چند برخورد کوتاه

چند روز پیش یک دعوای حقوقی کوچک را پشت سر گذاشتم،در یکی از روزهای پایانی ماجرا این برخورد ها را دیدم:

1.صبح یکی از دوستان همکارم از وضعیت ماجرا پرسید و گفتم که پایان ماجرا چند روزی عقب افتاده،گفت که فکر نکنم به این زودی ها تمامش کنی،خیلی اشتباه کرده ای در این ماجرا،در مجموع بیچاره ای!با تلخ ترین فرم ممکن اینها را گفت.تصمیم گرفتم دیگر با او در مورد این مسئله حرف نزنم و دیگر چیزی نگفتم.

2.دوست دیگرم را بعد از پایان جلسه شورای حل اختلاف دیدم. او پرسید چه شده و گفتم امروز هم تمام نشد و افتاد برای روز دیگر.گفت اگر نتوانستی کاری کنی به من بگو برایت آشنایی پیدا کنم.و گفت مسلما طرف سر تو کلاه گذاشته و این داستان ادامه خواهد داشت.خوشحال شدم که حداقل در حرف پشتیبانی دارم که در درماندگی کامل می توانم از او کمک بخواهم.وظیفه او نبود.دوست داشتم خودم تمام مسیر را بروم.

3.شب که خانه آمدم پدرم زنگ زد و پرسید چه شد؟چه کار کردی؟گفتم که چند روز دیگر عقب افتاده! گفت:نگران نباش بالاخره حل خواهد شد،چیزی نیست که حل نشود.می خوای با هم بریم اونجا؟ گفتم نه!فعلا نیازی نیست.با خودم فکر کردم اگر لازم باشد یا حتی اگر دلم بخواهد می توانم به او بگویم و او حتما می آید.فکر کردم چقدر دوستش دارم.پدر آسان گیر مهربانم را.پدرم در طول زندگی اش رفقای خودش را داشته،خوشگذرانی خودش را کرده است،همان شکلی زندگی کرده که دوست داشته. و در عین حال برای بچه هایش هر کاری می توانسته کرده.یادم نمی آید موقعیتی پیش آمده باشد که در مهربانی او به بچه هایش کوچکترین تردیدی بوجود بیاید.ذهنم پر از مهربانی ها و توجه ها و بخششهایش به همه بچه هایش است.

بی قراری



دلم گرفته است:
1.آهنگ "قصه های مجید" پخش می شود و مجید با مادر بزرگش حرف می زند،دلم برای گذشته تنگ است.دلم با بی قراری در یاد گذشته است....

2.عموی دوستم رفته است.چند ماه پیش داستانی نوشتم که بخشی از آن این بود:
"....سعی کردم با غمگین ترین و جدی ترین نگاه توی چشمهایش نگاه کنم.برایش ناراحت بودم اما نه آنقدری که سعی کردم در قیافه ام دیده شود.او هم به چشمهایم نگاه کرد و لبخند خیلی محوی به سختی روی لبش نشست.علیرضا نفر بعدی را بغل کرد و من به سمت دستشویی رفتم.
....
ما چهار نفر بهترین دوستان دوران دبیرستان هم بودیم.حالا که هر کسی رفته دنبال کار خودش ،رابطه ها مثل قبل نیست ولی باز هم هر چند هفته همدیگر را می بینیم.علیرضا بیشتر از همه مشغول است.توی توسعه نیشکر به قول خودش تا بوق سگ کار می کند.همیشه می خندد.یعنی همیشه می خندید،تا قبل از اینکه پدرش برود.خودش می گفت با پدرش رفیق است.خودم هم یک چیزهایی دیده بودم.وقتی همدیگر را می دیدند چنان با هم دست می دادند انگار که دو رفیق فابریک، همدیگر را دیده اند.محکم دستشان را به هم می کوبیدند وگاهی پشت بندش دستهای مشت شده شان را به هم می کوفتند.
-یعنی اگه بابا اتفاقی براش بیوفته رفقای من میان توی مجلس یواشکی می خندند؟
-تو فکر می کنی من هم توی مراسم پدرم قیافه ام اونطوری بشه؟منظورم از زور گریه ست.
هيچ كدامشان آشنا نبودند.از آدمهایی که کنار علیرضا بودند هیچ کدام را نمی شناختم.از فامیل های او پدرش را می شناختم و یکی از دایی هایش را،مادرش را هم یکی دو بار، کوتاه دیده بودم.پدرش که رفته بود و دایی اش را آن اطراف ندیدم.بین آن همه غریبه احساس نزدیکی عجیبی به مهرداد و رضا می کردم.حتما علیرضا هم همین حس را داشت که توی بغل هر کداممان که رفت بغضش ترکید.زن علیرضا را یادم رفته بود.او را هم می شناسم ولی توی مراسم ندیدمش.مجلس خانم ها جدا بود.
-پریسا گوش میدی؟توی این جور مجلس ها  میشه زنونه و مردونه یک جا باشه؟آخه اینطوری كه هست ممکنه نزدیک ترین کسانت نتونن کنارت باشن....."
حالا به این فکر می کنم آدم آن داستانم با دوستانش غریبه بود ولی سالهاست من با این دوست خوبم درد دل می کنیم،با هم می خندیم و لحظات طلایی عمرمان را به اشتراک می گذاریم،گرچه هیچ وقت همدیگر را از نزدیک ندیده ایم.حالا او غمیگن است.با تمام وجود دوست دارم این روزهای سخت از سرش بگذرد،دوست دارم کنارش باشم.دوست دارم تمام مدت دستش را بگیرم و نگذارم حس کند تنها مانده...

3.همین الان دوستان دیگرم رفتند تا پرواز با هواپیمای دو نفره را تجربه کنم.توضیح دادن حسم سخت است.برایشان خوشحالم که با شوق به سمت تجربه  متفاوتشان می رفتند.دوست دارم هر روز و هر روز از این تجربه های متفاوت داشته باشند،آنها و همه دوستانم و همه آدمها،اینطوری دنیایم دنیایی پر از حرکت و کشف است و مثل این است که توی یک باغ شاداب و زنده قدم می زنی.از طرفی حس می کنم تنها مانده ام.حس می کنم من اینجا پشت میزم مانده ام و حالا آنها روی پر آسمانند.فکر کنم خاصیت دنیا همین است.آدمها حرکت می کنند و از هم جدا می افتدند،سادگی است اگر بخواهیم جور دیگری باشد.

4.ترانه معین پخش می شود:"برای دیدن تو بی قرارم تا بیام از سفر ،بیامو حلقه به در بزنم که اومدم بی خبر،.... الهی من فدات فدای اون چشات... می خوام اینو بدونی که می میرم برات" در نهایت شور و شادی است اما برایم نغمه غمگینی در نهان دارد.یکی از اتاق بیرون می رود ،در تردید اینکه با دیگران خداحافظی بکند یا نه.همیشه همینطور است.شاید می ترسد که کسی جواب خدانگه دار اون را ندهد.به نظرم برایش مهم است که اینطوری نشود.این روزها در مورد چیزهایی که مهم هستند سر در گم هستم.مدام این جمله ناخودآگاه در ذهنم تکرار می شود که "دیگر هیچ چیز با اهمیتی وجود ندارد!" و بی نهایت چیز می بینم که برای افراد مختلف مهم هستند.


