1.امروز عصر به سفری دو روزه می رویم.چادگان.روستایی است توریستی نزدیک شهرکرد.امیدوارم برای "توریستهای شسته رفته شهری" آماده نشده باشد یا لاقل جایی هم برای بکر بودن و گم شدن در طبیعت گذاشته باشند.
2.امروز درست در زمانی که این روزها مطالب اینجا را می نویسم با دوستی در مورد تحلیل چند ویژگی شخصیتی او صحبت کردیم.سوال این بود که این ویژگی ها از کجا می آیند و ریشه های عمیق آنها چیست؟با آدمهای مختلفی در این مورد صحبت می کنم و صحبت از "خود" زیاد پیش می آید.با هر یک می شود در سطح مشخصی حرف زد.فعلا دوست ندارم هیچ کدام را بزرگ یا کوچک بدارم.چیزی که مثل الف و لام ابتدای کلمات عربی دوست دارم از همه این دوستان بپرسم این است که چقدر بلدند خودشان با خودشان این طور حرف بزنند.چقدر بلدند صمیمانه ودر فضایی آرامی خودشان را به خودشان معرفی کنند،تحلیل کنند ونتیجه مشخص بگیرند.نمی پرسم زیرا اغلب آدمها بیشتر دنبال شنونده بی خطر هستند تا اشکال گیر نکته گو. حالا دوست دارم به این دوستم این امتیاز را بدهم که این کار را خوب بلد است.راستش تمام چیزهایی را که در موردش آماده داشتم خودش بلد بود و نشستم چیزهای جدیدتر - نمی دانم آیا درست ونمی دانم آیا عمیق تر؟- در آوردم.
3.بالاخره نقطه شروع را پیدا کردم.راستش می خواستم در مورد "اشرافیت ذهنی" حرف بزنم ولی نمی دانستم از کجا شروع کنم.این اصطلاح از داریوش شایگان است.یکی از مصداقهایش همینجاست.چه طور آدمهایی فرصت یک گفتگوی حقیقتا عمیق و رک و موثر و همه جانبه در مورد "خود" را با خود به خود می دهند-آقا(خانم)جان می خواستم بگی کی جرات داره بشینه با خودش دو کلام حرف حسابی در مورد خودش بزنه- این یکی از جاهایی است که اشرافیت ذهنی معنی می شود.کلمه اشرافیت را می شناسیم در مورد ذهنی اش معنی این می شود که چقدر ما فضای بازی در ذهن خود برای دیدن دنیا داریم.چقدر امکانهای مختلف در ذهن ما فرصت حضور دارند.امکانهایی برای شیوه زندگی خود ودیگران،امکانهایی برای طرز معنی کردن هستی.امکانهایی برای کارهایی که خود ودیگران قادر به انجامشان هستیم.فهمیدن این موضوع به این دلیل سخت است که همین الان ما-خود من-قربانی عدم اشرافیت ذهنی هستم.ذهن ما یک عمر به نشدن،امکان نداشتن،مقدسات وهمه چیزهایی که ذهن را خط می دهند عادت کرده است و با آن شکل گرفته است.هر وقت از پدرم می خواستم یک سفر به  تهران برویم یا یک بیوک بخریم تا من رانندگی پشت بیوک را تجربه کنم او می گفت "نمی شود" یا "وقتی پولدار شدیم" خب انصافا اگه تهران رفته بودیم و بعد از تهران یه سفر به همین ترکیه بغلی رفته بودیم الان ذهن من دنبال اروپا رفتن نبود؟(به جای اینکه مثل الان همه اش به تهران رفتن به عنوان راه نجات فکر کنم)یا اگر یک بیوک  برایم می خرید وچهار روز پشتش می نشستم الان مثل انوشه چشمم به دنبال به فضا رفتن یا سفر دور دنیا نبود؟(به جای اینکه الان فکر کنم پراید صفر بخرم یا 206 دسته دوم که ایرانگردی کنم) حالا اینها به دَرَک اگه به جای این کتابهای "بهداشت زناشویی در اسلام" یا "قتل در سپیده دم" یا "رکورد جهانی گینس" چهار تا کتاب خوب جلوم ریخته بود الان اوضام خیلی بهتر نبود؟