داستانهای ماندنی و رفتنی
در وبلاگ دوستم مهدی ،ویرانی را خواندم.سوال وتردید بین رفتن یا ماندن همیشه یا اغلب پیچیده و گیج کننده بوده است.وقتی مسئله در سطح شخصی مطرح می شود می توان به همان شخص هم سپردش ولی وقتی در سطح یک گروه یا اجتماع مطرح می شود علاوه بر پاسخ فردی به آن ،باید نگاهی کلی نگر هم به آن داشت و تفکر بالا به پایین وپایین به بالا را کنار هم داشت.مسلما قرار نیست فکر کنیم باید بمانیم و ناجی اسطوره ای این مردم باشیم ولی در کل جامعه بر اساس حرکت مردمش حرکت می کند.
1.داستان اول این است اغلب آنهایی که جویای خوبی هستند روش ساده ای را انتخاب می کنند.خود را وارد سیستم سالم می کنند و جزیی از سیستم سالم خود نیز به ظاهر سالم می شوند.روش ساده ای است ولی اشکالاتی دارد.اینکه این آدمها چسبیده به تاریخ اجتماعی هستند که از آن گریخته اند و فکر می کنم تا نسلها فقط همواره مهمان معذب خانه میزبان هستند.اینکه به سیستم جدید تن می دهند و از مزایایش بهره مند می شوند و ادای منشهای آن سیستم و فرهنگ را در می آورند چیزی عمیقا درونی آنها نیست.مسلما می توانند با هزینه کردن خود وچند نسل بعد خود شکل جدید خود را عمیقا در یابند چیزی که در مورد انگلیسی هایی که بعدا آمریکایی بودن را شکل دادند می شود دید.من فکر می کنم مثلا هنوز استرالیایی بودن شکل خود را نیافته است و حالت حیرانی و تقلیدی و کم مایگی که نشانه های آن را در تمام سطوح کشورهایی از این دست می شود حتی از این راه دور هم حس کرد به همین دلیل است.به علاوه که نباید فراموش کرد داستان در مورد مهاجرانی که خود را درون یک سیستم از پیش آماده شده است سخت تر است وقرار نیست به این زودی ها تدوینگر شکل وجودی غالبی در میزبان خود باشند.
2.داستان دوم این است که ماندن در جامعه خود چه عواقبی دارد.راستش من به وجهی خوشبینم.به وجهی هم شرایط دارد سخت تر می شود.اینکه ما سالهاست که در حال افول هستیم شکی در آن نیست.اینکه هر روز فاصله ما با تمدن پیش رو وصاحب قدرت بیشتر شده است وما ضعیف تر ومهجور تر شده ایم شکی در آن نیست.اینکه هر روز تضاد ها و تناقضهای این جامعه از هر لحاظ بیشتر شده است.اینکه هر روز بیشتر حس می کنیم این جامعه زخم های عمیق وچرکین دارد شکی در آن نیست.اینکه امروز شیب این سقوط را بیشتر از خیلی وقتها حس می کنیم شاید درست باشد.همه اینها گرچه نشانه های زخم های ما هستند ولی شاید دریچه ای به تولد دوباره این کشور باشند.نگاهی می گوید این اضمحلال باید تا آنجا ادامه یابد که این کشور در ویرانی کامل تحت سیطره تمدن قدرتمند قرار گیرد،مانند تجربه عراق یا افغانستان.راستش فکر می کنم نظریه خیلی پرتی هم می تواند نباشد.اینکه تمدنهای بزرگ در حال مرگ و حل شدن در تمدن قدرتمند وشکل دادن یک تمدن جهانی هستند(البته با حفظ برخی ویژگی های محلی تمدن خود) و ارتباطات وتکنولوژی بستر این پیوند جهانی است را می توان در هر گوشه دنیا دید.خیلی از کشورها داوطلبانه وآزادانه دروازه های خود را به سوی این ورود باز می کنند وبرخی مثل ما مقاومتی ایدوئولوژیک وبرخی مقاومت ناسیونالیستی می کنند.اما فکر می کنم اگر آدمهایی باشند در این کشور که نزدیک شدن و پیوند آرام این تمدن را به تمدن جهانی تنظیم کنند در نهایت عاقبت شومی برای ما نیست.و دقیقا همینجا ست که سختی آغاز می شود.خیلی از کسانی که می توانستند به عنوان انسانهایی در متن این جامعه و معمولی و در عین حال خوش اندیش و سعادت دنیوی جو این نقش را به عهده بگیرند این جامعه را رها کرده اند وخود را مهمان تمدن بزرگ نموده اند.و کسانی هم که مانده اند کمتر امیدی دارند و وآنقدر اقلیت شده اند که رنگ خود را در جامعه از دست داده اند.در مورد روشن فکرانی که فقط نگاهشان به آنسو است و از اتاقشان بیرون نمی آیند وفکر می کنند این مردم احمق ارزش حرف زدن هم ندارند حرفی ندارم.واین گونه است که حرکت جامعه در دست ایدوئولوژی پرستها یا بی مایگان طبقه پایین اجتماع یا کسانی که فقط دارند بار خود را می ببندند که بروند افتاده است و اینگونه است که ویرانی رخ می دهد.
3.حالا مسئله انتخاب می ماند.واقعیت این است که مثل همیشه ماندن و رفتن هر دو هزینه دارند.نمی خواهم به یکی شکل ارزشی بدهم.فقط باید محاسبه منطقی کرد.برای خود و برای تمام تبعاتی که برایمان مهم است.در مورد شخص خودم فکر می کنم نمی توانم خواهرهایم را با خودم در میهمانی تمدن میزبان همراه ببرم و بچه های آنها را عمیقا دوست دارم.گرچه دوست ندارم شعار دهم یا خودم قربانی کسی دیگر کنم ولی دوست دارم به همه چیز فکر کنم.تفکر از بالا و تفکر از پایین.
امیرم.دو ساعت مانده به تحویل سال شصت به دنیا آمدم.بچه اهواز.حالا و از سال هشتاد و یک خانه و خانواده ام تهرانند و من تنها در شهرم،اهواز،زندگی می کنم.کارشناسی مهندسی نرم افزار دارم و دانشجوی کارشناسی ارشد نرم افزار هستم. شغلم تحلیل گر فن آوری اطلاعات است.