تاب خوردن

3.مدتهاست،شاید سالها،که دوست دارم این ویژگی رو به دست بیارم که از چیزهای خوب زیادی شاد نشم و از چیزهای بد زیاد غمگین نشم.اون روزها یادمه این مهارت رو با اون آیه قران یادآوری می کردم که می گفت از آنچه به دست می آورید خوشحال نشید و از آنچه از دست می دهید غمگین!(عربیش رو به جون خودم بلد بودم،ننوشتم که شاکی پیدا نشه که این عربی ها چی بود گفتی).امروز بعد از سالها در حالت خوشبینانه کمی رشد کرده ام و غمهای کوچیک رو می تونم کنترل کنم و در نگاه بدبینانه بازم یه مسئله ای این روزها داشتم که دلم رو فشار می داد و نمی گذاشت راحت نفس بکشم و سبکی و خنکی هوا را حس کنم(حسی مشابه اون روزی که کوهپیمایی می کردیم و نفس نفس زدن من نمی گذاشت عمیقا کوه و آب و سبزی های رو ببینم و هم آهنگ با آنها نفس بکشم)

2.چند روز پیش با جمعی از دوستان بودیم و یکی شون از کتابهایی که خونده بود و فیلمهایی که دیده بود می گفت.همون کتابهایی بود که من خیلی دوست داشتم و فیلمهایی که من هم دیده بودم.اگر چند سال قبل بود با شوق تمام می پریدم وسط و می گفتم چه جالب! من اینو خوندم و یا اون فیلم رو هم دیدم،بیا در موردشون حرف بزنیم.ولی انگار لبهایم به هم دوخته شده بود.حتی نگفتم که من هم آنها را دیده ام.همان موقع شروع شد مرور کردن اینکه من قبلا اینطوری نبودم،عشقم بود که در این موقعیتها حرف بزنم.چه شده؟کلی ذهنم احتمال سازی کرد.این موضوعات حالا برایم شخصی شده اند؟اینطور حرفها را بیهوده می دانم و فکر می کنم از طریق حرف زدن در موردشان چیز جدیدی عایدم نمی شود؟این یعنی من نسبت به آن موقعیت احساس غرور می کردم؟(نه به خدا!این را همان موقع چک کردم.حسم نسبت به غرور تغییر کرده،باید جداگانه در موردش حرف بزنم.)آیا از حرف زدن در مورد این چیزها خسته ام؟آیا دوست دارم در مورد هر چیز در جمع تخصصی آن حرف بزنم؟(و با توجه به اینکه توی بعضی مسائل کارشناس نیستم کلا حرف نزنم) واین یعنی اینکه دارم مهارت لذت بردن از گفتگو با همگان را از دست می دهم؟

1.چند وقت(چند وقت قبل تر از 2) در سفری با دوستی تازه آشنا شدم.وقتی شنید من و دوست همراهم هم سمفونی مردگان را خوانده ایم کلی هیجان زده شد،در سفر بعدی هم او را دیدم(دیگر دوست همراهم با ما نبود،چقدر دلم برایش تنگ شده ،چقدر خنده هایش را دوست دارم،چقدر دلم می خواهد دوباره عصبانیت او را ببینم)وقتی دوباره همدیگر را دیدیم این بار من دوست داشتم با او در این موارد حرف بزنم.(تحلیل:شاید فقط مسئله بازسازی مجدد موقعیت بوده) به این فکر کردم که چقدر جالب و دل انگیز است که آدمی را پیدا کنی که عمیقا همصحبت خوبی برای تو باشد.این یکی توضیح دادنش سخت است.آدمهایی هستند که انگار ریتم قلب و فکر و زبانشان با تو یکی است.از هر تبادل کلام و نگاه با همدیگر لذت می برید و حال می کنید.برای آدمهای بدبین بگویم که من همچین آدمهایی را تجربه کردم و به جوون خودم توهم نیست.شاید وقتی همچین دیالوگهایی را تجربه کنی دیگر دوست نداشته باشی با آدمی که زیاد برایت دلچسب و چسبناک نیست در مورد عزیز ترین موضوعات فکرت هم حرف بزنی.شاید ترجیح دهی به جایش با آن آدمهای دوست داشتنی دنیایت باشی و فقط به همدیگر فحش دهید!!!

0.یک اعتراف:وقتی این صفحه را باز کردم دنبال این می گشتم که چه باید بنویسم.آن جمله همینگوی یادم آمد که سعی کن صادقانه ترین چیزی که می توانی را بنویسی(پاریس جشن بیکران) و سعی کردم همین کار را کنم.وقتی با خودت صادق باشی شاید دلت مثل تاب ِ بازی بچه ها با شدت جلو و عقب برود.اما خوبی اش این است که تو می شوی همان کودکی که دستش را به تاب گرفته ،پاهایش رو به هوا است و صورتش باد می خورد(یاد لحظه سال تحویل افتادم که همراه خانواده ام پارک کوهسار تهران بودیم و حسابی صورتم باد خورد و پگاه می خندید.)

-1.نوشتن را عشق است،چه حالم خوب شد!

مهمانی کفشدوزکها



1.دیشب را در کوهستانی گذراندیم که برای رسیدن به آن یک ساعتی را با وانت در جاده خاکی و سه ساعت کوهنوردی کرده بودیم.

2.در مسیر روی هر سنگی ،اطراف آب روان، یک کفشدوزک بود.فکر کردم باید عروسی ای چیزی باشد.آخر همه شان حسابی به خودشان رسیده بودند و لپ هایشان را قرمز کرده بودند و خال لب سیاه گذاشته بودند.چقدر آرام روی صندلی سنگی خود نشسته بودند و به صدای موسیقی آب گوش می دادند.گاهی یکیشان  پرواز می کرد انگار که بلند می شود تا برقصد.فقط مثل اینکه عروس و داماد دیر کرده بودند!

3.جایی، کوه کمی جلو آماده بود.فکر کنم سرش را جلو آورده بود تا در عروسی کفشدوزک ها سرک بکشد.ما رفتیم و زیر چانه اش بساطمان را پهن کردیم.آتش را که روشن کردیم مهمان جدید مهمانی هم سر رسید.آرام آرام و با مهربانی.باران بود.ما زیر چانه کوه نگاهش کردیم و برای آتش سایه بانی ساختیم تا آتش هم در سور ِ کفشدوزکها بماند.

4.لذت جدید این بار داستان خواندن بود کنار آتش در شب.صدای شجریان بود در گوشم و آتش و تنهایی.همه خوابیده بودند.وقتی داستان تمام شد فکر کنم کفشدوزکها هم خوابیده بودند.دره سیاه سیاه بود.ماه رفته بود.سکوت مطلق.فقط صدای سوختن چوبها می آمد.آتش را که کمی گیراندم رفتم که بخوابم.خانواده آسمان چقدر بچه داشت.

