يك گربه بيشتر
چند ماهی هست که یک مهمان نخواسته در خانه دارم.گربه ای بچه اش را در حیاط به دنیا آورده.بگذریم از اینکه بارها سر جاهای مختلف حیاط با هم دعوایمان شده.خصوصا آن روزهای اول که بچه تازه به دنیا آمده بود مادرش اصلا اعصاب درست حسابی نداشت و به حریمشان که نزدیک می شدی با شدید ترین واکنشهای جیغ گونه و غر گونه رو برو می شدی.حالا بچه بزرگتر شده است و روی پای خودش ایستاده و این ور و آن ور می رود.هر بار که از اتاقم بیرون می آیم وبه حیاط وارد می شوم با بازیگوشی و انرژی اش چیزی یاد آدم می دهد.یک بار به ذهنم رسید برعکس مادرش که همیشه یک جا نشسته است وبه نظر همیشه کسل است این بچه چقدر با انرژی است و مدام دارد یک چیزی را کشف می کند.احتمالا استدلال مادرش این است که زیاد حرکت کردن خطرناک است و ممکن است برای آدم(گربه) درد سر درست شود!یک بار به ذهنم رسید چقدر خوب است که آدم یک همراه باحال و با انرژی و ماجرا جو داشته باشد.به نظرم می رسد مادرش با اینکه همچنان سرجای خودش نشسته ولی حرکتهای بچه اش را دنبال می کند و از آن لذت می برد.یک بار به ذهنم رسید داشتن یک همراه،داشتن همدم چقدر کیفیت همه چیز را عوض می کند،مسئولیتها ودرد سرهایی دارد ولی واقعا به زندگی آدم(گربه) شکل جدیدی می دهد.یک بار به ذهنم رسید اینکه به این فکر نکنی یا ندانی چقدر دردسر و سختی در این دنیا منتظر تو است،اینکه مدام سودای آینده را نداشته باشی گاهی خیلی هم خوب است.آدم(گربه)می تواند با بازتاب نور خورشید روی زمین که از نوسانهای چیزی روی دیوار مدام تکان می خورد مدتها حال کند و سعی کند آن را بگیرد.راستش گاهی از اینکه با آن هیکل کوچولو و لاغر و تماما سیاهش از آن طرف حیاط با تمام سرعت به سمت من می دود و چند سانتی متر مانده به من ترمز می گیرد و روی زمین کشیده می شود کمی می ترسم ولی منتظرم ببینم دیگه چی واسه نشون دادن داره؟!
+ نوشته شده در سه شنبه دوم مهر ۱۳۸۷ ساعت ۱۰ ب.ظ توسط امیر عسکری
|
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.