مهمانی کفشدوزکها
1.دیشب را در کوهستانی گذراندیم که برای رسیدن به آن یک ساعتی را با وانت در جاده خاکی و سه ساعت کوهنوردی کرده بودیم.
2.در مسیر روی هر سنگی ،اطراف آب روان، یک کفشدوزک بود.فکر کردم باید عروسی ای چیزی باشد.آخر همه شان حسابی به خودشان رسیده بودند و لپ هایشان را قرمز کرده بودند و خال لب سیاه گذاشته بودند.چقدر آرام روی صندلی سنگی خود نشسته بودند و به صدای موسیقی آب گوش می دادند.گاهی یکیشان پرواز می کرد انگار که بلند می شود تا برقصد.فقط مثل اینکه عروس و داماد دیر کرده بودند!
3.جایی، کوه کمی جلو آماده بود.فکر کنم سرش را جلو آورده بود تا در عروسی کفشدوزک ها سرک بکشد.ما رفتیم و زیر چانه اش بساطمان را پهن کردیم.آتش را که روشن کردیم مهمان جدید مهمانی هم سر رسید.آرام آرام و با مهربانی.باران بود.ما زیر چانه کوه نگاهش کردیم و برای آتش سایه بانی ساختیم تا آتش هم در سور ِ کفشدوزکها بماند.
4.لذت جدید این بار داستان خواندن بود کنار آتش در شب.صدای شجریان بود در گوشم و آتش و تنهایی.همه خوابیده بودند.وقتی داستان تمام شد فکر کنم کفشدوزکها هم خوابیده بودند.دره سیاه سیاه بود.ماه رفته بود.سکوت مطلق.فقط صدای سوختن چوبها می آمد.آتش را که کمی گیراندم رفتم که بخوابم.خانواده آسمان چقدر بچه داشت.
5.به شهرمان که برمی گشتیم آدمهای زیادی را دیدیم که روی لوله آب کنار جاده نشسته بودند و عبور ماشینها را نگاه می کردند.فکر کردم این آدمها توی جاده دنبال چه می گردند؟کفشدوزکها عروس و دامادشان را از توی جاده می گردانند یا از پشت سر این آدمها از توی دشت و روی چمنها؟
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم فروردین ۱۳۸۸ ساعت ۱ ب.ظ توسط امير عسكري
|
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.