5.به شهرمان که برمی گشتیم آدمهای زیادی را دیدیم که روی لوله آب کنار جاده نشسته بودند و عبور ماشینها را نگاه می کردند.فکر کردم این آدمها توی جاده دنبال چه می گردند؟کفشدوزکها عروس و دامادشان را از توی جاده می گردانند یا از پشت سر این آدمها از توی دشت و روی چمنها؟


از جاهای دیگر

 

(1)

در سایت (imdb) بخشی به نام گافها وجود دارد. در این بخش اشتباهات و سوتی های فیلم بیان می شود که به نوعی بسیار جالب و گاهی با نمک است. سوتی هایی که گاه از دید بیننده عادی به دور می ماند اما چشمهای تیزبین کارشناسان آن را شکار می کند: اشتباه درباره حقایق:
1- شعری که در جریان مسابقه به «کاوی سورداس»، شاعر قرن شانزدهم منتسب می شود در واقع اثر «گوپال سینگ نپالی» است.
2- مشخصاً فیلم برای بیننده غربی ساخته شده نه بیننده هندی چرا که نحوه نوشتن عددی ده میلیون برای هندی ها و غربیها متفاوت است، هندی ها همواره این رقم را «یک کرور» می خوانند و نه 10 میلیون.
3- در ابتدا زاغه ها کنار فرودگاه در حاشیه راه آهن هستند. اما وقتی سلیم و جمال بزرگ می شوند و جمال، سلیم را در کارگاه ساختمانی می بیند، سلیم به او می گوید که این آسمانخراشها درست برروی زاغه ها بنا شده. آیا ساختن آسمانخراش کنار فرودگاه ممکن است؟
اشتباه در ترتیب زمانی:
1- اگرچه ماجرای فیلم در تابستان 2006 می گذرد، ولی مسابقهٔ کریکت هند و آفریقای جنوبی که در فیلم نشان داده می شود سال 2007 برگزار شده.
2- در صحنه ای که جمال سعی می کند غذا بدزدد و از سقف قطار به داخل پنجره آن آویزان می شود، نوع پنجره ای که در فیلم دیده می شود در واقع تنها سال 2002، بعداز شورشهای گجرات در قطارهای هند نصب گردیده و ماجرای مذکور بسیار پیش ار این تاریخ است.
3- قطاری که سلیم و جمال مدتها بر روی آن زندگی می کنند کوپه هایی با رنگ آبی دارد در حالی که کوپه هایی با این رنگ مدتها بعد از این زمان در راه آهن هند به کار گرفته شد.
4- در صحنه ای که جمال و سلیم در تاج محل کاسبی می کنند، اسکناس 10 دلاری جدید در دست جمال دیده می شود، در حالی که این اسکناسها تازه از سال 2006 به بازار آمده.
تسلسل:
1- وقتی سلیم و جمال لاتیکا را در استودیوی رقص پیدا می کنند، او بدون حلقه در بینی و یکباره با حلقه در بینی دیده می شود.
2- در پاسگاه پلیس سلیم یک لیوان چای می نوشد و آن را روی میز جلوی خود می گذارد، اما در صحنه بعد لیوای چای پر شده روی میز دیده می شود!
ناهماهنگی در صدا و تصویر:
در صحنه ای که جاوید پارتی بر پا کرده آهنگی که در پس زمینه پخش می شود متعلق به فیلم "Don" است، در حالی که تصویر فیلمی که در تلویزیون آنها پخش می شود متعلق به فیلم "Yuva" است.
میکروفون در تصویر:
در صحنه ای که لاتیکا در اتاق می رقصد و جمال و سلیم برای نجات او می آیند، به دفعات میکروفون صدابرداری در آینه اتاق دیده می شود.
گافهای پیرنگ فیلم نامه:
1- وقتی مجری مسابقه از جمال می خواهد که سوال در مورد کتاب سه تفنگدار الکساندر دوما را بخواند، او می گوید که بی سواد است و مجری هم این موضوع را به تمسخر می کشد. اما در صحنه ای دیگر در شرکت مخابراتی محل کار جمال می بینیم که او به راحتی پشت کامپیوتر می نشیند و اسم سلیم را تایپ می کند و در بانک اطلاعاتی شرکت جستجو می کند.
2- مسابقه واقعی «کی می خواهد میلیونر شود؟» ضبط استودیویی می شود و چند روز بعد پخش می شود. در فیلم مسابقه پخش زنده می شود و این بدین معناست که بیینده تلویزیونی سوال را می بیند و قبل از تماس برنامه وقت زیادی دارد تا پاسخ را از منابع بیابد. همچنین در این مسابقه هرگز تلفن همراه به جهت احتمال خط ندادن و مشکلات شبکه ای وصل نمی شود. ...
سایر گافها و جزییات را می توانید در آی.ام.دی.بی بخوانید (البته به انگلیسی)
کامنت (نام پست را ذکر کنید
   
منبع: http://feedproxy.google.com/~r/mattati/~3/yL4RzXv9lI8/slumdog-millionaire-goofs.html

(2)

احتمالا این جمله رو شنیده باشین یا دیده باشین:

The quick brown fox jumps over the lazy dog

این یکی از کوتاه‌ترین جمله‌هاییه که تمام حروف انگلیسی توش هستن؛ به همین خاطر مثلا وقتی می‌خواین ظاهر یه فونت رو تو ویندوز ببینین، این جمله رو با اون فونت نشون می‌ده. بعضی‌ها فکر می‌کنن این کوتاه‌ترین جمله‌س، ولی این‌یکی کوتاه‌تر و جذاب‌تره:

Pack my box with five dozen liquor jugs

به این‌جور جمله‌ها می‌گن Pangram.

http://aaab.blogspot.com/2009/03/blog-post_29.html

(3)

یک دانشمند استرالیایی موفق شده است راز کُرک‌های درون ناف را کشف کند.
hendoone.com: جورج اشتاین هاوزر (Georg Steinhauser)، یک شیمیدان، بعد از سه سال تحقیق موفق به کشف نوعی از موی بدن شده است که ذرات سرگردان کرک را جمع‌‌‌آوری و به سوی ناف هدایت می‌کند.
دکتر اشتاین هاوزر، این کشف را پس از جمع‌آوری 503 تکه از کرک ناف خودش اعلام داشت.
تحلیل‌های شیمیایی نشان داد که تکه‌های کرک فقط از نخ موجود در لباس تشکیل نشده‌اند، بلکه رگه‌هایی از پوست مرده، چربی، عرق و خاک نیز در آن مشاهده شد.
مشاهدات دکتر نشان داد که تکه‌های کوچکی از کرک ابتدا در موی بدن ساخته می‌شود و سپس در پایان روز به سوراخ ناف انتقال می‌یابد.

http://feedproxy.google.com/~r/Hendoone/~3/op6-fTgnk5E/

بیست ِ کاهانی

1.خب این فیلم بیست کاهانی از آن فیلمهاست.از آن فیلمهایی که می توان برای آنها تفسیر داد و برایشان لایه های درونی تصور کرد و در آن لایه ها غرق شد.

2.داستان فیلم در مورد یک سالن غذاخوری است که صاحب آن تصمیم می گیرد تا بیست روز دیگر آن را تعطیل کند.دلیل هم این است که افسردگی دارد و دکترش به او گفته باید از کار فاصله بگیرد.کارکنان فقیر این سالن غذا خوری ناراحت هستند و تلاش می کنند جلوی بسته شدن آن را بگیرند.

3.انگیزه های مختلط آدمهای فیلم خوب نشان داده شده است.همه آدمها بین نکو خواهی برای دیگران و دنبال کردن منافع خود نوسان دارند.آدمهای فیلم شخصیتی متناسب با وضعیت خود دارند و شعاری نیستند.


