1.جمعه:امروز صبح رفته بودیم فوتبال با رفقا و برای هزارمین بار یکی از لیوانم با خندهء تمسخر گفت و اینکه چرا لیوان آورده ای،همه با دست آب می خورند.به این کلی گویی ها کاری ندارم که چرا مردم ما اینقدر راحت قضاوت می کنند؟،چرا مردم تنوع در شکل زندگی کردن را نمی پذیرند؟فکر کنم این مردم به این راحتی ها درست شدنی نباشند.ولی حکایت بامزه و گاهی تهوع آوری است آنچیزی که توی محیط اطرافم می بینم.اولا پر از آدمهایی است که دچار ملال از زندگی خود هستند.احساس می کنند زندگی شان بی نهایت تکراری و بدون فراز و نشیب است.از آن طرف بخش بزرگی از انرژی خود را می گذارند تا نکند مخالف هنجارهای اطرافیانشان رفتار کنند.نکند کسی مسخره شان کند یا بگویند عاقل نیستند.آدمهایی که سعی می کنند نشان دهند همه چیز تمام هستند یا کسی به اینکه جز آدم بزرگها هستند شک نکند.البته کمی هم گناه داریم!!!باید مدام حمله های محیط را نسبت به تفاوتهای کوچکمان جواب دهیم.شاید مشکل هم از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای رهایی از خرده گیری های دیگران همانطوری باشیم که همه قبولش دارند و کسی نمی تواند بر آن اشکال وارد کند.خیلی استدلال ساده است که اگر می خواهی چیز متفاوتی در زندگی خود ببینی باید راه متفاوتی بروی.این کار هم چیز رویایی نیست.شعار هم نمی تواند باشد.مثلا اگر از خوردن آب با لیوان حس بهتری داری باید شوخی های اطرافیان را تحمل کنی!

2.بین جمعه و شنبه:حالم گرفته است،در انتخابات با یک واقعیت تلخ روبرو شدیم.

3.شنبه:دلم گرفته.این هفته آخرین جلسات کلاس زبانه و دلم براش تنگ میشه.

4.یکشنبه نیامده:فردا دوستی که توی این سالها بیشتر از همه بهم نزدیک بود از این شهر میره.بهش گفتم برنگرده،بهش گفتم در راه حرکت رو به جلو به هوای گذشته به عقب برنگرد.سکوتهام یادم می یاد،سکوتهای دوست داشتنی،خنده ها، سفرها،مهربانی هایش.امروز دوست دارم بالا و بالاتر برود.