یادداشتهای یک لعنتی ِ تنها
الف.دیروز مدیر پروژه به شوخی می گفت که دیروز توی تلوزیون شنیده که "این روزها هیچ کس تنها نیست!" گفت که دیگر نگو که تنهایی.
ب.امروز داشتم فکر میکردم چرا بعضی ها این همه از تنهایی می ترسند؟چرا بعضی ها از رفتن دوستانشان اینقدر می ترسند یاغمگین می شوند؟چرا بعضی این همه به آدمهای اطرافشان چسبیده اند و فکر می کنند که اگر آن آدمها را از دست بدهند بیچاره خواهند شد.سعی کردم سناریوی آنها را در ذهنم مجسم کنم.همان سناریویی که ممکن است در ذهن هر کسی از جمله خودم شکل بگیرد.این آدمها در ذهن خود مجسم می کنند اگر فلانی و بهمانی مرا رها کنند(1)در دنیای من(2)هیچ آدم دیگری باقی نخواهد ماند(3) و آنموقع با که حرف بزنم؟تنهایی مرا بیچاره خواهد کرد(4)
(1) قرار نیست کسی ما را رها کند یا ما کسی را.مسئله این است که ما باید شجاع باشیم و چیزهای موجود را پشت سر بگذاریم تا به بهترین کیفیت ها دست یابیم.
(2)دنیای ما چیز ثابتی نیست.امروز یک دنیا داریم و فردا می توانیم جهان جدیدی را خلق کنیم.هیچ چیز،جایی که هستیم،با آدمهایی که هستیم،فرمی که هستیم قرار نیست همیشگی باشد.عقلانیت در تغییر و بهبود مستمر است.
(3)یک فرض غلط کرده ایم.تصور اینکه ما در جهانمان منفعل هستیم و توانایی این را نداریم که رابطه های جدید به دست بیاوریم.حتی فرض اینکه این کار بسیار سخت خواهد بود نیز غلط است.مسئله فقط واقع بینی و شجاعت و صداقت و حسن نیت در رابطه و دوستی است.
(4)چرا ما این همه از تنهایی می ترسیم؟چه غول ترسناکی در آن منتظر ماست؟تنهایی می تواند ما را با خود آشنا کند و قدر هر چیزی(زمان،دوست،عشق،زندگی،عمر) را بهتر به ما نشان خواهد داد.نه!تنهایی ما را بیچاره نخواهد کرد،شبیه چاله هم نیست که اگر افتادیم در آن بیچاره شویم و دیگر نتوانیم بیرون بیاییم.پشت تنهایی با هم بودن هم زیباتر است.
ج.درد اساسی ما ترس و تنبلی است.
د.گفتن این حرفها در روزهایی که دو نفر از بهترین و مهم ترین آدمهای دنیایم به سفر بلندی رفته اند را باید در فرصتی برای خودم معنی کنم.
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.