4.خب بیایید در نگاه تفسیری اینطوری نگاه کنیم:
سالن و آدمهایش نماینده یک جامعه هستند،نماینده جامعه اکنون ایران:

الف:مدیر سالن غذاخوری:نماد رهبر این جامعه است.مردی که انتخاب کرده است فضای این جامعه  غمناک باشد.او مدام در سالنش مراسم عزاداری برگزار می کند.فیلم به ما می گوید او در روح و فکرش مشکلی دارد که اینطور  انتخاب می کند ولی اشکال بزرگ این است همه افراد جامعه اش را همراه خود زیر این خاکستر مدفون کرده است.همه آن آدمها غباری از غم زدگی و عدم نشاط همراه خود دارند.ظاهرا ماهیت تاریخی او با یک فضای شاداب سازگار نیست زیرا در آخر فیلم در شادی بقیه او می میرد.نشانه ها و تفسیرها بر او زیادند.باید دید.

ب:آشپز سالن:او که دستش را توی همین کار از دست داده نماد افتادگان این جامعه هستند.مردی که در مقابل جامعه مجهز نیست.او قابلیتی برای خود ایجاد نکرده است.جایی می گوید من بچه دار نشدم که این کار را حفظ کنم.حالا او در مقابل رهبر سالن بی دفاع و هیچ است.آینده اش با رهبر گره خرده است و توان نقد او را ندارد.

ج:کارگر بازیگری دوست سالن:مردی که در چنین جامعه ای خیال دارد تغییر طبقه اجتماعی دهد.تلاشی از اساس عقیم.رهبر سالن به دلائل وجودی مخالف و در مقابل این تغییر است.

د:کارگر نیمه جوان سالن:او در نیازهای اولیه اش متوقف مانده است و در تمام صحنه های برخوردش با رهبر سالن حس می شود که می خواد با او مقابله کند اما توان آن را ندارد.او همچنان ساکت می ماند و حتی در معرض این قرار می گیرد که همه چیز خود را ببازد.شجاعت در او خفه شده است.

ه:باقی آدمها دچار آشفتگی حاصل از یک محیط بی حاصل هستند.بدون امید و با حرکتهای بی هدف دور هم می چرخند و به مجلسهای عزا سرویس می دهند.کاملا بیگانگی این آدمها با عزاداری ها حس می شود.آنها دوست دارد آنجا مجلس شادی باشد اما انتخاب رهبر سالن غذاخوری مجلسهای عزا است.

5.نشانه های کوچکی هم دیده می شوند.مثلا نام مغازه پیرایش کنار بنگاه معاملاتی نظرم را جلب کرد.یا وسواسی که رهبر سالن غذا خوری در حفظ نظم کوچک میز خودش داشت علارغم آشفتگی محیطی که اطراف اوست.و چیزهای دیگر.

امسال

1.این اولین حرفهای اینجایی من در سال جدید است.راستش کمی طول کشید تا تصمیم بگیرم و اینجا بنویسم.شاید فکر می کردم باید چیز بگویم که شایسته این تغییر بزرگ باشد.قبلا فکر کرده بودم زمان یک جریان پیوسته است و عید و غیر عید ندارد.حالا فکر می کنم خوب است چنین قرارداد هایی در جریان زمان قرار داده ایم.یک جورهایی همه چیز آماده است تا بنشینیم و اساسی فکر کنیم از این نقطه به قبل چه کرده ایم و از این نقطه به بعد چه خواهیم کرد.گرچه واقعا نقطه ای وجود ندارد فقط می گذرد.

2.امسال تهران لاله کاشته بودند.این طور لاله ها را تا حالا ندیده بودم.خوزستان لاله های وحشی زیاد دارد که با اینها خیلی فرق دارند.چقدر این لاله هایی که دیدم گیاهان نجیبی بودند.چقدر آرام و مطمئن بودند.راستش دلم یک جوری شد برایشان.انگار که یک دختر  زیبای مهربان در سکوت ایستاده را دیده باشم.

3.امسال بعد از چند سالی تنوع بیشتر خانواده دور هم جمع بود.نوه ها هم بودند.راستش انرژی و شیطنت خیلی زیاد بچه ها زود به هم ریخته ام می کند.شاید حسودی باشد،شاید ضعف شاید کم حوصلگی در تحمل این همه حرکت.مهدی-بچه خواهر کوچک ترم-خیلی با مزه بود.با آن لبهای کوچکش کلی حرف داشت برای گفتن.کمی بیشتر از دو سال دارد ولی عجب حافظه ای دارد و عجب تخیلی.کلی خاطره دارد و کلی داستانسرایی در لاف زدن.خانواده خوب داشتن خوب است،بچه ها زندگی هستند.منم که گاهی از زندگی کنار می کشم.می خواهم بیننده آزاد آن باشم.

4.یک چیز مسخره!راستش ترس کوچکی گوشه فکرم دارم.می ترسم از اینکه امسال را به خوبی پر نکنم.می ترسم از اینکه آخر امسال وقتی بخواهم در موردش بنویسم حرفهای کافی برای گفتن نداشته باشم.فکر کنم نتیجه اش این شود که باید بنشینم و همین حالا یک چیزهایی پیدا کنم که این سال را به یاد آوردنی کنند.

5.گاهی چیزی به گردنم است که نماد "ای چینگ" یا خرد چینی است.یک جور فال چینی است که بعضی از بزرگان چون یونگ یا هسه یا کنفوسیوس و دیگرانی آن را تایید و تمجید کرده اند.شاید به خاطر فرمی که دارد و به خواندن ناخودآگاههای ذهن هم برای پیش بینی آینده توجه دارد.از کلام تکراری بگذریم که ناخودآگاههای ذهنی ما بخش  بزرگی از آینده ما را می سازند.به این فکر می کنم در مسیر ناخودآگاه های ذهن من چه اتفاقی افتاده.در آن جهان درون چه خبر است؟به کجا می روم؟گاهی نشانه هایی می بینم از همان چیزی که یونگ گفت در مورد حرکت جمعی ناخود آگاه و از خودم می پرسم به کجا می رود این دنیای درونمان.نشانه هایی دیدم از تغییر حس ما به عید.من صلاحیت حرف زدن در موردش را ندارم.

88

نوروز  مبارک

در پایان 87

1.پارسال همین روزها بود که نوشتم باید سال جدید را بیشتر به لحظه ها بگذرانم و لذت ببرم.یادم نیست آن روزها چقدر این فکر در ذهنم جدی بود.امسال را در لحظه ها گذرانم.سفرهای خوبی رفتم،عکسهای خوبی گرفتم،در نوشتن رشد خوبی داشتم،زبان را به جای خوبی رساندم،با آدمهای خوبی آشنا شدم و از آدمهای نامناسب دنیایم فاصله گرفتم.

2.پارسال همین روزها امید زیادی داشتم که فوق لیسانس قبول شوم.قبول نشدم.امروز بعد از گذشتن یک سال از آن هدف فاصله گرفته ام اما هنوز در ذهنم آرزوی آن را دارم.سفرهایم ،پیوندهایم را با این شهر کمتر کردند،فهمیدم جهان عکاسی چقدر مسیر طولانی دارد،فهمیدم باید در نوشتن بسیار صبور باشم،در بالاترین سطح دوره آمادگی تافل-آیلتس قبول شدم و دیدم بین آنها از ضعیفها هستم.با وجود آشنایی با آدمهای تازه ،هنوز گاهی  برای بعضی آدمهای گذشته دلم تنگ می شود و گاهی از اینکه در مورد آدمهایی که آزارم می دادند یا برایم جذاب نبودند، بی رحمانه از آنها فاصله گرفتم احساس بدی پیدا می کنم.شاید احساس رها شدن در خلاء.

