چند برخورد کوتاه

چند روز پیش یک دعوای حقوقی کوچک را پشت سر گذاشتم،در یکی از روزهای پایانی ماجرا این برخورد ها را دیدم:
1.صبح یکی از دوستان همکارم از وضعیت ماجرا پرسید و گفتم که پایان ماجرا چند روزی عقب افتاده،گفت که فکر نکنم به این زودی ها تمامش کنی،خیلی اشتباه کرده ای در این ماجرا،در مجموع بیچاره ای!با تلخ ترین فرم ممکن اینها را گفت.تصمیم گرفتم دیگر با او در مورد این مسئله حرف نزنم و دیگر چیزی نگفتم.
2.دوست دیگرم را بعد از پایان جلسه شورای حل اختلاف دیدم. او پرسید چه شده و گفتم امروز هم تمام نشد و افتاد برای روز دیگر.گفت اگر نتوانستی کاری کنی به من بگو برایت آشنایی پیدا کنم.و گفت مسلما طرف سر تو کلاه گذاشته و این داستان ادامه خواهد داشت.خوشحال شدم که حداقل در حرف پشتیبانی دارم که در درماندگی کامل می توانم از او کمک بخواهم.وظیفه او نبود.دوست داشتم خودم تمام مسیر را بروم.
3.شب که خانه آمدم پدرم زنگ زد و پرسید چه شد؟چه کار کردی؟گفتم که چند روز دیگر عقب افتاده! گفت:نگران نباش بالاخره حل خواهد شد،چیزی نیست که حل نشود.می خوای با هم بریم اونجا؟ گفتم نه!فعلا نیازی نیست.با خودم فکر کردم اگر لازم باشد یا حتی اگر دلم بخواهد می توانم به او بگویم و او حتما می آید.فکر کردم چقدر دوستش دارم.پدر آسان گیر مهربانم را.پدرم در طول زندگی اش رفقای خودش را داشته،خوشگذرانی خودش را کرده است،همان شکلی زندگی کرده که دوست داشته. و در عین حال برای بچه هایش هر کاری می توانسته کرده.یادم نمی آید موقعیتی پیش آمده باشد که در مهربانی او به بچه هایش کوچکترین تردیدی بوجود بیاید.ذهنم پر از مهربانی ها و توجه ها و بخششهایش به همه بچه هایش است.














امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.