.ولي ديدم همچين هم پراكنده گويي نيست.مثل يك قصه است.شايد هم يك خاطره خيلي نزديك،چيزي كه همين چند روز پيش يا همين چند ساعت پيش اتفاق افتاده است.ولي قصه قصهء من نبود.قصه آدمهاي آن طرف ديوار است.و دراين يك ماه همه اش اسم ليلا ومهرداد است.من اصلا حضور ندارم مثل يك دوربين فيلم برداري عمل كرده ام.فرقش اين است كه كه دوربين من جادويش تبديل صداها به تصاوير بوده اند.بعضي جاها لااقل در ميان كلمات گرفتار شده در خطوط من هم حضور داشته ام،نظر داده ام وصدا دارم. حس مي كنم اين صداها را آن دو هم مي شنوند.حتي يك بار حس كردم ليلا ساكت شد تا من حرفم را بزنم،انگار كه گوش مي كرد وبعد ادامه حرفش را پي گرفت.جرقه اي در ذهنم نقش زد.خنده ام گرفت.به ذهنم رسيد اصلا از كجا معلوم بعضي چيزها را خودم در ذهنم نساخته باشم.شايد اصلا همه اش را.بايد يك بار بروم و در بزنم، ببينم آنطرف ديواركسي هست.راستي كدام ديوار.صداها آنقدر در گوش من واضح اند كه هيچ وقت فكر نكردم صدا از كدام سمت مي آيد.ديوار سمت راست كه نيست. سمت راست خانه هيچ چيز نيست.قرار است به زودي يكي بسازدش.ولي مي تواند صدا از سقف بيايد يا از كف يا از واحد كناري ام.اگر يك كمي با همسايه ها آشنا تر بودم اين شك هم نبود.خنده دار است:آشنا تر! آنها دارند تمام مدت در من زندگي مي كنند و مي گويم آشنا نيستند.اصلا مهم نيست.چه اهميتي دارد از كدام سمت است،من مطمئنم كه هستند.يه جايي در اين ساختمان.نمي تواند تمامش خيال من باشد،اصلا در خيال من دو آدم اين همه وقت كنار هم نمي مانند.چطور مي توانند اين همه وقت واين همه گسترده حضور همديگر را تحمل كنند. من را كه ديوانه مي كند.وقتي اولين بار صدايشان را شنيدم فكر كردم تلوزيون را روشن گذاشته ام.از وقتي خانواده شلوغ و پر سر صداي شايسته رفتند سكوت خانه و ذهنم را گرفت.هيچ فكر نمي كردم آنطور شود.مثل خوره سكوت داشت ذهنم را مي خورد وداشتم ديوانه مي شدم.چاره اي نداشتم مجبور شدم تلوزيون را روشن كنم وذهنم را با صداهاي تلوزيون پر كنم.نزديك ترين جايگزين هم سريال وفيلمهاي تلوزيوني بودند.ولي خوب اشكالي كه آدمهاي تلوزيون دارند اين است كه اصلا سكوت نمي كنند تا من هم حرف بزنم تا من هم فكر كنم و نظرم را مرور كنم.اصلا انگار همه چيز را از قبلش مي دانند وحرفهايشان را روي نوار زبانشان از قبل ضبط كرده اند .انگار بايد با دور تند از روي فيلمنامه بخوانند وتمامش كنند.من نمي دانم اين بازيگران وكارگردانان تلوزيوني عقل ندارند ،نمي دانند هر آدم عاقلي مكث مي كند،سكوت مي كند بعد جواب مي دهد،همه شان از دانشمندش گرفته تا بي شعور ترينشان مدام در حال حرف زدن هستند،مدام جمله مي گويد.بالاخره عاقل يا كودن يكي شان بايد كمي هم مكث كند.تنها راه حلي كه به ذهنم رسيد اين بود كه هر چند وقت صداي تلوزيون را ببندم وجواب چند جمله مذخرفي را كه در اين فاصله گفته اند بدهم.  هرچند كه اغلب حركات و حرفها آنقدر آبكي  هستند كه نيازي هم به فكر كردن زياد نيست شايد براي همين هم هست كه آدمهاي توي تلوزيون مكث كردن وسكوت كردن را اصلا بلد نيستند.ولي آن بار صداي تلوزيون نبود.همان باري را مي گويم كه من صدايي شنيدم وفكر كردم صداي تلوزيون است.يعني اصلا در همان چند جمله اول ومكثهاي بينشان معلوم بود كه اين نمي تواند تلوزيون باشد.يك نشانه ديگر هم بود.در تلوزيون صداي زائد كم مي شنويم يا اصلا نمي شنويم.صداهايي مثل صداي نفسمها يا صداي خوردن ظرفها به هم،جير جير لولاها يا صداي كليد انداختن كه خيلي دوستش دارم وبه دلم مانده كه يك بار از تلويون پخش شود.به نظر من همين صداها هستند كه زندگي را واقعي و قابل تحمل مي كنند.يكي از تفريحاتي كه مرا سرحال مي آوَرَد شنيدن اين صداهاست.شاید خنده دار باشد ولی بعضی وقتها که بازی ام می گیرد موقع شستن ظرفها آنها را بی خودی به هم می زنم.یا درها را محکم تر به هم می زنم تا صدایش را به وضوح بشنوم.اما باز هم از بلند بلند ترانه خواندن خودم می ترسم.این یکی را اگر روزی زیاد از خودم بشنوم شک ندارم که دیوانه شده ام.خلاصه آنشب کنار صداهایی که از یک مرد وزن می آمد صدای دمپایی هایی که روی زمین کشیده می شد مطمئنم کرد این صدای تلوزیون نیست.شاید مسخره باشد ولی خوشحال شدم.در واقع خندیدم و رفتم روی مبل راحتی نشستم وفقط گوش دادم.یک ساعت تمام بی حرکت آنجا نشسته بودم وفقط گوش می دادم.مدام راه می رفتند وحرف می زدند.اسباب خانه را می چیدند.این نازکی دیوار بود که آنها را به من نزدیک می کرد ومن را از خودم دور می کرد واین چیزی بود که باعث شده بود هنوز زنده باشم وامروز دومين روزي است كه از پشت نازكي ديوار فقط سكوت فرياد مي كشد.ليلا و مهرداد حرفي نمي زنند.

 

 

 

 

  • منتظر نظرات سازنده شما براي بهبود،اصلاح وارائه كارهاي بهتر هستم.

Amir_askari59@yahoo.com