3.در آخر امسال ایمان آورده ام که هستی با همه امکانهایش سرشار از باختن و از دست دادن است که در دل هر کدامشان به دست آوردن هم هست.قصه غمگینی نیست اما نمی شود گفت وجد آور است.باید فقط پذیرفت و غرق شد.

4.دوست دارم سال دیگه برای یک ورود به یک مرحله اساسی دیگه از زندگی آمادگی اولیه پیدا کنم،برای یک تغییر بزرگ.در عین حال دلم می خواد توی سال دیگه از آشفتگی هام کم کنم،بیشتر یاد بگیرم با گذر عمر،با گذشت جوانی،با دیگران، کنار بیام،با دیگران مهربان باشم(هنوز تعریف درستی از کلمه مسئولیت در مقابل دیگران ندارم پس بکارش نمی برم) .دوست دارم سال دیگه نادیده های بیشتری رو ببینم.دوست دارم سال دیگه از یک آدم جستجو گر و سرگردان مسیرهای زندگی به یک آدم حرفه ای در زیر پا گذاشتن و استفاده از قابلیتهای زندگی تبدیل بشم.یک آدم آرام!

میلیونر شدن زاغه نشین ها از طریق دیده شدن

شاید اولین چیزی که با دیدن فیلم به ذهن آدم آید فیلم هندی بودن آن است با همه آن مختصات دراماتیک و قهرمان پرورانه فیلم،با کمی چاشنی واقع گرایی در ارائه تصویرهای اجتماعی.داستان فیلم ،داستان پسری است که به سختی بزرگ شده و حالا برای به دست آوردن عشقش در یک مسابقه تلوزیونی شرکت می کند تا میلیونر برنده آن باشد.خیلی حکایت سختی نیست گرچه واقع گرایانه هم نیست و بیشتر شبیه یک رویاست.

نکته جالب برای من ارائه فیلم در دل یک نمایش است،نمایش تلویزیونی.آیا دلیلی برای اینگونه ارائه شدن وجود دارد؟بیایید به ریشه ها برویم!همه می دانیم جهان امروز جهان ارتباطات است.امروز پنجره های بزرگی از امکان برقراری ارتباط برای مردم جهان باز شده است.هیچ کس دوست ندارد با وجود امکان چشم گشودن به چنین پنجره های بزرگی پشت این پنجره ها، تاریکی ببیند.امروز ما شفاف ترین تصویرها را از کشورهای جهان اولی دریافت می کنیم.سیاستمداران برای مردم با شفافیت حرف می زنند.دوربین ها برایمان جزیی ترین رفتارهای هنرمندان، ورزشکاران و هر که را که ما بخواهیم نمایش می دهند.برنامه های پخش زنده جذابیت خاص دارند.از آن طرف کشورهایی که در سیاست شفافیت ندارند، خطرناک هستند.کشورهایی که تصویر روشنی از آنها در رسانه ها نمی آید به حاشیه می روند.حالا راه ورود به چنین جهان تصویری چیست؟ملیونر زاغه نشین به ما می گوید:با شجاعت تمام در نمایشی که شما را زیر نگاه همه  قرار می دهد شرکت کنید و اجازه رشد پیدا کنید.امروز دیده شدن قدرتمند شدن است،ثروتمند شدن است.یادمان هست که آنجلینا جولی برای چاپ یک عکس همراه نوزادش روی جلد یک مجله چهار میلیون دلار گرفت.جالب اینجاست که وقتی شما زیر نگاه  مستقیم دیگران باشید امنیت هم دارید جوری که حتی خود صاحبان قدرت هم در مقابل شما خلع سلاح می شوند،همانطور که در نهایت مجری و صاحب مسابقه در مقابل جمال خلع سلاح بود.آیا جمال متوجه این قدرت شده بود؟بلی او متوجه بود.او متوجه بود که زیر بار نگاه دیگران چیزی از مجری برنامه کم ندارد،به اندازه او قدرتمند است و به خود جرات می داد با او بازی کند.و اینکه یادمان باشد اسم او جمال بود.

شاید حرفهای دیگری هم بودند:
1.چرا دانش جمال از حادثه های زندگی اش بودند نه از گوشه نشینی و دانش آموزی؟این یعنی اینکه تجربه کردن و دیدن دایره بزرگتری از دانایی و وجود داشتن را ایجاد می کند؟
2.چرا جمال به گرفتن نیمی از خیلی پول راضی نمی شود و با خنده ای معنی دار سوال بعدی را درخواست می کند؟آیا او می داند که فرایند دیده شدن را نمی شود در نیمه راه متوقف کرد؟
3.چرا جمال دفعه دوم که روی صحنه می رود از بدرفتاری هایی که با او شده حرفی نمی زند؟آیا او فهمیده است که در جهان ارتباطات تصاویر دارای اصالت هستند و کسی که در پی مخدوش کردن تصاویر باشد خود را خراب کرده است؟

چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت

داریم به روزهای عید نزدیک می شیم.دلتنگی هاش آروم آروم به دلم می یاد.هر سال لحظه های آخر  همین دلتنگی ها رو دارم.آدمهای اطرافم رو می بینم که گوشه های خودشون رو آراسته می کنند و با حلقه عزیزانشون به انتظار اون لحظه تازه شدن هستند.شاید همین کارها روش خوبی باشه برای رها شدن از دلتنگی ها.شاید روش فرار کردن از اونها.من همچنان از فرار کردن خوشم نمیاد و ترجیح می دم دلتنگی ها در دلم ته نشین بشن.بازم عید میاد و اون عدد عوض میشه.هشتاد و هشت ،ولی جریان پیوسته زمان همچنان ادامه داره.اینکه بهار میاد و چند روزی هوا دل آدم رو می بره عالیه.این روزها چقدر عشق خواستنیه!دلم می خواست تمام این روزها  در سفر باشم.دلم می خواست با یکی که توی دلم عزیزه بهار رو توی راه نفس بکشیم.یاد سفرمون می افتم که توی راه بندر عباس به شیراز شکوفه های زرد آلو در اومده بودند و درختها رو رنگی رنگی کرده بودند.زمین پر از گلبرگ ها بود و با یه باد ملایم گلبرگها از شاخه ها کنده می شدند و نسیم گلبرگ ها راه می افتاد.ساده است: هر چقدر که از با هم بودن های خالی و تلخ و متوسط بدم میاد از با هم بودنهای عمیق و در اوج خوشم میاد.من یک عیش طلب و خودخواه به تمام معنا در رابطه هستم.

فراموش شدن

امروز با دوستم حرف از این بود که بعضی از چیزها را ما می دانیم ولی خیلی وقتها آنها را فراموش می کنیم و جوری عمل می کنیم انگار که آنها را نمی دانیم.

1.چیزی که من تازگی ها فراموش نمی کنم:من یک موجود خیلی کوچولو،خیلی خیلی کوچولو و معمولی در هستی هستم که فرصت کوچکی برای زیستن دارد.با بودن من هیچ اتفاق خاصی در هستی نیافتاده و نخواهد افتاد.

2.چیزی که مدام فراموش می کنم:اهداف،رویاها،آرزوها و دست آوردها همه در خدمت یک چیز معنی دارند،همه در یک قالب می توانند معنی داشته باشند.اینکه مرا در مدت کوتاهی که هستم راضی کنند.مهم ترین چیز این است که من از لحظه هایم راضی باشم و لذت ببرم.همان کاری را کنم که دوست دارم.مسابقه ای وجود ندارد.اینجا مسیر یک مسابقه دو نیست که در طول خط و در نقطه پایان خط عده ای مشغول تشویق کردن ما باشند.فقط خود ما هستیم با لحظه هایی که می گذرند.طمع ابلهانه است.

کلمه

ساعت یک و نیم صبحه،چراغ حیاط خاموشه و پنجره اتاق باز.صدای رد شدن قطار از روی ریلهای آهنی از فاصله ای دور شنیده میشه.دارم به اهمیت "کلمه" فکر می کنم.با یه دوستی رفته بودیم کوه.یه پیرمردی از کنارمون گذشت و چند قدم جلوتر ایستاد و گفت:"یه جمله در مورد کتاب بگید!" من یه جمله جور کردم و گفتم.بعدش به دوستم نگاه کردم.خندیدم و گفتم:"اون کتابداری خونده!از اون بپرسید!"اونم یه جمله گفت.خندیدیم و راهمون رو به سمت بالا ادامه دادیم.اون روز پنج ساعتی راه رفتیم.توی پیچهای کوهها تنها شدیم و حرف زدیم.کلماتی که من و اون می گفتیم مدام با رقص هماهنگی از دهانمون خارج می شدند.وقتی اون روز تموم شد شیفته حس اون روز شدم.مدتها به این فکر کردم که شیفته چه شدم؟امشب دوست دارم فکر کنم شیفته رقص کلمات شدم.دارم به این فکر می کنم چقدر مهمه کلمات توی ذهنت توانایی رقصیدن داشته باشند.کلمات همون افکار هستند.رقص و ترکیب کلمات پیچیدگی و پختگی افکار هستند.امشب و این روزها و شبها هم دلم تنگ شده برای دوستی که شمشیر کلماتی که در پشت لذت گفتگو برای هم می کشیدیم بی نهایت دلچسب بود و وجد آور.

دل بزرگ


پدرم همیشه میگه یادته بهت می گفتم اگه بچه های اهواز که نه ابرن نه پرندن توی بازی هم ببازن توی عشقشون برنده اند....

دلم امشب همینطوری بی خودی گرفته.دلم تنگه.شایدم حالم گرفتس.چقدر مهمه آدم در مقابل مشکلات دلش بزرگ باشه،خیلی مهمه.

از جاهای دیگر

 

از بسياري چيزها نمي‌شود فرار كرد. همانطور كه از نگاه مذكر به يك پديده‌ي مونث برجسته نمي‌توان حذر كرد. و يا همينطور از گفتن چيزهاي بي‌ارزشي كه قطعا آدمي را از صدر به ذيل مي‌كشانند و يا انجام كارهايي كه پشيماني به بار مي‌آورند، يا رفتن به جاهايي كه بدنامي و رسوايي. تمام اين چيزها، مثل تكه سيمي مي‌مانند كه به دست كسي(نمي‌دانيم چطور كسي) وارد پريز مي‌شود با اين توجيه كه ببينيم چه مي‌شود. احساس مي‌كنم تمام ما آدم‌ها كيميا‌دوستاني هستيم كه از آزمايش و امتحان روگرداني ندارند و نه سيري. توقع زيادي است اگر فكر كنيم وقتي سر محترم آزماينده مي‌خورد به جايي، دست از سلسله ازمايشاتش بردارد و يا از اين لذت مازوخيستي كه مي‌برد از تخريب خود و تخريب ديگران و تخريب چيز‌ها. نمي‌دانم چرا هيچوقت سيمي كه فرو كرده‌ايم داخل پريز، طلا نمي‌شود. بلكه همو پرتمان مي‌كند به سمتي.
http://mosior.blogfa.com/post-352.aspx


برگزاري کنسرت وودي آلن در آلمان
وودي آلن کارگردان و بازيگر 73 ساله امريکايي در شهر درسدن آلمان کنسرت جاز داد و قرار است در شهرهاي پراگ، فلورانس و آمستردام نيز بنوازد. وودي آلن در اين کنسرت که گروه موسيقي جاز اورلئان آن را در قالب يک تور برگزار کرده بود شرکت کرد و کلارينت زد. خبرگزاري آلمان گزارش داده اين کنسرت جمعه شب 29 آذر برگزار شده و به اندازه تماشاي يک فيلم سينمايي نيز طول کشيده است. وودي آلن از دوستداران موسيقي جاز به شمار مي رود که از نوجواني کلارينت مي زده است. او سال ها است که همراه با گروهي از دوستانش هر دوشنبه شب در هتلي در نيويورک جاز ديکسي لند مي نوازد. وودي آلن که چندين بار برنده جايزه اسکار بوده حتي يک بار براي گرفتن اين جايزه به هاليوود نمي رود، چرا که مراسم اسکار با برنامه نوازندگي دوشنبه شب هاي او همزمان بوده است. در کنسرت جمعه شبي که در شهر درسدن آلمان برگزار شده بود بيش از يک هزار نفر شرکت کرده بودند. 28 دسامبر اين تور موسيقي جاز به ورشو مي رود و پس از آن نيز تا دوم ژانويه در اسپانيا برنامه اجرا مي کند. وودي آلن تاکنون 30 فيلم را نويسندگي و کارگرداني کرده و 18 بار نيز در بخش هاي مختلف نامزد جايزه اسکار بوده است.
http://www.etemaad.ir/Released/87-10-02/151.htm

بازگشت

1.از سفر برگشتم.گشتی بود در جنوب.شبهایش را در بوشهر،لنگه،بندرعباس،شیراز گذراندیم.تا توانستیم دیدیم و زیر پا گذاشتیم.وسیع بود و دیدنی.هوا و ماشین همراهی کردند.همه چیز به خوبی پیش رفت و حواسمان فقط به ندیده ها بود.

2.این متنی است که توی بندر لنگه نوشتم،شاید جایش اینجا باشد:امشب بعد از 7 سال برگشته ام به جایی که برای اولین بار دلم اساسی رفت.همینجا نشسته بود با دوستش و می خندید.هر چقدر فکر کردم یادم نیامد من چه می کردم؟من چه پوشیده بودم؟فقط او در ذهنم است.به خنده های قشنگش نگاه می کردم و نگاه می کردم.در ذهنم از روبرویش تکان نمی خورم.او روی سکوی کنار پارک نشسته است و من ایستاده نگاهش می کنم.منتظر شروع سفری پر خاطره هستیم.حالا که به همان نقطه 7 سال پیش برگشته ام دوست دارم خودم را مرور کنم.در این چند سال چه گذشته؟بر من و بر او.برای چه دوستش داشتم؟حالا او ازدواج کرده و من دوباره اینجایم.دلم آن روز پر از احساس اشتیاق به او بود.امروز با دلی فارغ در فضای آزاد روبروی بهترین هتل بندر لنگه روبروی دریا نشسته ام،نسکافه می خورم،با کامپیوترم موسیقی گوش می دهم و می نویسم و به او فکر می کنم،تنهایم.به او که وقتی دیدمش و دوستش داشتم چیزی نداشتم تا او را کنار خودم نگه دارم.گم شده بودم و او هم گم شده بود.چقدر مهم است که وقتی گم شده ایم آدم درستی را پیدا کنیم و آدم درستی ما را پیدا کند.چقدر مهم است که وقتی گم شده ایم خود را به در و دیوار هستی نکوبیم،آرام آرام خود را پیدا کنیم.آدمهایی که ارزشمند و هوشیارند راه خود را دوباره باز خواهند یافت.دیر یا زود.آیا من خودم را پیدا کرده ام یا بیشتر گم شده ام؟

3.امروز یکی پیشم آمد و بی مقدمه گفت:"بالاخره تمامش کردم." گفتم:"چی رو؟" گفت:"پازل رو." گفتم:"چند تکه بود؟" گفت:"هزار تکه!" به شوخی گفتم:"سفارش می گیری؟یک پانصد تکه اش را دارم".... وقتی رفت با خودم فکر کردم چرا اینها را به من گفت؟یادم آمد چند ماه پیش یک گفتگو به همین کوتاهی در مورد جورچین هایی که خریده بودیم با هم داشتیم.با خودم فکر کردم هر کدام از ما حرفهایی از این دست داریم.حرفهایی که بی نهایت دوست داریم یک نفر شنونده آنها باشد،دوست داریم به کسی که مناسب می دانیم آنها را بگوییم.به همین سادگی است که روابط معنی پیدا می کند یا معنی می بازد.خیلی ساده می توانیم از خودمان بپرسیم برای چه کسانی و برای چه حرفهایی گوش مناسب هستیم؟این خیلی بدیهی است که اگر برای دوستی شنونده خوبی نباشیم به زودی دوستی او را از دست می دهیم.اینکه شنونده خوبی برای او نیستیم دلائل مختلفی دارد.چیزهایی مثل فروتن نبودن،نبودن در یک فضای مشترک فکری و روحی،راز دار نبودن،خیرخواه نبودن و ....

4.دیشب فیلمی به نام "My Left Foot" را تا نیمه هایش دیدم.آخرین جمله ای که شنیدم این بود که "لعنت به عشق افلاطونی،که هیچ تعهدی ایجاد نمی کند!" داستان مردی بود که همه جای بدنش به جز پای چپش فلج مغزی است و خطاب به زن زیبایی که به او توانایی های جدیدی داده است و حالا در حالی که می خواهد تا چند ماه دیگر با مرد دیگری ازدواج کند به مرد می گفت"من هم عاشق تو هستم!" مرد فلج جمله ای که گفتم را فریاد زد و من کامپیوتر را خاموش کردم. در گذشته بارها به اینکه نگاه  من به آدمهایی که دوستشان داشته ام افلاطونی بوده است افتخار کرده ام.دیشب با این فکر به خواب رفتم که آیا درست می دیده ام؟با توجه به اینکه حالا می دانم از دیدگاه روانشناسها مثلث عشق از صمیمیت و مسئولیت و تعهد تشکیل شده است.

سفر کردن و گم شدن

0.شاید فردا سفری رو آغاز کنیم برای دیدن جنوب.امروز برام مثل یه تقاطع می مونه.تقاطع افکار مختلف.
1.دیروز داشتم به این فکر می کردم واقعا توی ذهن من چی مهمه؟ذهن من به چی مشغوله؟فکر کردم صبح که میام سر کار تا آخر شب که می خوابم دنبال چیا هستم؟بر چه اساسی انتخاب می کنم برای فلان موضوع وقت بگذارم یا نگذارم.فلان موضوع جالبه یا نه؟جواب رو فکر کنم پیدا کردم.باید بیشتر فکر کنم.
2.امروز داشتم فکر می کردم قراره ما در یک سفر ده روزه بریم سه استان جنوبی رو ببینیم.واقعا در 10 روز چند جا و چقدر میشه دید؟در یک ماه چی؟به ذهنم رسید که:"پرسه در خاک غریب پرسه بی انتهاست."
3.اینکه فکر کنی فردا صبح ساعت 6 با یه دوست خوب بلند می شی و راه می یوفتی توی جاده تا جاهایی رو که هرگز ندیدی ببینید،اینکه 10 روز فرصت داری از یک ندیده به ندیده بعدی بری و با چشمان گرد و مشتاق فقط جاهای جدید ببینی،اینکه حس کنی آزادی تا هر مسیری دوست داری رو بری و فقط کافیه یه کم فرمون رو بچرخونی تا از مسیری که دوست داری به جایی که دوست داری بری عالیه!
4.همیشه برام همینطوری بوده که در رویای چیزی، به اشتیاق به دست آوردنش ،حرکت کردن لحظات لذت بخشی-حتی لذت بخش تر از بودن در اون پدیده- رو برام ایجاد کرده.انتظار برای یک لذت خودش لذت بخشه و حیات بخش.
5.امروز بیشتر از قبل حس می کنم عمر داره می گذره.بهم میگه که تو فکر می کنی جاودانه ای.حس می کنم دارم می گذرم.مثل یک نوار پیشرفت پنجره های ویندوز(progress Bar ) که خیلی سریع داره پر میشه و به محض اینکه این نوار پر بشه پنجره بسته خواهد شد و تمام.
6.حالا که این نوار پیشرفت ویندوز ِ لعنتی داره خیلی سریع پر میشه بهترین کاری که میشه کرد همین سفر رفتنه.همین توی جاده رفتن و گذر کردن.شاید توی همین سفر پنجره بسته بشه.کی میدونه؟

 

اندر فواید نایس بودن

 

1.فیلمی که دیدم:دیشب فیلم نازی دیدم به نام IQ.داستان در مورد دختر عموی انیشتن بود که دوست داشت نابغه باشد.مردی باهوش را برای زندگی اش انتخاب کرده بود که برایش بچه های نابغه هم بسازد اما عاشق او نبود.عمویش به او کمک کرد تا با مرد عشقش که یک مکانیک ساده بود آشنا شود و قبول کند که عشق نیازی به نبوغ عقلی ندارد.من چقدر این مدل آدمها را دوست دارم.همان دختری بود که توی "شهر فرشتگان" بازی می کرد.تقریبا همان شخصیت "شهر فرشتگان" را داشت.پذیرنده،صادق با خود،مهربان،دنبال دیدن بزرگی دنیا،در جستجوی بهتر بودن،خوش فکر.اما آنچه مهم تر از همه چیز روی وجود او سایه داشت صفت خوب بودن بودن!شاید معادل انگلیسی آن گویا تر باشد:"nice"(به تمام معانی آن در دیکشنری نگاه کنید). انیشتن به آنها گفت شما هر دو روح خوبی دارید.فکر کنم باید این ریشه اش باشد.انسانی که از لحاظ روانی و درونی جایگاه درستی دارد می تواند انسان مهربانی باشد،می تواند صادق باشد،می تواند خود و دیگران را دوست بدارد،تجربه کند،نترسد.فکر کنم چیز خوبی باشد که تمرین کنیم برای دیگران انسان niceی باشیم.باید همزمان به فکر اصلاح روح و روان و درونیاتمان هم باشیم.

2.چیزی که از آن بدم می آید:از افراطی بودن خودم بدم می آید.از قناعت نداشتنم.لعنتی!همین الان هم نوشتمش و بهش فکر کردم افکار دیگری آمدند.جوابهای تلخ.... باید تعادل را یاد بگیرم،آهسته و پیوسته رفتن را.باید یاد بگیرم صبور باشم و همیشه با چشمان باز سرم را بالا نگه دارم.فکر می کنم بد نکرده ام که با موقعیتهای نصفه و نیمه کنار نیامده ام و از آنها گذشته ام.دنیا پر از موقعیتهای نصفه و نیمه است و پر از آدمهایی که آنها را می پذیرند و فرصت دیدارهای بزرگ را از خود می گیرند.خوبی من این است که خودم را گول نزده ام که یک موقعیت نصفه و نیمه را موقعیت عالی خودم تصور کنم....اره الان باز هم مرور کرده ام ودیدم همینطورم.خانه کرایه ای نرفته ام تا خودم خانه خریدم.پرایدم را قبول نکردم و گفتم ماشین نمی خرم تا یک قابل قبولش را بخرم.کار در تهران در رنج و باختن وقت را قبول نکردم و منتظر ورود با کیفیت هستم.و در عشق که خیلی رنج آور بوده ولی توانسته ام از موقعیتهای نصفه و نیمه عبور کنم.نکته این است که وقتی انتخاب می کنیم می بازیم پس خیلی باید دقت کرد برای چه می بازیم؟ اره فکر می کنم درست عمل کرده ام.یک دلیل ساده هم داشته:هر لحظه به چیزی که قلبم می گفت عمل کردم.خوب بوده و البته رنج آور.

3.سوالهایی برای اندیشیبودن:زندگی ما آدمها چیست؟چیزهای مهم چه هستند؟باید به چه مشغول باشیم؟روزی که می رویم چه خواهیم داشت؟چرا دیگران را دوست داریم؟چرا ناراحت می شویم؟چرا خوشحال می شویم؟در این جهان بزرگ چه چیز باید ما را مشغول خود کند؟سوالهای مهمتری که باید دنبال جواب آنها برویم چه هستند؟تا کجا باید سرسختی به خرج داد؟محدوده "ما" کجاست؟برای که باید "من" را رها کرد و برای "من" باید با که جنگید؟ارزش رنج کشیدن در کجاست؟

پی نوشت:لامصب این نوشتن عجب چیز خوبی است.حس می کنم چقدر نور به ذهنم تابیده.از شصت تا قرص مسکن یا X و Y بهتر بود!!!

یک کوهنوردی رها کننده

دیروز رو کوه بودم.این چند روزه کمی دلم از محیطم گرفته بود(1).با یه تور رفته بودم و دوست صمیمی در آن جمع نداشتم.اینکه در یک جمع 140 نفری تنها باشی در حالی که خیلی از انها گروهی اومده باشند و دخترهای خوشگل(2) زیادی اطرافت باشد که همه با تو غریبه اند یک موقعیت ویژه است.شاید خیلی ها ترجیح دهند اصلا وارد چنین موقعیتی نشوند و بعضی ها هم به محض ورود ارتباطاتی برقرار می کنند و در جمع وارد می شوند و یه جایی اون وسطها قرار می گیرند.خب من وارد جمع شدم با چند نفری هم آشنا شدم و چند کلمه ای حرف زدم و کمی خوش بودیم اما اصلش را به تنهایی گذراندم.عکس گرفتم و موسیقی گوش دادم.گوشه ای با کمی فاصله نسبت به بقیه کمی چرت زدم و پیپ دود کردم.در مسیر بالا رفتن ،تنهایی،فرصت این بود که در هر قدم اوضاع خودم را مرور کنم.اوضاع اطرافم را،اوضاع زندگی،جهان عاطفی ام را و هر چیزی که ذهنم را مشغول کرده است.همیشه روشم این است که از خودم می پرسم: "خب امیر چته؟فکرت مشغول چیه؟" قدمها که طی شدند احساس سبکی خیلی خوبی داشتم.دلم خواست آهنگهای شاد خودم را گوش دهم و دستانم را آزادانه تکان دهم.

(1) می دونم که هنوز آدم شدیدا احساسی هستم.در واقع آدم ایده آل طلب در روابط.راستش این چند روزه رابطه های نزدیکم کمی آزارم دادند.می دونم هیچ وقت نمیشه تمام خوبی ها و بی نقصی ها رو در یکی دید.این چند روزه اینکه دوستی اینقدر تلخ و آزار دهند اشکالاتم را به من بگوید،اینکه آن دوست صمیمی دیگرم آنقدر انرژی منفی نشان دهد یا آن یکی آنقدر خود محوری اش را به رخ بکشد و یا آن یکی آنقدر بخواهد هر لحظه کنار هم باشیم و آن دیگری  فاصله بگیرد خسته ام کرده بود.از این روزها و حسها در هر رابطه ای هست.هیچ کدام را نخواستم کاری کنم فقط خسته بودم.بالاخره هر چیزی روزهای خوب و بد را با هم دارد.اینکه کسانی هستند که شاید دوست داشته اند با من رابطه نزدیک تری داشته باشند و من علاقه ای نداشتم هم بود.

(2)اون دختر زیبا رو که چند ماه پیش در موردش نوشتم دوباره دیدم.چند روز پیش داشتم با دوستی در مورد لذتهای بزرگ صحبت می کردیم و بحث به زن رسید.وقتی نگاه خودم را با نگاه دوستم مقایسه کردم چیزهای جالبی دیدم و یادم اومد.توی این چند سال که از جوانی من می گذره چند باری شده که از بعضی دخترها خوشم اومده.درست باشه یا نباشه می شه گفت شیفته اونها شدم.اما چیزی که جالب بود لذتی که من از اونها می خواستم بود.به شوخی به دوستم گفتم ولی کاملا درست بود که لذت من، لذت حرف زدن و مصاحبت با اونها بوده-در مقابل لذتی که دوستم ازش حرف زد و می زارم خودتون حدسش بزنید-می دونم که روی این مصاحبت اسم بدی هم می گذارند و می دونم و قبلا خودم هم نوشته ام که لذت جنسی جزیی از یک رابطه با یک دختره اما به هر حال من-دقیقا نمی دونم به چه دلیلی-هیچ  وقت(واقعا هیچ وقت)به دختری که شیفته اش بوده ام اینطوری نگاه نکردم.اگه بخوام تفسیر امیدوار کننده برای خودم بسازم میگم من همیشه دنبال این بوده ام که از دیدار با وجه زیبا- و نه جنسی- زنها استفاده کنم و به همین دلیل بوده که با دختران زیبای بد اخلاق سر سوزنی کنار نمیام و این همه دختران زیبای در سکوت فرو رفته جذبم می کنند.از خنده دختران زیبا بی نهایت خوشم می آید و دیدن قیافه عصبانی شان دلم را به هم می زند.هیچ وقت به دنبال تصاحب جسم نبوده ام.شاید برای همین است که هیچ وقت عمیقا دنبال ازدواج نبوده ام.اگر سالها قبل هم پیشنهادش را دادم منظورم فقط این بود که همصحبتی او را حفظ کنم.همه این حرفها از وجه دخترانگی آنها بود.فکر کنم تمام اطرافیانم می دانند که ارتباطم با زنها به عنوان انسان کاملا قواعد دیگری دارد و فقط متکی بر انسانیت فارغ از جنیست است(شاید این هم یک اشکال دیگر)

*چرت و پرت زیاد گفتم.اگر هر گونه تحلیل وحشتناکی دارید یا فکر می کنید عجب چیزهایی در مورد من فهمیدید همه اش را بی خیالش شوید،مزخرف گفتم.

دلتنگی در اولین ایستگاه تیرهء شبانه


امشب شدیدا احساس دلتنگی می کنم ،احساس تنهایی،احساس جدا افتادگی از دنیا.امشب تنهام و از اینکه تنها بمونم می ترسم.امشب از گم شدن در شلوغی های این دنیا می ترسم.امشب احساس می کنم از اینکه چیزهایی رو ببرم که در مقابلشون دوست داشتن و وصل بودن به دیگران رو از دست بدم می ترسم.امشب حس می کنم مدتهاست تنهام.سالهاست،سالهای سال...